مطلب ارسالی به بیدارزنی
«سلام آیدین جان، پسر خوب و درسخوان و فهمیدهی ما
این نامه را برای تو مینویسم، برای تو آیدین جان که فکر میکنم دیروز بدترین روز زندگی تو بود…دیروز که شاهد بازداشت پدر بودی، تنها پناه این شش ماه که مادر نبود، که مادر در زندان بود.
آیدینِ زیبا و باهوش و نازنین، تو که جان و جهان مادر و پدر هستی، دیشب را چگونه بی دستان گرم پدر به سر بردی؟ چه کسی را بوسیدی و شب بهخیر گفتی؟ در بستر، در همان لحظات تلخ پیش از خواب در آن دم که به آنچه بر سرت آمد میاندیشیدی، کدام تصویر را در ذهن مرور می کردی؟ تصویر مادر که یک پارچه مادری بود و مهر، نه فقط برای تو که برای همه، یا تصویر پدر که خوشنامی و مهر و صلابتش نسب از کوهها و جنگلهای گیلان برده است؟
شریفه را به یاد آوردی با آن چهرهی همیشه خندان، که با تمام خستگیهای همیشگی یک زن کارگر، به رشکبرانگیز ترین شکل، اسطورههای همیشه دور از دسترس مادری را به هماوردی میطلبید؟ او که نه خستگی کار، نه خشم از بیعدالتی، نه غم نان، مانع از این نمیشد که در برابر تو چهرهای همیشه خندان و مهربان باشد که بهجا با همان لبخندهای شیرین همیشگی، جدی باشد و محکم و سختگیر.
شریفه که وسط آن همه مشغله کار و زندگی، حواسش بود که استعدادهایت را بشناسد و پرورش دهد … تا تو بتوانی به این خوبی شطرنج بازی کنی و کوهنوردی کنی… آیدین زیبا و نازنین دیشب در تنهایی هولناکی که به تو تحمیل شد، به چه اندیشیدی؟ تو که در تمام این چند ماه نبودن شریفه با همهی کوچکیات تلاش کردی محکم باشی و مغرور… حتا در همان روزهای اول، همان روزهای تلخی که به پدر گفته بودی کاش بگذارند شریفه شبها را به خانه بیاید….تا تو لااقل شبها آغوش گرم مادر را داشته باشی….حتیهمان روزها در برابر ما، یادت نمی رفت که صبور باشی و محکم.
پسرکم، آیدین جانم… تلخ است تلخ، میدانم، اما تو تنها کودکی نیستی که او را از آغوش گرم پدر و مادر بیرون کشیدهاند… داستان تو داستانی یگانه نیست عزیزکم، آنها که تبارشان به سیاهی و شب میرسد، آنها که بویی از عشق نبردهاند، در تمام عفونت این سالها بارها و بارها کودکان را از آغوش مادران و پدران محروم کردهاند.
آیدین جانم، در همهی این شش ماه پس از چندین ماه دوری و بی خبری، فقط توانستهای از پشت شیشه مادر را ببینی، لبخندهایش را و عشقی که برایت از پشت میلهها حواله میکرد.
حالا سیروس هم نیست … کارگر شریفی که وسط همهی مشغلههای کارگریاش در تمام این چند ماه، هم پدر بود و هم مادر… حالا سیروس هم نیست، راستی این شبتباران از سیروس چه میدانند؟ از او که وجب به وجب قلههای پرشکوه گیلان و ایران را میشناسد؟ او که حضورش در سختترین برنامههای کوهنوردی، حضور امنیت است و آسایش؟ او که با همهی صلابتش چه زیبا شعر میخواند و چه مهربانانه غم خلق دارد.
آیدین جان میدانم سخت است … سخت است … سخت است …. اما تو پسر سیروس و شریفهای … گرچه نه حق تو و نه حق هیچ کودکی است که چنین وحشیانه با واقعیت زندگیای که شبتباران برایمان ساختهاند آشنا شود، اما مقاومت کن، با همان لبخند همیشگی حتی اگر پشت آن بغضی سترگ را پنهان کرده باشی،
من به چشمهای بی قرار تو قول میدهم
ریشههای ما به آب
شاخههای ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز میشویم».