در اتاق کار آقای مرویان با ایشان دیدار و گفتوگو کردم. با نقل ماجرای مورد نظرم، کلی از اوضاع گله کردم و اینکه در زندانها چه میگذرد و از شنیدهها و شایعات گفتم (اینکه گفتم شنیده و شایعات برای این است که در آن زمان حتی من بهعنوان نماینده مجلس اطلاعات دقیق و مستندی از واقعیتهای قضایی و امنیتی و نظامی و امور جنگ نداشتیم. هرچند این واقعیت درباره تمام نمایندگان صدق نمیکرد. ما نمایندگان غیرخودی و نامحرم بودیم). در هرحال با حرفهای من سر درد دل آقای مرویان نیز باز شد. او هم کلی از اتفاقات عجیبوغریب نقل کرد. ازجمله گفت: آقا! نمیدانید چه کردهاند! زن حامله را اعدام کردهاند … پس از ذکر نمونههایی گفت: اگر مردم از این حوادث خبردار شوند، دیگر نه برای اسلام آبرویی میماند و نه برای انقلاب و نه نظام. بعد افزود: برای اینکه برخی از این پروندهها به دست کسی نیافتد، آنها را آتش میزنیم! در مورد خواسته من او نیز حرفهای آقای محقق را تأیید کرد و کلی از لاجوردی شکوه کرد و گفت او به هیچ سؤالی جواب نمیدهد.
درآمد
در نظر داشتم درباره انتشار فایل صوتی زندهیاد آیتالله منتظری پیرامون رخداد مهم و فاجعهبار اعدام گروهی زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ به فرمان مستقیم و مکتوب آیتالله خمینی و واکنش بیت رهبر پیشین جمهوری اسلامی و رهبر فعلی و شماری از دستاندرکاران آن زمان و این زمان به این سند مهم، چیزی بنویسم؛ اما دیدم در این باب بسیار سخن گفته شده و من هم حرف تازه و تحلیلی بدیع ندارم. از این رو، بر آن شدم که چند خاطره از اوایل دهه شصت (زمانی که من در مجلس اول بودم) برای شما بگویم؛ خاطراتی که هر یک خود سندی تاریخی بر چگونگی و چرایی اسیرکشی آن سالهاست و فکر میکنم هر یک از آنها، خود، بهتنهایی به اندازه چند مقاله مفید و روشنگر باشد. منتظری بهدرستی آن فاجعه سیاه را «بزرگترین جنایت در تاریخ جمهوری اسلامی» و عاملان آن را «جنایتکار» خوانده است اما باید افزود اعدام جمعی زندانیان سیاسی در تاریخ ایران و در نظامهای حقوقی جهان بیمانند است.
از آنجا که اکنون پس از حدود سیوپنج سال با کمک حافظه از به یاد ماندهها میگویم، زمان دقیق و حتی ماه و سال خاطرات را به یاد نمیآورم، که البته چندان اهمیتی هم در گزارش واقعیتها ندارد. بااینهمه تلاش میکنم بهطور نسبی تقدم و تأخر زمانی را رعایت کنم.
*
در اوایل تیر ماه سال شصت بود که یکی از بستگان من از یکی از شهرهای شمال تماس گرفت که پسرش را دستگیر کردهاند و با نگرانی کمک خواست. در آن روزهای ملتهب کاری نمیشد کرد و حداقل از آدمی در موقعیت من کاری بر نمیآمد. از مادر جوان پرسیدم، مجتبی را کی بازداشت کردهاند؟ گفت در روزی که راهپیمایی برای حمایت از بنیصدر ترتیب داده شده بود. لازم به ذکر است که پس از برکناری آقای بنیصدر از فرماندهی کل قوا (که فکر میکنم ۲۵ خرداد بود) مجاهدین در سراسر کشور با اعلام یک راهپیمایی خواستند از رئیسجمهور در حال سقوط حمایت کنند. مجاهدین، که حداقل اتحادشان را پس از چهاردهم اسفند ۵۹ با رئیسجمهور وقت آشکار کرده بودند، بهخوبی میدانستند که با حذف بنیصدر از ساختار قدرت و حکومت، آخرین حامی و پناهگاه خود را از دست خواهند داد.
به مادر جوان گفتم که نگران نباشید، مجتبی پیش از ۳۰ خرداد بازداشت شده، هیچ خطری متوجه او نیست. هرچند این حرف از باب ایجاد آرامش و رفع نگرانی از خانواده و بهویژه مادر نگران و پریشان هم بود ولی بیش از آن اطمینان داشتم که واقعاً جای نگرانی نیست؛ زیرا میدانستم که مجتبی عضو مجاهدین نیست (هرچند بهرغم ارتباط فامیلی تا آن زمان نمیدانستم حامی مجاهدین است) و مهمتر در ایام پیش از اعلام جنگ مسلحانه این سازمان علیه حکومت و چند روز پیش از آغاز درگیریهای خونین خیابانی بازداشت شده و دلیلی ندارد که با چنین آدمی برخوردی سخت بکنند. به مادر گفتم بهزودی مجتبی آزاد خواهد شد.
چند ماهی گذشت اما خبری از جوان نشد. سرانجام اطلاع یافتم که او را به تهران منتقل کردهاند. چنین کاری عجیب مینمود. چرا که اولاً او جرمی مرتکب نشده بود و اگر هم خلافی کرده و مثلاً در یک راهپیمایی بدون مجوز شرکت کرده نباید چندان مهم باشد که او را به تهران منتقل کنند. این امر موجب نگرانی بود. در آن ایام اسامی اعدامشده و ارقامشان را روزانه در روزنامهها (عمدتاً اطلاعات و کیهان) مینوشتند. در حدی که پیگیری میکردم نام جوان را نیافتم. امکان جستجو و پیگیری جدی هم نبود. اوضاع آشفتهتر و خشنتر و امنیتیتر از آن بود که مقامات قضایی و یا حکومتی به خواستههای یک نماینده معمولی، و آنهم نمایندهای که مغضوب هم هست، توجه کنند. بااینهمه، تقریباً یقین داشتم که بهزودی رفع ابهام میشود و جوان آزاد خواهد شد.
*
زمان گذشت. در بهمنماه ۶۰ به مناسبت سالگرد انقلاب به زندانیان ملاقات دادند. مادر مجتبی نیز از شمال به تهران آمد تا با پسرش ملاقات کند. روزهای سخت و پر التهابی بود. پدرم این بانو را در رفتن به اوین و ملاقات پسرش همراهی کرد. اما چند روز طول کشید تا نوبت به او برسد. چنانکه گفته میشد، به دلیل شلوغی و شمار فراوان مراجعهکننده، ملاقاتها به کندی انجام میشد. در نهایت وقتی نوبت به این مادر رسید، به او گفتند پسرت در اوین نیست و این بر نگرانیها افزود.
برای روشن شدن ماجرا خودم با تلفن تماس گرفتم و کسی در زندان اوین حاضر نشد به سؤال من جواب دهد. ناگزیر با زحمت فراوان موفق شدم با آقای لاجوردی (اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب وقت مستقر در اوین) صحبت کنم. مشخصات را خواست. دادم. گفت فردا جواب خواهم داد. فردا در تماس تلفنی گفت این فرد کشته شده و در فلان قطعه بهشتزهرا (نام قطعه را الان به یاد نمیآورم) دفن شده است. زمانی که این سخنان بین ما رد و بدل میشد، مادر مجتبی در کنار من نشسته بود و با نگرانی و التهاب منتظر روشن شدن وضعیت پسر جوانش بود. وقتی من با صدای بلند گفتم: بهشتزهرا؟! مادر درمانده متوجه شد و چنان پریشان شد که نمیتوان وصفش کرد. با عصبانیت به لاجوردی گفتم: آخر چرا؟! او که کاری نکرده بود!! افزودم: اعدام شده؟ با خونسردی تمام جواب داد: نه، وقتی که او را از کمیته ۱۴ به اوین منتقل میکردند، قصد فرار داشت و مأموران نیز تیراندازی کرده و او کشته شد.
تلفن قطع شد و من ماندم و یک جهان حیرانی و پریشانی و ذهنی پر از سؤال. هنوز دقیقاً از زندانها خبر نداشتم. فکر میکردم لابد اعدامشدگان مرتکب جرمی شده و دادگاه هم رسیدگی کرده و حکمی صادر کرده است. بهویژه که یقین داشتم در مورد مجتبی چنین حادثهای رخ نداده است. پریشانی لحظهای رهایم نمیکرد. با خود میگفتم مگر ممکن است در جمهوری اسلامی، چنین حوادثی رخ بدهد؟ البته فکر میکردم جوان را اعدام کرده و دروغ میگویند.
روز بعد در مجلس رفتم پیش آقای عرفانی (سید یونس عرفانی روحانی شمالی و رئیس کمیته چهارده تهران و نماینده طوالش در مجلس). ماجرا را با او در میان گذاشتم. هنوز جمله من تمام نشده بود که او گفت: لاجوردی دروغ میگوید. جوان را کشتهاند و چون دلیلی بر اعدام ندارند، میگویند قصد فرار داشت. این حرف قطعاً غلط است! او برای تثبیت حرف خود افزود: درباره این جوان چیزی نمیدانم ولی مأموران کمیته وقتی متهمی را تحویل میدهند، رسید میگیرند. با خوشحالی گفتم: ممکن است که رسید این جوان را به من بدهید؟ با قاطعیت گفت: خیر! قانون نمیشود! با اصرار خواستم برای روشن شدن حقیقت این لطف را به من بکند. افزودم: در هرحال آن جوان زنده نمیشود ولی من هنوز نمیتوانم باور کنم که به این سادگی آدم بکشند! در پی اصرار من، عرفانی (شاید برای آرام کردن من) گفت با مسئولان کمیته صحبت میکند، شاید راهی پیدا شود.
چند روز بعد با خوشحالی به من گفت در فلان روز و فلان ساعت سری به کمیته بزن و با فلان شخص صحبت کن، شاید به توافقی رسیدید. خبر خوشی بود و جای امیدواری.
در روز و ساعت مقرر به کمیته ۱۴ (در یکی از مناطق جنوبی تهران) رفتم و با جوانی (که ظاهراً سمت بالایی در کمیته داشت) دیدار و گفتوگو کردم. پس از صحبتهای مقدماتی و احراز هویت گمشده من، او نیز با قاطعیت گفت حرف لاجوردی نادرست و دروغ است و ما او را تحویل داده و رسید هم داریم. بعد او مرا به اتاق دیگر برد و پرونده را جلو من گذاشت و گفت میتوانید پرونده را هم ببینید.
با شتاب پرونده را مرور کردم. فهمیدم جوان پس از تظاهرات احتمالاً ۲۷ خرداد از شهر خود به تهران آمده و در خانه دامادش بوده که (احتمالاً تصادفی) بازداشت شده و مدتی در کمیته ۱۴ زندانی بوده و بعد به زندان تحویل داده شده و رسید هم وجود داشت. قسمتی از بازجوییاش را هم خواندم. هیچ حرف خاصی در آن نبود. در واقع همان حرفهایی را زده بود که انتظار داشتم و درست بودند. او نه عضو گروهی بود و نه دست به اقدامات خشنی زده بود.
از مسئول مربوطه خواستم تا برگه رسید را به من بدهد. بهسختی امتناع کرد. داستان را برای او تعریف کرده و گفتم من آن را برای افشاگری و انتشار نمیخواهم؛ بلکه میخواهم به لاجوردی بدهم و میخواهم حقیقت برای من روشن شود. از من اصرار و از او انکار. سرانجام کپی برگه را به من داد. خیلی خوشحال شدم.
روز بعد تماس گرفتم و به آقای لاجوردی گفتم رسید تحویل مجتبی به اوین را دارم اگر تمایل داری برای شما میفرستم. یکه خورد. لحظاتی سکوت کرد. انتظار چنین برگ برندهای را نداشت. گفت چگونه به دست آوردهاید؟ گفتم مهم نیست ولی سند در اختیار من است. ظاهراً با اعتمادبهنفس گفت باشد بفرست. آدرس داد و من هم فرستادم. چند روز بعد تماس گرفتم ولی لاجوردی حاضر نشد جواب تلفن را بدهد. هرچند برای من روشن بود که او هرگز جواب نخواهد داد؛ ولی طی چند هفته بارها تماس گرفتم و او هرگز جواب نداد. منشی او هر بار یک بهانهای میآورد.
*
بااینهمه، دغدغه کشف حقیقت هرگز رهایم نکرد. چندی بعد (احتمالاً اواسط سال ۶۱) به دیدار آقای مصطفی محقق داماد رئیس بازرسی کل کشور رفتم. آقا مصطفی (فرزند آیتالله سید محمد محقق داماد) را از قدیم در قم میشناختم. او یک عالم دینی و درعینحال دانشگاهی محترم و معقولی است و (مانند دیگر اعضای خانوادهاش) از همان زمان تا کنون با سیاستهای تندروانه جمهوری اسلامی در هیچ زمینه موافق نبوده و نیست.
ماجرای جوان فامیل را با ایشان در میان گذاشتم. او هم کلی درد دل کرد و نمونههایی از افراط در اعدامها و آزارهای زندانیان گفت. بهشدت نگران و عصبانی بود. گفت تردید نکنید که آن جوان کشته شده است و بعد کلی از لاجوردی شکوه کرد و گفت او هرگز به سؤالات ما جواب نمیدهد و اصولاً او پاسخگوی کسی و جایی نیست. بااینحال آقا مصطفی گفت نامهای خطاب به من بنویسد و ماجرا را تعریف کنید و من اقدام میکنم ولی انتظار نداشته باشید که لاجوردی جواب بدهد.
در پایان آقای محقق توصیه کرد با آقای مرویان (معاونش) همصحبتی بکنم. آقای مرویان را از قم میشناختم. او هم یک روحانی بود و از همان زمان در دستگاه قضایی بود و در دوران آقای هاشمی شاهرودی معاون اول رئیس قوه قضاییه بود.
در اتاق کار آقای مرویان با ایشان دیدار و گفتوگو کردم. با نقل ماجرای مورد نظرم، کلی از اوضاع گله کردم و اینکه در زندانها چه میگذرد و از شنیدهها و شایعات گفتم (اینکه گفتم شنیده و شایعات برای این است که در آن زمان حتی من بهعنوان نماینده مجلس اطلاعات دقیق و مستندی از واقعیتهای قضایی و امنیتی و نظامی و امور جنگ نداشتیم. هرچند این واقعیت درباره تمام نمایندگان صدق نمیکرد. ما نمایندگان غیرخودی و نامحرم بودیم).
در هرحال با حرفهای من سر درد دل آقای مرویان نیز باز شد. او هم کلی از اتفاقات عجیبوغریب نقل کرد. ازجمله گفت: آقا! نمیدانید چه کردهاند! زن حامله را اعدام کردهاند … پس از ذکر نمونههایی گفت: اگر مردم از این حوادث خبردار شوند، دیگر نه برای اسلام آبرویی میماند و نه برای انقلاب و نه نظام. بعد افزود: برای اینکه برخی از این پروندهها به دست کسی نیافتد، آنها را آتش میزنیم! در مورد خواسته من او نیز حرفهای آقای محقق را تأیید کرد و کلی از لاجوردی شکوه کرد و گفت او به هیچ سؤالی جواب نمیدهد.
*
البته بهتدریج برخی ماجراهای زندانها روشن میشد و ما جستهگریخته چیزهایی میشنیدیم ولی باز گزارشهای مستند بسیار کم بود و از سوی دیگر هنوز امیدهایی وجود داشت و حداقل من فکر میکردم که درباره مسائل زندانها مبالغه شده و به هرحال اشتباهات نیز برطرف و یا جبران میشود. بهویژه که من هنوز به آیتالله خمینی امیدوار بودم و فکر میکردم این حوادث یا بدون اطلاع و نظر ایشان انجام میدهد و یا درمجموع محصول گریزناپذیر انقلاب و هرجومرج و بلاتکلیفی در نهادهای حکومتی از یکسو و واکنشی مقطعی به رفتارها و اقدامات مخالفان و بهطور خاص ترورها و اقدامات تخریبی و تروریستی مجاهدین است. در هرحال هنوز ابعاد فاجعه، بهگونهای که بعدها دانستم، در آن سالها برای من حتی قابل تصور نبود.
در هرحال از آنجا که حداقل یک نمونه از اسیرکشی داشتم (و همان نیز آرامش را از من سلب کرده بود)، همواره برای کشف حقیقت تلاش میکردم و میخواستم بدانم جوان مورد نظر ما واقعاً جرمی مرتکب شده؟ اعدام شده؟ شکنجه شده و احیاناً زیر شکنجه مرده؟ و به هر تقدیر چه بلایی بر سرش آمده است؟
فکر میکنم سال ۶۱ بود که شایعات مربوط به اعمال شکنجه در زندانهای ایران و ازجمله اوینِ لاجوردی شدت گرفته بود و شکایات مختلف از نواحی مختلف میرسید. هرچند من در کمیسیون مرتبط (مثلاً قضایی و یا اصل نود) نبودم تا در جریان شکایات قرار بگیرم ولی از برخی گزارشها باخبر میشدم. ازجمله به دلیل شکایات انبوه مردم گیلان از ابوالحسن کریمی دادستان انقلاب وقت گیلان و جنایاتی که او مرتکب شده بود، کمیسیون قضایی مجلس طی چند جلسه به شکایات و کارنامه او رسیدگی کرد و ازجمله حضور مؤثر آقای محقق داماد بهعنوان رئیس بازرسی کل کشور و ارائه مستند اعمال خلاف قانون و شرع کریمی در گیلان، ستاره اقبال کریمی افول کرد و درنهایت به برکناریاش منتهی شد. البته مقاومتهای زیادی صورت گرفت (از سوی جریانهای تندرو در گیلان و تهران) و به همین دلیل فکر میکنم یک سال طول کشید تا لاجوردی گیلان (کریمی) برکنار گردد. بیفزایم بعدها کریمی ترور شد.
در ارتباط با شایعات شکنجه سرانجام آیتالله خمینی یک گروه سه نفره را مأمور رسیدگی به این موضوع در اوین کرد. یکی از این سه نفر مرتضی فهیم کرمانی بود که نماینده کرمان در مجلس بود. نام دو نفر دیگر را دقیقاً به یاد نمیآورم ولی فکر میکنم یکی از آنان سید هادی خامنهای بود.
هادی خامنهای رئیس کمیسیون اقتصاد و دارایی بود و من هم عضو آن بودم. هرچند خصلت فردی آقا هادی و بیشتر مواضع متضاد فکری و سیاسیمان اجازه نمیداد که رابطه گرم و صمیمی داشته باشیم ولی گاهی با هم صحبت میکردیم و ازجمله در آن ایام که موضوع شکنجه داغ بود، یکبار با هم صحبت میکردیم و من بهشدت معترض بودم. ایشان بهشدت موضوع اعمال شکنجه را منکر بود و میگفت شکنجهای وجود ندارد. به استناد شواهدی که داشتم انکارش را به چالش کشیدم. درنهایت وقتی دید راهی برای انکار نمانده، گفت: بله! تعزیر هست ولی اینکه شکنجه نیست! بعد برای اینکه اعتمادبهنفسش و درواقع حقانیتاش را نشان دهد، فاتحانه و با افتخار گفت: من خودم در اوین تعزیر میکنم! تازه دانستم که آقای هادی خامنهای خود یکی از شکنجهگران اوین است. (اینکه او بهعنوان قاضی، حکم تعزیر میداده و یا تعزیر هم میکرده، نمیدانم). یکبار هم هادی غفاری در همان ایام همین جمله را به من گفت. یعنی گفت در اوین تعزیر میکنم.
شاید سالی از مأموریت گروه سه نفره برای رسیدگی «شایعه شکنجه» گذشته بود، یکبار آقای فهیم را در راهرو مجلس دیدم. بیاختیار بهطرفش رفتم و پس از سلام و علیک، گفتم میخواهم چند دقیقهای با شما صحبت کنم. گفت در چه موردی؟ گفتم درباره زندانها. لحظهای سکوت کرد و گفت باشد. رفتیم روی سکوی پای دیوار راهرو بیرون مجلس نشستیم. من همان داستان جوان فامیل را بازگو کردم. در حین بازگویی ماجرا، آقای فهیم مردی را که از فاصله تقریباً دور حرکت میکرد، خطاب قرار داد و با اشاره او را بهطرف خودش خواند. مرد (که میانسال مینمود) بهطرف ما آمد و وقتی مقابل ما ایستاد، فهیم به او گفت فلانی (اشکوری) هم مشکلی چون شما دارد و بعد رو به من کرد و گفت ایشان (آن مرد) هم دخترش را به احتمال زیاد زیر شکنجه در زندان از دست داده است. البته فهیم او را اجمالاً معرفی کرد. او پست مهم دولتی داشت. مرد بهمحض شنیدن داستان دخترش، چهرهاش درهم و ناراحت شد. به اشاره فهیم داستان جوان گمشدهام را برای آن مرد بازگو کردم و بعد او هم اشارتی به دختر جوان گمشدهاش کرد و توضیح داد که چه رخ داده و مسئولان چه دروغها گفتهاند تا راز قتل زیر شکنجه دختر مکتوم بماند. وقتی گفت که حتی جنازهاش را تحویل ندادهاند تا خانواده آخرین بار دخترشان را ببینند، بهشدت منقلب شد و نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد. چنان گریست که گویی در همان لحظه دخترش را از دست داده است.
وقتی آن مرد رفت، صحبت من و فهیم ادامه یافت. او هم گفت بیتردید فامیل شما زیر شکنجه مرده وگرنه به شما دروغ نمیگفتند. بعد درباره مأموریت گروه فهیم از زندانها پرسیدم. او شرحی دراینباره داد. او گفت طی بازدید از زندان اوین و برخی بیمارستانها شواهد زیادی به دست آوردیم که نشان میداد که شکنجه بهوفور اعمال شده بهگونهای که افرادی زیر شکنجه مردهاند و بسیاری ناقصالعضو شده و بههرحال آسیبهای جسمی و روانی زیادی دیدهاند. فهیم افزود که ما گزارش تحقیق خودمان را به «امام» دادیم و بعد از چند روز امام مسئولان و ما را احضار کرد و لاجوردی را هم خواست. امام از ما خواست گزارش خودمان را ارائه دهیم و دادیم. امام از لاجوردی توضیح خواست. او که ناراحت شده بود گفت آقا! ما تعزیر کردهایم نه شکنجه و امام با عصبانیت گفت: شما جنایت کردهاید نه تعزیر!. فهیم گفت پس از آن جلسه امام دستور برکناری لاجوردی را دادند.
با شگفتی از آقای فهیم پرسیدم: پس چرا تا مدتها لاجوردی بر سرکار بود و تغییر نکرد؟ گفت بعضیها مانع شدند. گفتم مثلاً کیها؟ فهیم سکوت کرد و روشن بود که نمیخواست چیزی بگوید. آخر اینان آدمی چون من را غیرخودی میدانستند و گفتن برخی اسرار مگو به غیر خودیها برایشان دشوار بود. بالاخره فهیم سکوتش را شکست و گفت حاج احمد آقا که حامی لاجوردی بود.
*
مدتها بعد به مناسبتی همراه آقای محمد محمدی گرگانی (نماینده گرگان) با آقای خامنهای (رئیسجمهور) در دفتر کارش دیداری داشتیم. انگیزه آن دیدار و موضوع گفتگو البته چیزی دیگری بود ولی در آنجا موضوع گفتوگو به انتقاد من از دولت و رئیسجمهور (و بهطور خاص هاشمی و خامنهای) کشیده شد و من مدعی شدم که شما رئیسجمهور هستید و سوگند خوردهاید به قانون اساسی وفادار و مجری قانون باشید ولی در عمل اینهمه قانونشکنی میشود و شما (و آقای هاشمی) نهتنها مانع نمیشوید بلکه مستقیم و غیرمستقیم حامی همان ناقضان قانون هستید. بعد نمونههایی نقل کردم و ازجمله همان داستان قدیمی لاجوردی و جوان فامیل را و افزودم که حتی رئیس بازرسی کل کشور از پاسخ خواستن لاجوردی عاجز است.
آقای خامنهای در پاسخ من در این مورد چیزی نگفت ولی وقتی از دفتر کارش بیرون آمدیم، آمد دم درب و مرا فراخواند و گفت در مورد همان جوان فامیلتان گزارشی بنویس و من پیگیری خواهم کرد. من که به دلیل مباحث پیشآمده عصبانی و برافروخته بودم، پس از لحظهای سکوت، گفتم: باشد اما یقین دارم شما هم یا اقدامی نمیکنید و یا بهجایی نمیرسد. او باز هم اطمینان داد که رسیدگی خواهد کرد.
روز بعد گزارشی جدید همراه همان نامه به بازرسی کل کشور تهیه کرده و برای دفتر رئیسجمهور پست کردم. مدتی گذشت و خبری نشد. از طریق یکی از مسئولان دفتر، محمدی نامی که با من آشنایی قبلی داشت و در همان روز او را در دفتر خامنهای دیده بودم، پیغام فرستادم و او هم روز بعد گفت «آقا» گفتهاند که نامهای دریافت نکردهام و به فلانی بگویید دوباره بفرستد. بار دوم همان گزارش را پست کردم ولی باز هم خبری نشد. بار دیگر به آقای محمدی گفتم چه شد؟ نامه دریافت شد؟ پس از پرسیدن از «آقا» باز هم پاسخ منفی داد ولی خود او اصرار کرد لابد اشتباهی شده و خواهش میکنم بار دیگر بفرستید. با عصبانیت گفتم: آقای محمدی! مگر من بچهام؟! یعنی چه که دو نامه با پست سفارشی هنوز به دفتر رئیسجمهور نرسیده است؟ دیگر دلیلی ندارد که بار سوم بفرستم. سرانجام با اصرار آن دوست قدیمی قبول کردم ولی شرط کردم که به او بدهم و او خود شخصاً به دست آقای خامنهای بدهد. گفت چرا چنین شرطی میگذارید؟ گفتم برای اینکه میخواهم اتمام حجتی باشد و در قیامت آقای خامنهای نگوید من چیزی دریافت نکردهام و از همهچیز بیخبر بودم.
به هرحال برای بار سوم هم نامه را فرستادم؛ ولی به او گفتم یقین دارم که هرگز نامه نخواهد رسید و من هم هرگز پاسخی نخواهم گرفت. دقیقاً همینطور شد. نشان به این نشان که الان حدود ۳۲ سال از آن زمان گذشته و هنوز نامه من به دفتر رئیسجمهور نرسیده و صدالبته من هم هنوز پاسخی نگرفتهام!