رفتیم به همراهش، ایستادیم، و تحویل شدنش به زندان را نظاره کردیم. از دور، پیش از ورودش به زندان برای هم دست تکان دادیم. ما این پایین سرازیری، زیر پل یادگار، و او بالای پلهها هنگام ورود به زندان، به همراه هستی و مأمورانی که همراهیشان میکردند. تا زمانی که نگاهمان میکرد طوری نشان میدادیم انگار هیچ بغضی نداریم، کو؟
این ایام به حدود ۹سال زندانی که تا به حال کشیدی، اضافه خواهد شد. پسر، تو چند سال دیگر بناست زندان بکشی؟ بهخاطر اینکه به مسمومیت دانشآموزان اعتراض کردی، بهخاطر اینکه به یاد جانباختگان هواپیمای اوکراینی شمعی برافروختی، بهخاطر اینکه حق تحصیل را پاس داشتی و …؛ اهدافی و آرمانهایی، یکی از یکی انسانیتر.
از آنجا که برگشتم، دفتری آماده کردم. ابتدایش نوشتهم: برای ضیا. هر روز در آن خواهم نوشت از آنچه در این “راه باریک آزادی” بپوییم و بپیماییم.
امروز در آن دفتر، دربارهی همان کتابچهای مینویسم که دیروز نشانت دادم، همان که گفتم میخواهم بفرستمش برای زندانبانت: “قواعد حداقل استاندارد سازمان ملل متحد برای رفتار با زندانیان”. زنگ که بزنی، برایت میخوانم، از همان جملهی اولِ مقدمهاش: “تا زمانی که داخل زندانهای یک کشور نشدهاید، آن کشور را واقعاً نمیشناسید. یک کشور را نه با رفتارش با عالیمقامترین شهروندانش، که با زندانیانش باید قضاوت کرد. – نلسون ماندلا”
غیبتِ جسمانیِ موقتت را به انگیزهی تلاشِ بیشتر تبدیل میکنیم، و مطمئن هستیم خودِ تو هم از همان داخل اثرات ارزشمندی خواهی داشت، همچنان که پیشتر داشتهای.
منتظرت هستیم،
اگر زود آزاد شدی که چه خوب،
وگرنه،
منتظرمان باش!»