در آستانه بهار احساس شکستی همه جانبه در همهجا بهچشم میخورد و این با تحوّل نویدبخشی که ما ایرانیان از هر بهار انتظار داریم در تعارض است. درعینحال هیچ انسانی به هر میزان سادهاندیش، گماننمیکند امکان حیات طیّبهای که جای هیچ زخم وجراحتی بر بدنش نباشد، امکانپذیر است.
جدا از دلایل بیشماری که برای شکست میشناسیم -و بیخردی مزمن ومهلک تنها یکی از آنهاست- کم نیستند نویسندگانی که جهان فلسفی خویش یا دیگران را در مواجهه با “شکست” قرار میدهند تا به دریافتی شاید بنیادینتر از وضع عجالتاً گریزناپذیری که ناکامی حاصل آن است، دست یابند. نویسندهای در پاسخ به این پرسش که اساساً چرا فلسفه باید به شکست بپردازد، مینویسد: “فلسفه در جایگاهی ایستاده که برای پرداختن به شکست، بهترین جاست، از آنروی که آن را خوب میشناسد. تاریخ فلسفه غرب چیزی نیست جز سلسلهای طول و دراز از شکستها…هر نسل جدیدی که در فلسفه ظهور میکند وظیفه خود میداند که شکستهای نسل پیشین را نشان دهد…ایمانوئل لویناس(در مصاحبهای با ریچارد کرنی) با لحنی فراموش نشدنی میگوید:«بهترین چیز فلسفه این است که شکست میخورد»… [درواقع] میتوان گفت فلسفه پیروز میشود امّا به قدری که شکست میخورد”[۱].
“بنجامین براتون”، استاد دانشگاه و پژوهشگر در فلسفه سیاسی نیز در مقالهای توضیح میدهد که چگونه از نظر وی فلسفه در آزمون همهگیری شکستخورد. براتون -ضمن نقد شیوه مواجههی فیلسوف مشهور ایتالیایی جورجیو آگامبن با پدیده کرونا- مینویسد در طول دوره شیوع کرونا “وقتی جامعه نومیدانه نیازمند این بودکه تصویر معناداری ازکلّ ماجرا پیدا کند، فلسفه نتوانست کاری انجام دهد”. وی میافزاید از همان اوّلین مواضع آگامبن علیه قرنطینهسازی “فیلسوف فرانسوی ژانلوک نانسی به ما هشدار داد که به حرفهای دوستش، آگامبن، توجه نکنیم و این که اگر خودش از توصیه پزشکی آگامبن پیروی کردهبود که میگفت قلب مصنوعی نگذار تا به حال مردهبود”[۲].
در تابستان سال گذشته، فصلنامه سیاستنامه مقاله مهمّی از دکتر رضا داوری، استاد نامدار فلسفه، به مناسبت نودسالگی وی منتشر کرد. عنوان مقاله این بود: “شکست خوردم و شکست را میپذیرم”. در بخشی از مقاله، داوری به ارزیابی ناصحیح خود از انقلاب سال ۵۷ اشاره میکند ومینویسد: “من اشتباه کرده بودم و گفته بودم انقلاب صرفاً سیاسی نیست، بلکه میتواند آغازی دیگر باشد!…این معنی…شاید در مذاق سران انقلاب هم خوش نیامده باشد…حکومتها هر چه باشند، به نظر اهمیت نمیدهند و ارباب ایدئولوژی نیز همه اهل خشونتاند، حتی اگر لیبرالدمکرات و نئولیبرال باشند، و بالاخره اینکه در جهان توسعهنیافته، تفاوتها بسیار کم است، خواص عوامند و عوام نیز بدون زحمت و بهآسانی در زمره خواص درمیآیند ! روشنفکران اگر نه به اندازه حکومتیان، کم و بیش مثل آنان خشونت دارند و اگر خشونتشان محدود در لفظ و الفاظ ظاهر میشود، از آن است که قدرت دیگری برای اعمال خشونت ندارند. از آزادی گفتنشان هم مثل از تقوا گفتن گروه رقیب، حرف است. حساب کسانی را که از دین و معرفت و حقوق مردمان و آزادی و مصلحت کشور با دل و جان دفاع میکنند، باید از داعیههای سوفسطائیان مدعی آزادیخواهی و دفاع از حقوق مردم و حاکمان خشن جدا کرد”.
داوری در بخش دیگری از اینمقاله بحران “چه باید کرد” و خلاءِ بیپاسخی به آن را مطرح میکند و مینویسد: “در جایی و زمانی که افق آینده روشن نیست، پرسش «چه باید کرد» هم نمیتواند مطرح شود؛ زیرا هیچکس وظیفهای برای خود نمیشناسد؛ همه خیال میکنند که راه صلاح را میشناسند و اگر خوب دقت کنیم، میبینیم که هیچ کس یا هیچ یک از مقامهای مسئول و مدعی نمیدانند که چه باید بکنند…مشکل اساسیتر این است که فهمیدن و فهماندنِ همبستگی و پیوستگی امور به یکدیگر و لزوم رسیدن به یک نظر کلی بخصوص در جهان توسعهنیافته، بسیار دشوار است و من که کوشیدم تا حدی که در توان دارم آن را بفهمم و بفهمانم، از عهده برنیامدم…آیا این درد بزرگی نیست که کسی هر چه میکند، کلنگش به سنگ بخورد و اثری بر کار و گفتار و حتی فریادش مترتب نشود؟ ولی این هم یک تجربه است و این تجربه در فلسفه امر ناآشنایی نیست. من شکست خوردهام و شکست را میپذیرم. درک و قبول شکست میتواند راهی به درک زمان و دمساز شدن با آن داشته باشد”.
رضا داوری بحران جامعه ایدئولوژیزده را بحرانی فراگیر میبیند که هردو جبههی باقدرتان و بیقدرتان را دربرگرفتهاست: “اکنون به «نظر» کاری ندارند، بلکه همه چیز در «ایدئولوژی» منحل شده و اصل این است که: هر کس با ما نیست، بر ماست و باید او را به هر طریق که ممکن شود، از میان برداشت یا لااقل خاموش کرد! آسانترین طریق هم بدنام کردن از طریق جعل و دروغ و بهتان است.
این شیوه مقابله با حریف، اختصاص به گروه خاصی ندارد”. در بخش پایانی مقاله، بار دیگر اشاره صریحی به انقلاب ۵۷ میکند و این که با “امید به گشایش افقی تازه در تاریخ” و “انفجاری برای نظم و آهنگ جدید در زندگی” به آن میپیوندد: “من در انتظار ظهور جهانی نو بودم و این انتظارِ بهموقعی نبود؛ ولی کسی متوجه این اشتباه نشد و بیشتر مدعیان پنداشتند و گفتند که من به قصد تقرب به اصحاب قدرت و کسب مال و مقام، انقلاب را نجات بخش دانستهام. آنان تعلق خاطر مرا به آیندهای ورای عصر جدید، بر تأیید و ستایش استبداد دینی حمل کردند!”.
امّا فلسفه در میان این فوران بیم و امید و شکست و ناکامی، برای لئا اوپی، استاد تئوری سیاسیِ مدرسه اقتصادی لندن، هنوز بارقههایی از امید را هرچند کمرنگ و مهآلود زنده نگاهمیدارد. او در مقاله خود در روزنامه گاردین[۳]، از لحظهای میگوید که در کلاس تاریخ اندیشه سیاسی، فلسفه عصر روشنگری و این سخن مشهور کانت را درس میدادهاست که: “شهامت دانستن داشتهباش”؛ و نیز اینکه روشنگری به تعبیر کانت “خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتنِ خویش است”. امّا دانشجویان او چندان روی خوشی به روشنگری نشان نمیدهند و حتّی در مخالفت با وی، با دلسردی میپرسند: “اصولاً روشنگری برای ما چه دستاوردی داشتهاست وقتی نتوانستهاست حتّی نسلکشی را متوقف کند؟” خانم اوپی میگوید برای دقیقهای دچار تردید میشود و میاندیشد که آیا واقعاً باور داشتن به اینکه سیاست دستکم در سطوحی باید بهلحاظ اخلاقی مسئول باشد، تا این اندازه پوچ است؟” پاسخی که او به این پرسش بنیانبرافکن میدهد این است که امیدوار بودن، مستقل از اوضاع تباهآلودهی جهان، گونهای وظیفه اخلاقی و درست در “نقطه مقابل پوچانگاری” است و نومید شدن نیز چیزی جز ازدستدادنِ اصول نیست. تعبیر درست حرف لئو اوپی این است که ناامید شدن تنها برای درصد اندکی از انسانهای بیدرد و ممتاز جهان امکانپذیر است امّا مردمی که در متن رنج و مبارزه زندگی میکنند، لاجرم امید، بخش ناگزیری از حیات و هستی آنهاست: “مردمانی که از بیعدالتی رنج میکشند، کسانی که هر روز شاهد پایمال شدن عزت خویش هستند، آنانی که به حاشیه رانده میشوند، وادار به سکوتشان میکنند، استثمارشان میکنند، بهسوی مرگشان میرانند یا میکشندشان، نمیتوانند از خود بپرسند که آیا امید دارند یا نه.
اینان برای زنده ماندن تقلا میکنند، میکوشند از پس زندگی برآیند و بهطور مدام مبارزه میکنند؛ مبارزهی مداوم آنها، به هر شکلی که باشد، تاب از دست دادن ایمان را ندارد”. وی همچنین مینویسد: “آموزه و تعالیم روشنگری به من یادآوری کرد که هر چه جهان بدتر و وخیمتر بهنظرآید، محکمتر و با صلابتی بیشتر باید به اصول خویش پایبند بود”.
تردیدی در این نیست که ما در عصر تناقضهای مهلک و بهطور خاص در سرزمینمان، در عصر شکستهای پیاپی زندگی میکنیم و در هر پایان سالی، هنگامی که به روزگار و زمانهی خویش مینگریم، به نتایجی ناامیدکننده میرسیم. درست در روزهای پایانی سالی که گذشت نیز بار دیگر این تناقضهای تاریخی به صورتی نمادین و این بار در دو اسم کاظم صدیقی و صدیقه وسمقی برملاشد. هر دونام از زاویه “لغتشناسی” بهره از کلمه طیّبه صِدق بردهاند امّا یکی کاذبِ صدق است و دیگری صادق و مصدّقِ صدق. یکی در حصارِ جهان فقرزدهی اطرافش، حوزه علمیه بهتجارتخانه بدل کرده و انبان تا گلو انباشته و دیگری طریقتِ حقیقتِ دانشِ خویش را پاس داشته و به میمنت شکوه وارستگی، با چشمانی هرچند کمسو، در بستر حبس آسودهاست. امّا چنان که دیدیم ما ناگزیر به امیدیم، خاصّه که در آستانهی بهارِ نویدبخش، آسمان به قول مولانا چاک چاک و اندر سماع و غلغلغله گردیدهاست. شاید لازم است جهان را در مسیر سیاستِ سخت و عبوسِ روزمره، با نگاه شاعرانه آن سالک فلسفه “ذن” نیز بنگریم که وقتی ظرفی فاخر و گران بر او عرضه داشتند، بیاعتنا مفتون ومسحور شاخه درختی شد که از فراسوی پنجره با وزش نسیم پیچوتاب میخورد و در رقص بود. آن سبو به حادثهای بشکست و شاگردان وی آن را بند زدند و احیا کردند. هنگامی که استاد فلسفهی ذن ظرف ترمیم شده و بندزده را دید با لبخند گفت: “اکنون محشر شدهاست”. آن مرد خردمند به ما آموخت که باید به زخمها، آسیبها، نقصها و جراحتها احترام بگذاریم و ارزش فلسفی شکستها را پاس بداریم[۴].
امّا دانستن ایننکته نیز ضروری است که هیچ اندوخته فلسفی نمیتواند بدون برخورداری از دانش سترگ مبارزه، ازمیان تنه رنجور و شکسته تاریخ، امید خلق کند. پراتیک هر اندیشه فلسفی نهایتاً در شکل نهایی مبارزه سیاسی نمودار میشود. این همان تاریخ ازلی طبیعت است که پوشیدگی و رمز و رازهای بیکران آن، در خلق اعجابانگیز و طوفانی حیات، در هر بهار برملا میشود.
ارغوان
بيرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خونبار مني
ياد رنگين رفيقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
—————————–
۱. کاستیکا براداتان، در ستایش شکست. تارنمای نیویورک تایمز، ۱۵ دسامبر ۲۰۱۳.
وبسایت ترجمان در تاریخ ۴ شهریور ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان “شکست مقدمه پیروزی نیست، مقدمه شکستی دیگر است” با ترجمۀ علیرضا صالحی منتشر کرده است.
۲. بنجامین براتون، چگونه فلسفه در آزمون همهگیری شکست خورد؟، ترجمه محمّدابراهیم باسط. تارنمای ترجمان، ۱۴تیر۱۴۰۱.
۳. لئا اوپی، روزی که دانشجویانم جلوی من را گرفتند -و طرز فکرم را در مورد امید تغییر دادند. گاردین، ۲۱ دسامبر ۲۰۱۳. تارنمای “دانشکده” این مطلب را در تاریخ ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ با عنوان “معنی امید در جهانی که نتوانسته نسل کشی را متوقف کند” منتشر کرده است.
۴.آلن دوباتن، کینزوگی: فلسفه مرمّت زندگیهای شکسته. تارنمای “مدرسه زندگی”، ترجمه ایمان فانی، ۸دی۱۳۹۷/ ۲۹ دسامبر ۲۰۱۸.