وقتی کتاب «مسئلهی چپ و آینده آن»اش را بهزبان انگلیسی منتشر کرد چندین نسخه از کتاب را بهمن داد و خواست بههرکه میدانم علاقهمند است هدیه کنم.
بهگمانم حوالی سال ۷۶ بود که دوستم پرویز بابایی کتابی از تئودور اویزرمان (مترجم «سنجش خرد ناب» از ایمانوئل کانت بهزبان روسی) را ترجمه میکرد با عنوان «مسائل تاریخ فلسفه». روزی در جایی از کتاب به مشکلی برخورده بود. آن قسمت از کتاب را بهمن نشان داد و گفت: «بهگمانت به چه اشاره میکند؟» جمله برایم آشنا بود. گفتم اینجا هگل در « فلسفهی حق» به سخن گوته اشاره میکند. بابایی گفت: «اجازه بده با دکتر ادیب سلطانی هم یک مشورتی بکنیم.» گفتم :«بسیار خوب، ولی مگر ادیب سلطانی را میشناسی؟» گفت: «بله، از دوران مؤسسهی فرانکلین و بعد هم امیر کبیر همدیگر را میشناسیم». بعد هم با لبخندی موذیانه گفت: «دکتر از رفقاست، مگر نمیدانی؟» دو-سه روز بعد بابایی تلفن کرد که: «روز چهارشنبه خودت را برسان به دفتر “نگاه” که ساعت ده صبح قرار گفتوگو داریم.» چهارشنبه در دفتر «نگاه» نشسته بودیم به گفتوگو که دکتر ادیب سلطانی وارد شد و اول با نگاهی بس مشکوک به دوروبر نظر کرد و بعد با همان حالت بهطرف ما آمد و بابایی مرا معرفی کرد. ادیب سری تکان داد و بیشوکم تحویل نگرفت. قامتی متوسط و لاغراندام داشت و بسیار مرتب و در مقام مقایسه با گره گورههای شندرپوشی مثل من و بابایی خوشپوش و با کت و شلوار و کراوات بود. من متن انگلیسی «فلسفهی حق» را با خودم برده بودم. زیر خطوط مورد بحث خط کشیده بود. ادیب حتی نیمنگاهی هم نکرد. سرانجام، بیآنکه نگاهی بهمن بکند فقط گفت: «حق با این آقاست، من این تکه را از متن آلمانی ترجمه کنم و در اولین فرصت بهتان میرسانم.» در همین حیص و بیص علیرضا رئیسدانا دارندهی انتشارات نگاه هم بهما پیوست و ضمن صحبت خطاب به ادیب گفت: «جناب دکتر من از زمان انتشار “سنجش خرد ناب” از ارادتمندان شما هستم و همیشه دلم خواسته است که کتابی از شما منتشر کنم…» ادیب گفت: «بهگمانم کاری برای شما داشته باشم، من سالهاست که مشغول ترجمهی “منطق” ارسطو هستم، می توانید از عهدهی کتابی بالای هزار صفحه برآیید؟» رئیسدانا گفت: «جناب دکتر شما فقط کتاب را بهمن برسانید، ناشر بهسرعت من پیدا نمیکنید. فقط بیمایه فطیر است، بگذارید کار را شلاقی پیش ببریم. برای شروع کار چطور است پیش قسطی بپردازم؟» ادیب بیدرنگ موافقت کرد و یکربع بعد دکتر از ما جدا شد و رفت.
در این فاصله گاهبهگاه به ادیب در دفتر انتشارات بههم برمیخوردیم و حس میکردم یخ ناآشنایی نخستین برخورد شکسته است و با هم از این در و آن در سخن میراندیم. روزی بعد از نوروز سال ۷۷ در یکروز خوش اردیبهشتی وقتی به دفتر نشر «نگاه» رفتم، رئیسدانا گفت: «آقای دکتر احوال تو را میپرسید و گفتهاند هروقت فلانی آمد بگویید من کارش دارم». گفتم: «با من چهکار میتواند داشته باشد؟ الان کجاست؟» رئیسدانا گفت: «گفتم که طبقهی بالاست، من برای کار “منطق”اش یک اتاق علیحده با یک کتابخانهی کامل یک منشی مخصوص زن و کسی را هم مخصوص لیتوگرافی و امور دیگر در اختیارشان گذاشتهام. اکبر چقدر وسواسی و عجیب است این آقای دکتر شما، مو را از ماست میکشد، من که بریدم و همهچیز را به خودش واگذار کردهام. بهش گفتم آقای دکتر شما فقط صورتحساب بهمن بدهید تا بپردازم.» رفتم بالا و در زدم. پس از گپوگفت آغاز دیدار دستبهعصا پرسیدم: «آقای رئیس دانا گفتند فرمایشی با من داشتید و…» گفت: «کار خاصی نبود، فقط میخواستم ببینمتان. بهنظرم آدم بافرهنگی آمدید و من از مجالست با آدمهای بافرهنگ لذت میبرم. مگر ممکن است در این شهر چند نفر ژاک لویی داوید و تابلو “سوگند هوراتی” را بشناسند؟ شما آنروز ضمن صحبت به نقاشان دوره انقلاب و نقاشان نوکلاسیک فرانسه اشارهی معناداری به داوید کردید.» با خنده گفتم: «پُر جدی گرفتهاید آقای دکتر، البته به تاریخ هنر خیلی علاقهمندم اما…» این دیدار فتح بابی شد برای دیدارهای بعدی و رفاقت پایداری که تا سالها پایید. وقتی دیگر دیدار در دفتر نشر میسر نبود، چون کار ادیب با «منطق» به آخر رسیده بود، دکتر را به خانهمان دعوت میکردیم، من و نسترن. سرساعت معین و مقرر میآمد و حوالی ساعت ده شب سیندرلاوار میگفت: «وقت خواب من رسیده» ماشین خبرمیکردیم و ادیب میرفت. اولینبار وقتی شراب ناب درجه یکی تدارک کردیم، فقط گفت: «گیلاس مرا بدهید من در آن آب میریزم و مطمئن باشید در گفتوگو با شماها همان لذت را میبرم که شما ازشراب.» لب به مشروب و سیگار نمیزد. یکبار بهاو گفتم: «آقای دکتر تصور نمیکنید بس ملالآور باشید؟» فقط خندهی بلندی سر داد.
در اولین دیدار دو پورتفلیوی بزرگ همراه آورد پُر از طرح و نقشهایی که طی سالیان زده بود و اغلب از چهرهی صادق هدایت که سخت بهاو علاقهمند بود و زندگی «موشگونه» و مرموز خودش بیشباهت بهاو نبود و پرترههایی از چند زن و دختر با زمینه سرخ اخرایی عجیبی که هرگز نفهمیدیم چهرهی واقعی کس یا کسانی بود یا نقش یا نقشهای خیالی.
ادیب مانند نسلی از تودهایهای درجه یک نسل اول(خود او عضو سازمان جوانان حزب بود) عاشق دلباختهی موسیقی کلاسیک غربی بود و بابک احمدی را (که به نام دکتر بابک احمدی میخواندش) مَثَل اعلای روشنفکر واقعی چپ ایرانی میدانست که موسیقی کلاسیک را بسیار خوب میشناسد و او را سخت میستود: «آقای معصومبیگی مگر به حرف است؟ چپ هنوز فرهنگآفرین است و راست هرگز به گَرد پای چپ ما نمیرسد، به دکتر بابک احمدی نگاه کنید! عشق ایشان به موسیقی کلاسیک بسیاری را شیفتهی این نوع موسیقی کرده است.»
ادیب از دلباختگان شکسپیر هم بود و دو نمایشنامهی «ریچارد سوم» و «هملت» و نیز تکنگاری ویژهی بخش «بودن و نبودن» او را ترجمه کرده بود. یکبار در منزل ما از من خواست که متن انگلیسی «هملت» را بهاو بدهم. بعد بلند شد و با صدای بلند و غرا شروع کرد به خواند. میگفت هنگام ترجمهی این دو اثر غالبا متن را به صدای بلند میخوانده تا در فضای واقعی نمایشنامه قرار بگیرد.
یکبار بهاو گفتم مجید مددی در مصاحبهای به شما و شیوهی واژهسازی شما سخت تاخته است. گفت: «آقا، این رفتار در مورد همنسلها از دو حال خارج نیست، یا همدیگر را بهجا نمیآورند به دلیل همنسلی یا حسادت میکنند، در مورد این یکی ظاهراً هر دو صدق میکند.»
ادیب همچنان به آرمانهای سوسیالیستی پایبندی تامّ داشت و از ستایندگان بهقول خودش «حزب تودهی ایران» بود. بانمک بود که در گفتوگوهای تلفنی در جریان درگیریهای سال ۱۳۸۸ او برای آن که بگوید ایران بهطور واقعی فقط یک حزب واقعی بهخود دیده است و امثال «حزب مشارکت» دارودستهی راهزنی بیش نیستند، عبارت «حزب تودهی ایران» را بهکار میبرد و من که تودهای نبودم عبارت «حزب توده» را و هرکس گفتوگوی ما را میشنید به آسانی تشخیص میداد که کی به کیست.
یکبار گفت: «آقا دار و دستهی خلیل ملکی هیچوقت برای من جذابیتی نداشت، هیچوقت.» گفتم: «استقلال رأیشان چی؟» گفت: «کدام استقلال رأی؟»
وقتی کتاب «مسئلهی چپ و آینده آن»اش را بهزبان انگلیسی منتشر کرد چندین نسخه از کتاب را بهمن داد و خواست بههرکه میدانم علاقهمند است هدیه کنم. بعد پرسید از میان مجلههای معتبر چپ در سطح جهان کدامها را توصیه میکنم. فهرست نسبتاً بلندبالایی در اختیارش گذاشتم. روزی درآمد: « قرار است در «انجمن پژوهشی حکمت و فلسفه» مجلسی برای نقد و معرفی کتاب “مسئلهی چپ و…” بگذارند، من شما و دکتر بابک احمدی، مراد فرهادپور و چند نفر دیگر را پیشنهاد کردهام.» گفتم: «بعید میدانم که در آن انجمن ارتجاعی ضدچپ کتاب شما جایی داشته باشد، وانگهی من بههیچوجه اهل اینگونه لانهزنبورهای حکومتی نیستم، بااینحال اگر شما بفرمایید اطاعت امر میکنم، ولی گمان نمیکنم که بگذارند جلسه برگزار شود.» یک هفته بعد تلفن کرد که متولیان «انجمن» گفتند خبر به گوش «سپاه» رسیده و سپاه گفته جلسه را بههممیزنیم.
در همان ایام پرسیدم: «چرا کتاب را به کریستوفر کادول تقدیم کردهاید؟» گفت: «آرزوی من این بود که کتاب را به احسان طبری تقدیم کنم اما مطمئن بودم که وزارت ارشاد و دستگاه سانسورش زیر بار نمیروند.» ادیب به ویتگنشتاین ارادت خاص داشت و وقتی عبدی کلانتری کتاب او را با نحوهی نوشتن ویتگنشتاین مقایسه کرده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و سراسر مقالهی عبدی کلانتری را از پشت تلفن خواند.
در شش-هفت سال اخیر دیگر کمتر دکتر ادیب را میدیدم یا حتی تلفنی با هم تماس میگرفتیم تا اینکه روزی حسن مرتضوی زنگ زد و گفت: «کمال خسروی خبردار شده که دکتر ادیب سلطانی عمل کرده و در بستر بیماری است. آیا تو از او خبر داری یا میتوانی کسب خبر کنی؟» بیدرنگ با ادیب تماس گرفتم. خودش جواب داد. گفتم: «آقای دکتر اجازه بدهید به اتفاق آقای رئیس دانا خدمت برسیم.» و چندنوبت پس افتادنِ حقالتألیف کتابهایش را بهانه کردم. زیر بار نرفت. گفت: «آقای معصومبیگی من در شرایط پذیرایی از جنابعالی و آقای رئیس دانا نیستم». گفتم: «آقای دکتر در ضمن بگویم که جناب دکتر خسرو پارسا از طریق دوست من حسن مرتضوی پیغام اکید دادهاند که اگر امری باشد در هر شرایطی که باشید بیدرنگ اجابت میکنند» گفت: «جناب دکتر پارسا را میشناسم و بهایشان ارادت خالصانه دارم و میدانم که کتاب مرا خواندهاند، اما شنیدهام ایشان کم لطفی کردهاند و گفتهاند ادیب سلطانی هم که سوسیال دموکرات میزند! شما لطف کنید و بهایشان بفرمایید من سوسیال دموکرات نیستم و بر عقایدم استوارم.»
گفتم: «جناب دکتر نمیدانم این حرف چهقدر صحت دارد، اما بگذارید بگویم که دکتر پارسا را بسیار خوب میشناسم، بهتان اطمینان میدهم که در سراسر عمرم کمتر کسی را به اندازهی دکتر پارسا با این درجه از خلوص، انصاف، مروت و انسانیت دیدهام. یقین بدانید که در گفتوگوی رودرو جناب پارسا را از مردان خلیق روزگار و از نازنینترین کسان خواهید یافت.»
این آخرین گفتوگوی من با ادیب بود.
چهار شنبهی هفتهی پیش ۱۲ مهر ساعت ۹:۳۰ شب زنگ تلفن به صدا درآمد. رفیقم دکتر پارسا بود که خبر میداد دکتر ادیب را که دچار خونریزی معده شده بهتوصیهی او به بیمارستان ایرانمهر منتقل کردهاند و توصیه کرد در موقعیت بدی که ادیب دارد خوب است برای تقویت روحیه بهدیدار او برویم و البته هرچه زودتر چون در چنین سن و سالی خونریزی داخلی بسیار خطرناک است. روز جمعه ۱۴ مهر همراه نسترن خودمان را به بیمارستان رساندیم و گفتیم از طرف دکتر پارسا مجوز دیدار داریم. گفتند فقط یکنفر میتواند به سیسییو برود. من رفتم. دکتر ادیب روی تخت خواب بود. بیدارش کردم. تکلم نمیتوانست. گفتم: «آقای دکتر اگر مرا شناختهاید لطفاً دستتان را تکان بدهید» با چشمهای گشاده خیره بهمن نگاه کرد و رفتهرفته دستش را تکان داد، بعد هر دو دست را بههم رساند و در قبال حرفهای من تمجمجی کرد و وقتی بنای شوخی گذاشتم که: «رفیق دکتر شما کجا، اینجا کجا؟ مگر نمیگفتید که آخرین کارتان رسالهی مفصلی است به زبان انگلیسی در باب منطق؟ کجاست؟ بلند شوید رفیق دکتر، حالا حالاها کار داریم، من که توقع دارم تحقق سوسیالیسم را با هم شاهد باشیم.» و خندیدم، خندهای تلخ.
به خانه که رسیدیم گشتم به دنبال تلفن بابک احمدی. در دفتر تلفنم پیدا نکردم. تنها کسی که بهنظرم رسید بهش خبر بدهم بابک بود. باید با او تماس میگرفتم. تلفن کردم و از حافظ موسوی تلفن ثابت او را گرفتم. پاسخی نیامد و پیغام گذاشتم و به پارسا زنگ زدم. خسرو تلفن همراه بابک را داشت ولی این بار هم بابک جواب نداد. یکشنبه ساعت ۱۰ بابک تماس گرفت. موضوع را گفتم. گفت همین امروز عصر خودم را به بیمارستان میرسانم. رفت و برگشت و با حسرت پیغام گذاشت که رفتم، بیستدقیقهای بالای سر دکتر ایستادم اما بیفایده.
در این چند روز دکتر پارسا مرا در جریان بیماری دکتر ادیب گذاشت و من هم عیناً به بابک منتقل کردم. اما دکتر ادیب تاب نیاورد و جهان پریشیدهی ما را وانهاد و رفت.
اکبر معصومبیگی October 12, 2023