بالاخره دیدمت، اما باز هم سلام. اصلا نفهمیدم در آن چند دقیقه کوتاه چطور سلام و احوالپرسی کردیم. در آن چند دقیقه انگار همه دنیا متوقف شده بود تا فقط خوب ببینمت. مثل همیشه پر از آرامش بودی و مطمئن. میدانم که خیلی سخت و پر فشار گذشته، اما تو باز محکم بودی و مقاوم….. کلی تمرین کرده بودم که چه بگویم، اما قضیه بر عکس شد و تو بودی که به من روحیه دادی. هر قدر هم که تمرین کنم باز فراموش میکنم. مگر در چند دقیقه، چقدر میشود حرف زد. آنهم با کلماتی که همیشه جا میمانند. گفتی که داروهای کنترل فشار خون به دستت رسیده اما برای درد شانهات ترجیح دادهای که در انفرادی به کتفبند قناعت کنی و داروی مُسکن نخوری تا موقع بازجوییهای وقت و بیوقت هوشیار باشی. یادم رفت از کتاب و کارت خرید زندان بپرسم، امیدوارم که دستت برسد. لباسهایی که آوردم را که تفتیش کردند و تنها چندتایی اجازه ورود گرفتند. اصل حرفهایمان مانده بود که گفتند وقت تمام شده. از هر خانواده تنها به یک نفر اجازه ملاقات دادند.
به مادرت که با شوق و مهربانی و پر توان مثل هر روز آمده بود، اجازه ملاقات ندادند. خم به ابرو نیاورد. این همه سال سختی، نیرویی باور نکردنی درونش ذخیره کرده است. راهی شدیم تا دوباره روز دیگر برگردیم.
دیگر فرصت نشد که از باغچه برایت بگویم. لوبیاها جوانه زدند. خیلی سریع برگهای کوچکِ سبزشان را به سمت آفتاب نشانه گرفتند. هوا خنکتر شده و روزهای بارانی در پیش است. نمیدانم اجازه هواخوری داری یا نه، حیف است این هوا را نبینی.
منبع: اینستاگرام کاوه مظفری