برای #عزیز_قاسم_زاده
با من بگو عزیز!
از شالیهای قلبت چه خبر؟ از آن همه بوی باران که پیچیده میانِ لاکان، میان آن همه اندوه دستمزد بگیرانی که از فرطِ نداشتنها به تو مکرر سلام دادهاند.
به آنها که از خشکترین قسمت جغرافیای سیاسی جهان، در حسرتِ اولین سوار شدن توی هواپیما در سن ۵۱ سالگی ماندهاند و دیگر برنج را به خاطر اینکه بوی توتون میدهد به بچههایشان نمیدهند.
عزیز جان!
از قاسم چه خبر؟ از کچوییترین اسماعیلی که نستوه و استوار است و دارد دود میشود میان کتاب و کارهای عامالمنفعه، و آرامش خاطر ما را در هشتسال حبسِ بیدریغ بلوط کرده است…
عزیزم!
بگذار صادقانه برایت بگویم که خیلی دهروز مرخصی تو با ترخیصی ما منفعلان درست نخواهدشد. چرا که در اینجا چهار زندان است و شاملو بعد از بیست و سه سال مُردن، هنوز مقوا روی قبرش میکشند، نکند شاعران و آوازخوانان اینسرزمین، به امید داشتنِ کلمات کلیدی ادبیات فارسی ترور شوند.
#عزیز_قاسم_زاده، تو را در زادهشدنترین میدانِ شهرداری رشت دوست میداریم. تو را در آن همه شوری که از لبهای تو به خاطر گوشههای گم شده در ۱۳۸۸ به خاطر آوردهایم. تو را در این زمینه که به خاطر ما به زندان محکوم شدهایی و ما فقط حرف، حرف، حرف میزنیم دوست داریم. تو را بهخاطر اسماعیل، بهخاطر رسول، بهخاطر اینکه برای سپری شدنِ این حبس تعزیری لعنتی باید به کتابهای درسی نانوشته تقدیم حضور کنیم، دوست داریم.
عزیز جان!
شرمندهام که تعیین مواضع شفاف و رک در ما آموزگاران و کارگران، تبدیل شده است به خاکسترین شکل ممکن لرستان در بلوط…
وارطان سخن نگفت. وارطان سلام گفت به اندوه بشری ما که راز سنگر را ندانستیم.
هفتم مردادماه چهارصدو دو