خاکِ گورستانی سرد وُ سیاه
نشسته بر کرانهِ باریکی، ناپیدا
می بلعد، باغِ شکوفه ها را
ارواحِ عاصیِ مغموم
گذشتند از طُغیان رود
سَر به باد سپردند، با ردایِ سیاهِ
فریاد،
بازگشتند تا سالی دگر،
انبوهِ ملال وُ فورانِ کینه ها
ذبح شدند در قربانگاه
خبر آوردند در این نزدیکیها
کسی چشم بسته راه می رود
اوراد می خواند
و گرهِ از کار می گشاید
اما شفاعتش را
از بیمارستانی در (لندن) گرفته
و سرخ پوست پیری
مادیانِ خسته اش را
در هورِ خشکیده رها کرده
تا واپسین وصیتِ نیاکانش را
به درختی در آمازون گرهِ می زند
می شنوی، صدایِ شکستنم را
از همانجایی که ایستادی
صدایِ خشگیدن زمین را، می شناسی!
زیر پایت خالی شده
سنگِ گورِ شکسته ای
و خاکی که با شاعرش سرشته
پایان نامه شعرش را می سُراید
سیاهه ای از مرگ می گذرد
و نزدیک می شوند، به پایان
من در تاریکی فرو رفتم
پرنده ای در سینه ام بال می زند
و فروغِ شهریور بر من می تابد
رحمان- ا ۳۱ تیرماه ۱۴۰۰۲