نوشتهٔ گرگ گودلز، در وبلاگ ZZ’s، ۲۱ مارس ۲۰۲۲ (۱ فروردین ۱۴۰۱)
ترجمهٔ حبیب مهرزاد
اشتباه است که «پنج ویژگی بنیادی» لنین در فصل هفتم جزوهٔ امپریالیسم را معیاری برای پذیرش [کشورها] در نوعی باشگاه امپریالیستی در نظر بگیریم. از این واضحتر نمیتوان گفت که وقتی صحبت از امپریالیسم بهمثابهٔ مرحلهٔ ویژهای از سرمایهداری میشود، دربارهٔ وضع این یا آن کشور جداگانه در نظام امپریالیستی صحبت نمیشود، بلکه صحبت از امپریالیسم در کلیّت آن است.
جزوهٔ لنین با عنوان اصلی امپریالیسم همچنان متن اصلی مارکسیستها برای توصیف و توضیح مفهوم امپریالیسم است. این جزوه نقطهٔ آغاز و پایهٔ هر بحثی در مورد پویش جهانی سرمایهداری از اواخر قرن نوزدهم تا امروز است.
در حالی که سرمایهداری از زمان لنین از پیچوتابها و چرخشها و حتی مسیرهای فرعی و بیراههای عبور کرده است، مقصدش همان است که بود: استثمار نیروی کار برای کسب سود در هر جایی که بتوان کارگر و منابع طبیعی یافت. تحوّل، تمرکز، رشد، و توسعهٔ ناموزون سرمایهداری جزو شرایط لازم برای شکلگیری امپریالیسم است. امپریالیسم هیچ اعتنایی به مرزهای اجتماعی یا سیاسی ندارد.
جزوهٔ امپریالیسم لنین ویژگیهای سرمایهداری مدرن- انحصاری- را توصیف میکند. با این حال، به نظر میرسد خیلیها به عنوان فرعی لنین برای این جزوه توجه ندارند: بالاترین مرحلهٔ سرمایهداری. آنها درک نمیکنند که لنین در مورد مرحلهٔ خاصی از سرمایهداری مینویسد و آن را شرح و توضیح میدهد، نه در مورد ویژگیهای این یا آن دولت جداگانه. او دورانی تاریخی را توصیف میکند که در آن سرمایه- در شکل جاافتاده، سازمانیافته بر پایهٔ سرمایهٔ مالی، و انحصاریاش- از راه پیشرویها و پیروزیهای «قدرتهای بزرگ» بر کل جهان تسلط مییابد. به بیان لنین:
[…]باید بگوییم که ویژگی شاخص این دوران [امپریالیسم] تقسیم نهایی جهان است. نه به این معنا که تقسیمبندی جدید ناممکن است؛ برعکس، تقسیم مجدد جهان ممکن و ناگزیر است. بلکه نهایی به این معنا که سیاست استعماری کشورهای سرمایهداری کار تصرّف سرزمینهای اشغالنشده در سیّارهٔ ما را به پایان رسانده است.[…] از این پس فقط تقسیم مجدد آن در پیش خواهد بود. (فصل ۶)
همانطور که روش کار مارکس میطلبد، لنین از فرایندها، گرایشها، و در این مورد، از گرایش سرمایه به سلطه نهفقط بر دولت-ملتها، یا حتی مناطق، بلکه بر کل جهان صحبت میکند. این به پایان رساندن یا تقسیم مجدد است که تعریفکنندهٔ امپریالیسم بهمثابهٔ دورانی تاریخی است؛ فرایندی که- از طریق رقابت- به شکلگیری اتحادها و بلوکهای همیشه در حال تغییر میانجامد. در تحلیل نهایی، رقابتی شدید در فراسوی مرزهای ملی است که در نهایت ممکن است در جنگ و با سلاح حلوفصل شود.
فرایندهایی که لنین آنها را با امپریالیسم مربوط میداند در همهجا به یک شکل و یکسان نیست. پس از انقلاب بلشویکی، وجود اتحاد جماهیر شوروی روند سلطهٔ سرمایهداری انحصاری بر کل جهان را قطع کرد. در نتیجه، جنگ صلیبی ضدّکمونیستی قدرتهای بزرگ سرمایهداری آغاز شد، اما فرایند اساسی [در این قدرتها] یکسان باقی ماند: انداختن هر کارگر و دهقان به آغوش سرمایهٔ انحصاری و مالی.
بار دیگر، پس از جنگ جهانی دوم، در آزادسازی تقریباً همهٔ آنچه زمانی جزو مستعمرات قدرتهای بزرگ بود، قدرت و نفوذ فزایندهٔ جامعهٔ سوسیالیستی تعیینکننده بود. کشورهای «مستقل» جدیدی در آسیا و آفریقا شکل گرفت. اما گرایش بنیادیای که لنین تشخیص داده بود دوباره خود را بهصورت سیمای تازهای از امپریالیسم نشان داد: استعمار نو.
استعمار نو همان امتیازهای اقتصادی قدیمی را برای قدرتهای بزرگ غالب حفظ کرد، اما بدون اینکه بار اشغال و اداره کشور به دوش این قدرتها باشد. «حوزههای نفوذ»، اصطلاحی ملایمتر که در قرن نوزدهم ابداع شد، بیانگر تمایل سرمایه به نفوذ به هر گوشه و کنار جهان است، در حالی که مطیعسازی خشن مستتر در واژهٔ «مستعمرات» را پنهان میکرد. به این ترتیب، «استقلال» وابسته متولد شد، که عامل شکلگیری و استحکام آن بیشتر ضرورت اقتصادی بود تا زور آشکار.
در پی سقوط اتحاد جماهیر شوروی، پایدارترین ساختار نگهدارندهٔ اقتصادی برای توسعهٔ مستقل در بیرون از دایرهٔ نظام امپریالیستی از میان رفت. مفسران غربی چشمانداز نفوذ بدون مانع سرمایهداری به همهٔ کشورها- بدون استثنا- را با تمام وجود جشن گرفتند. بازار کار عظیمی از اروپای شرقی و آسیا وارد نظام سرمایهداری شد که در نتیجه، هزینهٔ کالاها، خدمات، و مهمتر از همه نیروی کار را کاهش چشمگیری داد.
سرمایهداری جان تازهای گرفت و از رشد بیشتر و پایدارتر و نرخ سود بالاتری برخوردار شد.
سرمایهداران برای ورود به بازارهای جدید، برداشتن موانع تجاری، تسریع سرمایهگذاریهای خارجی، و همیاری متقابلی که از دهههای اولیه دوران امپریالیسم مدرن دیده نشده بود، سراسیمه شتافتند. در واقع، از دید بسیاری از مارکسیستها، دهههای بعدی قرن بیستم شبیه به دورهٔ آغازین امپریالیسم کلاسیک بود.
طُرفه اینکه شوق پیروزی و ایمان راسخ سرمایهداری به درستی کارش، و ادامهٔ روشی که در پیش گرفته بود، تأکیدی بر کهنه نشدن نظریهٔ امپریالیسم لنین بود. یک بار دیگر، اقتصاد جهانی زیر سلطهٔ حرکتهای قدرتهای بزرگ قرار گرفت که جویای امتیازهای اقتصادی (استثمار) و حوزههای نفوذ بودند.
در حالی که آمریکا- مانند بریتانیای کبیر در اوج شکوهش در قرن نوزدهم- ادعای حق تعیین شرایط فعالیت اقتصادی و تجارت در جهان را داشت، دورهای از همکاری و صلح پیشبینی میشد. بر اساس این دیدگاه، پیوندهای اقتصادی سرمایهداری و وابستگی متقابل [کشورها و شرکتها] به تحکیم روابط اجتماعی و سیاسی و تضمین ثبات در روابط بینالمللی کمک خواهد کرد. همه از نظم جهانی جدیدی استقبال کردند که آمریکا ضامن آن خواهد بود.
آن عدهٔ کمی در غرب که با رویزیونیسم مارکسیستی اوایل قرن بیستم آشنا هستند متوجهاند که این داستان مشابهت چشمگیری با نظریهٔ «اولترا-امپریالیسم» کارل کائوتسکی دارد؛ نظریهای که بر اساس آن، قدرتهای [دولتهای] بزرگ جهان را تقسیم میکنند و موضوع را بین خودشان، بدون برخورد یا درگیری، حلوفصل میکنند.
خیلی پیشتر از این روزها، لنین این نظر را مسخره میکرد. هنگامی که او امپریالیسم را در سال 1916 نوشت، فاجعهٔ جنگ جهانی اول را گواهی برای ردّ قاطع نظریهٔ امپریالیسم پایدار یا تعادل امپریالیستی میدید.
بیشتر چپهای غیرکمونیست غربی بیگانه با لنینیسم، و غافل از تشابههای تاریخی، تلاش کردند که دوران «جدید» پس از شوروی را درک کنند، ولی نتوانستند آن را با امپریالیسم کلاسیکی که لنین و طرفدارانش توصیف کرده بودند پیوند دهند. این عده، که نظریهٔ مشخصی نداشتند، اصطلاح بیمعنای «جهانیسازی» را سربسته برای توصیف دور افتخار سرمایهٔ انحصاری ابداع کردند.
نظریههای پسامارکسیستی، پسافوردیستی، و پسامدرنیستی فراوان بود. برخی از «مارکسیستهای» دانشگاهی فکر میکردند سالهای آخر قرن بیستم طلیعهٔ عصری از زایل شدن دولت-ملت است. دیگرانی بودند که فکر میکردند شاهد ظهور یک اَبَردولت، یک امپراتوری، یک نهاد یککاسهکنندهٔ برخاسته در جهان مانند یک مهاجم بیگانه هستیم.
شادی پیروزی و خوددرستبینی سرمایهداری خیلی زود در پی بازگشت جنگهای مداوم و تقریباً بیپایان و بحرانهای سیاسی و اقتصادی مکرر به پایان رسید. همراه با از میان رفتن امپریالیسم «خوشخیم»، خوشخیالیهای نظری چپ نیز از میان رفت.
پس از بحران ۲۰۰۷-۲۰۰۹، تجارت جهانی کاهش یافت و بر سر اینکه چه کسی از اقتصاد جهانی کُند یا راکد سود میبرد و چه کسی بار چنین اقتصادی بر دوشش میافتد، تنش بین کشورهای سرمایهداری افزایش یافت. نیروهای گریز از مرکز در اتحادیهٔ اروپا دست به کار تجزیهٔ اتحادیهٔ اروپا از شمال تا جنوب شدند.
در این میان، آلمان بر سیاستهای اتحادیهٔ اروپا تسلط یافته است و صرفنظر از اوضاع متفاوت کشورهای گوناگونی که توسعهٔ نابرابر داشتهاند، ریاضت اقتصادی یکسانی را بر آنها تحمیل میکند.
در عین حال، ورود اثرگذار جمهوری خلق چین به اقتصاد سرمایهداری جهانی و رشد چشمگیرش پس از آن، سرکردگی (هژمونی) آمریکا را تهدید میکند و رقابت و تنشها را شدت میبخشد.
آمریکا با استفاده از جانشینان متحدش و راهاندازی جنگ با ابزارهای دیگر مانند تحریمها، بایکوتها، و تعرفهها، برای سرکوب کردن توسعهٔ مستقل در خارج از سلسلهمراتب جهانی تلاش میکند. و بهدلیل مقاومتهای سرسختانه، آمریکا دستگاه کودتاسازش را به کار میاندازد، یا برای رام کردن آنهایی که جرئت میکنند از قفس امپریالیستی آمریکاساخته فرار کنند، ارتشش را گسیل میکند.
قدرتهای بزرگ «جدید» جانشین صفبندی فعال قدرتهای بزرگ در زمان لنین شدند. اتحادیهٔ اروپا، بهرغم اختلافهای میان اعضایش، زیر نظارت آمریکا بر ناتو، دستورکاری امپریالیستی را تدوین کرد، همانطور که در مشارکت آن [ناتو] در تجزیهٔ یوگسلاوی و جنگهایش در افغانستان، عراق، لیبی، و سوریه دیدیم.
عربستان سعودی با برخورداری از دلارهای نفتیاش خواهان اعمال نفوذ بر همسایگانش است، که اخیراً در جنگ خونینش در یمن شاهدش بودیم.
حتی اسرائیل کوچک نیز با الحاق سرزمینهایی از همسایگانش و از مردم فلسطین در تلاشهای امپریالیستی شرکت میکند.
جایی که سرمایهداری وجود داشته باشد، تلاش برای تصاحب قلمرو، منابع، نیروی کار، یا اعمال نفوذ نیز وجود دارد.
همانطور که در زمان لنین بود، امروزه نیز کشورها به صورتهای متفاوت در این دیگ آشفتگی پُرهرجومرج و ناپایدار قرار میگیرند: گاهی در مقام قدرتهای بزرگتر، گاهی بهصورت قدرتهای کوچکتر یا قربانی. رقابت- کسب منافع اقتصادی یا حفاظت از آن- است که این دیگ را به هم میزند.
در جزوهٔ امپریالیسم، لنین بدون قید و شرط کشورها را «امپریالیستی» نمیخواند. اگر چنین میکرد، شناخت درست و دقیق او از توسعهٔ نابرابر نقض میشد. در فصل ششم آن جزوه با عنوان «تقسیم جهان میان قدرتهای [دولتهای] بزرگ» او کشورهایی را که در فاصلهٔ سالهای ۱۸۷۶ تا ۱۹۱۴ در تصرّف و تصاحب مستعمرهها فعال بودهاند («شش کشور بزرگ» [بریتانیا، روسیه، فرانسه، آلمان، آمریکا، ژاپن]) مشخص میکند.
در اینجا به نظر میآید که او دارد یک سلسلهمراتب امپریالیستی برقرار میکند، اما این نیز ممکن است گمراهکننده باشد. لنین، که همیشه به احتمالهای تاریخی و تغییر و جابهجایی نیروهای اجتماعی توجه دارد، همهٔ تلاشش را میکند که گوناگونی در «قدرتهای بزرگ» را توصیف کند:
[…]تفاوتهای زیادی هنوز میان آنها باقی مانده است. در میان این شش قدرت [کشور]، از یک سو قدرتهای سرمایهداری جوانی را میبینیم که بسیار سریع پیشرفت کردهاند (آمریکا، آلمان، ژاپن)، و از سوی دیگر، کشورهای توسعهیافتهٔ سرمایهداری قدیمی (فرانسه و بریتانیا) را میبینیم […] و سرانجام، کشوری (روسیه) را میبینیم که از نظر اقتصادی واپسماندهترین آنهاست، که در آن امپریالیسم سرمایهداری مدرن، در بهاصطلاح شبکهٔ تنگاتنگی از مناسبات پیش از سرمایهداری درگیر است. [تأکید از گرگ گودلز است]
لنین تردیدی باقی نمیگذارد که یک کشور (روسیهٔ تزاری) میتواند بازیگری بزرگ در تلاش امپریالیستی برای تصاحب مستعمرات (یا حوزههای نفوذ) باشد، در حالی که همچنان کشوری سرمایهداری، نهچندان قوی، و دارای بقایای دیگر ویژگیها یا صورتبندیهای اقتصادی (غیرسرمایهداری) باقی بماند. به عبارت دیگر، جایگاه این کشورها در نظام امپریالیستی صرفاً با جایگاهشان در سلسلهمراتب سرمایهداری تعیین نمیشود. چنین کشورهایی ممکن است ستارهٔ سرمایهداری جوان درخشان یا ستارهٔ قدیمی در حال پوسیدگی و انحطاطی باشند که به گذشتهای درخشان چسبیده است، در حالی که هنوز نقشی تعیینکننده در بازیهای امپراتوری ایفا میکند.
همانطور که برخی گفتهاند، اشتباه است که «پنج ویژگی بنیادی» لنین در فصل هفتم جزوهٔ امپریالیسم را معیاری برای پذیرش در نوعی باشگاه امپریالیستی در نظر بگیریم. از این واضح تر نمیتوان گفت که وقتی صحبت از امپریالیسم بهمثابهٔ مرحلهٔ ویژهای از سرمایهداری میشود، دربارهٔ وضع کشورهای جداگانه در نظام امپریالیستی صحبت نمیشود، بلکه صحبت از امپریالیسم در کلیّت آن است.
تمرکز سرمایه، ادغام سرمایهٔ مالی با سرمایهٔ صنعتی، صادرات سرمایه، انحصارهای بینالمللی، و تقسیم ارضی جهان (حوزههای منافع) ویژگیهای مرحلهٔ امپریالیستی سرمایهداری است و نه لزوماً ویژگی هر کشور جداگانه در پروژهٔ امپریالیستی.
کشورها، کوچک یا بزرگ، توسعهیافته یا عقبمانده، برخوردار یا فقیر، در زمانهای متفاوت پویش امپریالیسم نقشهایی متفاوت ایفا میکنند.
چه روسیهٔ تزاری باشد (ترکیبی از مناسبات سرمایهداری در حال ظهور در مناطق شهری و مناسبات فئودالی در آغاز راه خروج از مناطق روستایی) چه روسیهٔ پوتین (اقتصاد سرمایهداری صنعتی از رشد مانده، اما دارای منابع ضروری عظیم)، ظرفیت شرکت در فعالیتهای قدرتهای بزرگ، گسترش یا حفاظت از حوزههای منافع، و عرض اندام در برابر دیگر قدرتهای بزرگ واقعیتی انکارنشدنی است. پنهان کردن این واقعیت- این مشارکت فعال در درگیری با دیگر کشورهای سرمایهداری- در پشت این نمای ظاهری که روسیه «پنج ویژگی بنیادی» مشخصکنندهٔ دوران امپریالیستی را ندارد، مغالطهٔ محض است.
بیان لنین صریح و روشن است. جدا از «قدرتهای بزرگ»، مجموعهای از کشورها هستند که «مشارکت»شان در نظام امپریالیستی پیچیده است. بهعلت دیالکتیک توسعهٔ ناموزون، هیچ مورد ایدهآلی وجود ندارد.
لنین از بازیگران کوچکتر در نظام امپریالیستی سخن میگوید که روابط متنوعی با امپریالیسم دارند. برخی مستعمرات خودشان را دارند، اما اغلب بهدلیل منافع متضاد، کشمکش، و غیره در میان قدرتهای بزرگ، مستعمرات خود را حفظ میکنند. در جریان «تقسیم» استعماری جدید، آنها در معرض خطر از دست دادن مستعمرات خود در برابر قدرتهای بزرگاند.
لنین همچنین از «نیمهمستعمره»هایی مانند ایران و چین و ترکیه صحبت میکند که در زمان او در ظاهر مستقل بودند، اما عمیقاً مورد استثمار قدرتهای بزرگ قرار داشتند. او آنها را «نمونههایی از شکلهای گذار» میداند «که در همهٔ عرصههای طبیعت و جامعه یافت میشوند». این کشورها در «مرحلهٔ میانی»اند. امروزه، این هر سه کشور به بازیگرانی بزرگتر در سپهر سرمایهداری تبدیل شدهاند.
لنین در بحث خود دربارهٔ آرژانتین و پرتغال مفهوم مارکسیستی استعمار نو در میانهٔ قرن بیستم را پیشبینی میکند و به این موضوع میپردازد که چگونه کشورهای مستقل ممکن است بهصورت وابستهٔ مالی یا تحت حمایت به مناسبات و روابط امپریالیستی متصل شوند.
بنابراین، لنین با ظرافت بسیار نشان میدهد که امپریالیسم نظام جهانی پویایی است که دائم در حرکت است و کشورهای جهان، بهصورتهای گوناگون و متعدد، در این نظام شرکت میکنند. الزامهای سرمایهٔ انحصاری همهٔ کشورهای سرمایهداری را ملزم میکند که در رقابت برای دستیابی به منابع، بازارها، و نیروی کار برای کسب برتری بکوشند. در این مبارزه، عدهای به بزرگترین قدرتها تبدیل میشوند و از راه اعمال قدرت، بر دیگران تسلط پیدا میکنند. قدرتهای کوچکتر به قدرتمندترینها میبازند و با وجود این، ممکن است بکوشند در برابر قدرتهای کوچکتر از خودشان عرض اندام کنند یا قدرت خود را بر آنها اعمال کنند. این نظام طوری است که همهٔ اقتصادها را در روابط سلطه و وابستگی درگیر میکند. رقابت باعث تجاوزگری و جنگ میشود.
لنین با لحنی تمسخرآمیز به گرایش اصلاحطلبان خردهبورژوا برای جدا کردن امپریالیسم از سرمایهداری و انکار «پیوند ناگسستنی امپریالیسم با تراستها و در نتیجه با شالودههای سرمایهداری» اشاره میکند. بدون شناختن سرمایهداری بهمثابهٔ سرچشمهٔ امپریالیسم و جنگ، ضدّامپریالیسم «آرزویی سادهدلانه» باقی میماند.
شاید مفید باشد که با نشان دادن اینکه چگونه خواندن دقیقتر امپریالیسم میتواند موضوع امپریالیسم قرن بیست و یکم را روشن کند، این بحث را خلاصه کنیم.
- ویژگیهای مشترک امپریالیسم قرن بیست و یکم با امپریالیسم زمان لنین بیشتر از تفاوتهای آنها با یکدیگر است.
- امپریالیسم نظام رقابت جهانی برای دستیابی به منابع، بازارها، و نیروی کار است که کشورهای سرمایهداری را در برابر یکدیگر قرار میدهد تا حوزههای منافع و میدان عمل بهتری برای انحصارهای خود فراهم کنند. در تلاشی که آمریکا برای تسلط بر اوکراین آغاز کرده است، انحصارهای بخش انرژی و صنعت تسلیحات مشارکت دارند و این، در ضمن، تلاشی است برای حفظ و گسترش حوزههای منافع. درست است که آمریکا قدرت بزرگ قدرتمندتر و تحریککننده [مقابله و جنگ] است، روسیه نیز قدرت بزرگ بلندپروازی است که به ورطهٔ یورش به کشور «در حال گذار» اوکراین کشیده شده است. اوکراین نیز با دولتهای فاسد پیدرپیاش از زمان استقلال [از اتحاد شوروی] آرزو داشته است که تحت حمایت یک قدرت بزرگ باشد، هر قدرتی که بهترین حمایت را از آن بکند. در این میان، آنچه در خطر و مورد توجه همه است، منافع طبقات مختلف حاکم است.
- بحث رایج در میان چپهای غربی بر سر اینکه آیا روسیه کشوری امپریالیستی است یا کشوری ضدّامپریالیستی که مخالف امپریالیسم آمریکا و اتحادیهٔ اروپاست، بحث مدرسهیی عبث و بیحاصلی است. از دیدگاه لنینیستی، روسیهٔ امروزی، مانند روسیهٔ تزاری، کشور سرمایهداری نوظهوری است که برای رسیدن به جایگاه نیرویی پیشتاز در تلاش برای دستیابی به بازارها و حوزههای منافع رقابت میکند. درگیر شدن روسیه در سوریه، کوبا، ونزوئلا و غیره، و عرض اندامش در مقابل امپریالیسم آمریکا، دقیقاً همین است: عرض اندام در برابر رقیب. اینکه رقیبان قدرتمند روسیه جاهطلبیهای آن را با شدّت و حدّت و ستیزهجویانه تهدید میکنند شایان توجه است، اما این موضوع ربطی به تأمین منافع طبقهٔ کارگر روسیه، اوکراین، آمریکا، یا اتحادیهٔ اروپا ندارد.
- در واقع، «پیشرفت» در جنگ اوکراین- همانطور که بر پایهٔ دیدگاه لنینیستی میشد پیشبینی کرد- اثر منفی چشمگیری بر سرنوشت کارگران در سطح جهان گذاشته است. زندگی میلیونها نفر مختل شده، آسیب دیده، یا حتی به پایان رسیده است.
- فروریزی و انحلال اتحاد جماهیر شوروی دست امپریالیسم را آزاد کرد و جهانی را ایجاد کرد که تا حدّ زیادی با امپریالیسم اوایل قرن بیستم همخوان است. برخی از بازیگران تغییر کردهاند یا نقشهای متفاوتی به عهده گرفتهاند، اما منطق امپریالیسم قدرتهای [دولتهای] بزرگ همان است که بود. آن عده از ما که از نقش و سهم تاریخی اتحاد جماهیر شوروی دفاع میکنیم باید از داشتن هرگونه وابستگی رومانتیک بهجامانده از آن سالها به روسیهٔ امروزی بپرهیزیم. روسیهٔ امروزی در قامت قدرتی بزرگ در نظام جهانی امپریالیسم شرکت میکند.
- همانطور که لنین هشدار میدهد، تلاش برای جدا کردن امپریالیسم از ریشههای سرمایهداری آن سرنوشتی جز بیاثر شدن و بیاثر بودن ضدّامپریالیسم «اطلاحطلبی خردهبورژوایی» نخواهد داشت. ضدّامپریالیسم اخلاقی، آنچه لنین «آخرین موهیکانهای[*] دموکراسی بورژوایی» مینامد، به پاسیفیسم [صلحجویی لیبرالی بدون توجه به ریشههای جنگ] فرو میریزد- وضعی که برای آرامش روحی خوب است، اما در برابر نقشههای قدرتهای بزرگ ناتوان است. شادمانی چپ امروز به امید شکلگیری جهان سرمایهداری «چندقطبی» آتی، کوشش دیگری برای جدا کردن رقابتهای قدرتهای بزرگ از ریشههایشان در منافع سرمایهداری- بهویژه سرمایهداری انحصاری- است. چندقطبی بودن یکی از ویژگیهای امپریالیسم در طلیعهٔ جنگ جهانی اول بود. در واقع، تلاش برای تحمیل چندقطبی بر جهانی که زیر سلطهٔ امپراتوری بریتانیا بود عاملی حیاتی در وقوع جنگ جهانی اول بود.
- عقبنشینی از لنینیسم در اساس عقبنشینی از سوسیالیسم است. ایمان بیپایه و اساس و از روی استیصال به (الف) اثربخشی چندقطبی بودن، (ب) به این امید که یک نقطهٔ تجمع اصولی ضدّامپریالیستی حول یک کشور سوسیالیستی سابق ازمیانرفته و ویرانشده یافت شود که اکنون متعلق به مگا میلیاردرها است، (ج) تحوّل معجزهآسا در حزبهای بورژوایی غربی پول-محور موجود به رهبری قشر ممتاز، و (د) این باور که چپ متلاشی و منشعب شده، در خود فرو رفته، چندمنظوره، و چندهویتی میتواند بهطرزی جادویی به نیرویی برای تغییر بنیادی تبدیل شود، همگی محصول بیاعتمادی به پروژهٔ سوسیالیستی است.
درسهای تاریخ و درخشانترین معلمان تاریخ بهترین راهنما برای آیندهای است که ما میخواهیم. بهرغم همهٔ تغییرها، همهچیز همان است که بود.
[*] اشاره به طایفهای از بومیان سرزمین آمریکای شمالی که به دست مهاجران اروپایی نابود شدند. «آخرین موهیکانها» نام همچنین نام رمانی نوشتهٔ جیمز فنیمور کوپر، نویسندهٔ آمریکایی قرن نوزدهم، است. این اصطلاح اغلب به جریانهای اجتماعی در حال زوال اطلاق میشود-م
اندیشه نو: استفاده از تمام یا بخشهایی از این مطلب با ذکر منبع بدون مانع است.