آسمان مهِ سیاهی گرفته
می بارد در این شبِِ سیاه
باران شیشه ها را هاشور
غُبارِ زمینِ خسته را می روبد
آرواره ها،
ته ماندهِ زباله ها را می بلعد
داربستها دلداده به طالع خویش
سایه ها، دیوارها را می کاوند
و عکسها حرف می زنند
عکسها رنج می کشند
مچاله در کامِ تلخِ گرسنگی
زخمها پُر زکینه بر دل،
تاولها بیرون زدند
خیره کنارِ جوی آب
خون بالا می آورد
عکسها می گریزند
استخوانها
کاسه های تهی ازچشمها
خونی که خشگ شده
عکسها
کوچک شده
و بزرگتر می شوند
و باز می گریزند در حصارِ قابها
عکسهایی خون آلود
فریاد می زنند
خون آلود فرار می کنند
و زخمین برخاک می شوند
دیگر نمی خواهم زخمهایم را بشمارم
تنها می خواهم
با تمام زخمهایم فریاد بزنم.
رحمان_ا ۲۵ / ۳ / ۱۴۰۲