«ترکهای عمیق کف پای بچهها که به زحمت به هفت سال و 10 سال میرسند، گواه کار شبانهروزی آنهاست؛ دستفروشیهایی که بیشتر شبها تا چهار صبح طول میکشد». دو سال از آخرین بازی آنها میگذرد؛ آخرین باری که به پارک رفتند و صدای بمباران طالبان آنها را راهی خانه کرد؛ خانهای که خاکستر شده بود و دیگر خبری از مادر و پدر چشمانتظار آنها نبود.
آخرین تصویر معصومه و امید از مادر و پدر جوانشان، در وسط حیاط خانه است که کنار هم تشت آبی گذاشته بودند و لباسهای خانه را میشستند؛ لباسهایی که مانند آدمهای آن خانه، سوخت و تمام شد. داغ فراق، چارهای جز رفتن از وطنی ناامن برای آنها نمیگذارد، مادربزرگ و پدربزرگ با لباسهای تنشان نوههای داغدیده را به آغوش میکشند و راهی ایران میشوند. مادربزرگ با گویش گرم خود از روزهای سخت عبور از مرز میگوید؛ روزهایی که به سختی با یادگارهای پسر و عروسش از کوه و دره گذشتند و به ایران رسیدند. بین بیشتر جملاتش از آن روزها میگوید: «همسایهها دنبالم آمدند که بیا بیخانه شدی، رفتم گفتم عروس کجاست؟ پسر کجاست؟ دختر همسایه هم آمده بود خانه ما آب ببرد که آن هم تمام شد. کاش خانه ما کنار کلانتری نبود که برای ما فقط ناامنی داشت…».
گوشه روسری پناه اشکهای روی گونهاش میشود و فقط یک چیز میگوید: «بچهها در راه ایران مدام سراغ مادر و پدرشان را میگرفتند. اینجا که رسیدیم، معصومه فهمید چه بلایی سر مادر و پدرش آمده، امید، معصومه را بغل کرده بود و میگفت آبجی گریه نکن، ایران همه چیز درست میشود؛ اما این بچه هنوز هم روسری مادرش را به بغل میگیرد و گریه میکند…».
بمباران طالبان همه چیز آنها را گرفت، از جگرگوشههایی که لباسها را در تشت چنگ میزدند و چشم به راه آمدن آنها بودند تا پول و مدارکی که همه در آتش سوختند و عاقبت آنها با لباسهای تنشان راهی تهران شدند. حالا ترکهای عمیق کف پای بچهها که به زحمت به هفت سال و 10 سال میرسند گواه کار شبانهروزی آنها است. آدمهای این خانه از هشت صبح تا هشت شب و گاهی تا چهار صبح در میدان اصلی ترهبار شهر دستفروشی میکنند.
مدرسه؛ در انتظار تحقق یک رؤیا
گیس خاکستریاش از کنار روسری بیرون زده، روی یکی از صندلیهای مرکز پرتو مهرآفرین مثل هر چهارشنبه منتظر نوههای کوچکش نشسته تا یکی ترازو را بغل کند و دیگری جعبههای آدامس را. حالا بچهها کوله به دوش از کلاس درس بیرون میآیند. در سرویس متوجه میشوند که قرار است امروز کمی دیرتر سر کار بروند. یکی از فاطمه میپرسد «فاطمه دوست داری مثل الان دیگر سر کار نروی و خانه بمانی؟» نه باید کار کنم، اجاره خانه خیلی زیاد است…». امید به ترازوی بغلش اشاره میکند «خاله به نظرت به فاطمه چند کیلو میخورد؟ چند روز پیش ۲۰ کیلو بود…». معصومه دفتر مشقش را از کوله بیرون میکشد «خاله امید هم ۴۰ کیلو بود. ببین این دستخط من است، این همه حرف یاد گرفتم. این برچسب بالای صفحه قشنگ است؟ امید به من داد، من هم به جای آن برچسب قلب دادم، دفترت را نشان خاله بده…». امید صفحات دفترش را یکییکی ورق میزند تا همه، سرمشقهایی را که نوشته ببینند: «ببین خاله همه این صفحهها را خودم نوشتم، ببین این برچسب قشنگ است؟ معصومه چند روز پیش به من داد».
خانه؛ همه اسباببازیهای ما در افغانستان سوخت
جلوی در خانه میرسیم، ساختمان رنگورورفته چهارطبقه که هر واحد شاید به زحمت به 20 متر برسد. حتی پشتبام هم خانوادهای از اتباع در چادر زندگی میکند و کرایه آن چند متر را میدهد. دختری همقد و قواره معصومه از خانه بیرون میآید، معصومه کوله را زمین میگذارد و جلو میرود: «سلام سارا، خوبی؟ فردا میآیی با هم بازی کنیم؟». مادربزرگ با خنده به معصومه نگاه میکند: «تو که وقت نداری، باید برویم سر کار جان مادر…».
معصومه سرش را پایین میاندازد، کوله صورتی را برمیدارد و پلهها را بالا میرود. بچهها دفترهای مشق را روی زمین پخش کردند و هرکدام کلمهای مینویسند و به هم نشان میدهند. فاطمه چند عروسک رنگورورفته را بغل میکند و کنار ما مینشیند. مددکار اجتماعی مؤسسه خیریه مهرآفرین میپرسد: اینها را از افغانستان آوردید؟ بچهها اما یک جمله میگویند: «اسباببازیهای ما همه آنجا سوخت؛ ولی افغانستان خیلی اسباببازی داشتیم». مادربزرگ بین شلوغی این خانه ترشیهایی را که میفروشد، جلو میآورد: «ببین چه طعمی دارد، هر روز اینها را برای فروش با خودمان میبریم. مامان بچهها هم خیلی خوب ترشی درست میکرد. الان آنقدر هر روز سرپا هستیم ببین پاهای من به چه وضعی افتاده…». مشتی قرص از گوشه خانه میآورد، دستی به پنجه پاهای خود میزند و پوستش فرو میرود: «ببین از درد باید این قرصها را بخورم. شوهرم هم که بدتر از من، الان فقط نان و چای خورده و رفته نبرد، سر بساط کفاشی… . دیگر چاره چیست؟ این ماه مردیم و زنده شدیم تا چهارمیلیونو 200 اجاره دادیم». بعد کاغذ تاخورده اجارهنامه را به دست مددکار اجتماعی مؤسسه خیریه مهرآفرین میدهد. بین حرفهای مادربزرگ، امید جعبههای خالی آدامس گوشه اتاق را نشان میدهد: «ببین خاله طعم هندوانه و نعنایخی، به نظرم نعنایخی از همه طعمهایی که میفروشیم خوشمزهتر است، نه معصومه؟…». بعد چهار زانو مینشیند و با ترکهای کف پاهایش بازی میکند. «برای آدامس فروختن باید فقط راه برویم، دم مغازهها میرویم تا از آدامسها بفروشیم. آنجا اصلا کار دیگهای نمیشود انجام داد. نه بازی نه اینکه مثلا مشق بنویسیم، هیچی…». معصومه سرش را روی پاهای مددکار اجتماعی مهرآفرین میگذارد که پرسیده بود در میدان بزرگ ترهبار که تا چهار صبح میمانید، بیشتر به زنان یا مردان آدامس میفروشید: «آنجا که اصلا زن و بچه نیست، همه مرد هستند؛ اما من خیلی بیشتر از امید آدامس میفروشم، حتی دوستان امید که مردهای بزرگی هستند، بیشتر از من خرید میکنند». همان لحظه پدربزرگ تماس میگیرد که بساط کفاشی را پهن کرده و منتظر آنها نشسته، مادربزرگ دستی به پاهای ملتهب خود میزند: «چارهای نداریم، اگر مشکل نداشتیم که میگذاشتم بچهها فقط درس بخوانند. زندگی همین است، ما سختی کشیدیم، از لب مرز گذشتیم، از دست طالب گذشتیم… تفنگ به سمت ما گرفته بود، معصومه در گوشم میگفت میخواهند ما را بکشند؟ آنقدر گریه کردیم که رهایمان کردند. گفتم این بچهها، جگرگوشههای من یتیم هستند، چهره معصومه را میبینید؟ شبیه مادرش است، پسرم و عروسم چه بیدلیل حیف شدند…». روایت آن روزها بیقراری جان این بچهها را بیشتر میکند، معصومه با هر یاد مادرش بیشتر در بغل مددکار فرو میرود و امید به زحمت بحث دیگری پیش پا میاندازد. بعد از آن هرکدام چند خطی از تکالیفشان را مینویسند و راهی محل کارشان میشوند.
کار؛ حذف کودکی
به یکی از کوچهپسکوچههای محله نبرد تهران میرسیم، مسیری که بچهها بهتر از مادربزرگ آن را میشناسند. معصومه زودتر از همه در ماشین را باز میکند و به سمت پدربزرگش میرود. پدربزرگ بعد از انتظار چندساعته، با دندانهای اندک و نامرتب دهانش به خانواده لبخند میزند. هرکدام وسیله کار خود را برمیدارند و در خیابان پخش میشوند. معصومه کنار ترازو مینشیند. قرار است تا ساعت هشت شب رهگذرها را وزن کند و بعد از آن هم تا چهار صبح در میدان ترهبار اصلی تهران آدامس بفروشند. مادربزرگ از دیسک همسر بیمارش میگوید که کار را برایش سخت کرده: «اینجا بالش گذاشته تا گاهی دراز بکشد، میدان ترهبار هم که میرویم بالش میبرم تا وقتی بچهها خوابشان گرفت بخوابند. دیگر چاره چیست، چه کار کنم؟».
این بچهها کودکی نکردند
نگار شفیعی، مددکار اجتماعی مهرآفرین که در این مدت همراه این خانواده بوده و از اغلب جزئیات زندگی آنها خبر دارد، از موضوع کودکینکردن این بچهها میگوید، از اینکه بچهها دو سال است که به معنای واقعی بازی نکردهاند و روح و روانشان در همان روز حادثه مانده. شفیعی اشاره میکند: «آن روز حادثه بچهها در پارک بازی میکردند که بمباران باعث میشود به سمت خانه بروند و شاهد آن اتفاقات باشند، بعد از آن هم به ایران آمدند و با جثه کوچکشان روز و شب فقط کار کردند. بعد از بمباران بچهها دیگر بازی نکردند و تا مدتها با کسی حرف هم نمیزدند؛ پس از اینکه کودکان به مؤسسه خیریه مهرآفرین آمدند، برایشان جلسات مشاوره روانشناسی گذاشتیم تا هر دو به همراه مادربزرگ دورههایی را بگذرانند. به دلیل حمایتهای مددکاری و روانشناسی الان شرایط روحی و روانی خیلی بهتری دارند، اصلا شرایطشان با روزهای اول قابل مقایسه نیست. به دلیل کار زیاد همین دو روز هم که به مؤسسه میآیند، خسته و خوابآلود هستند. معلمها از روند درسی آنها راضی نیستند و علتش کار زیاد است. ما در مؤسسه خیریه مهرآفرین در تلاشیم تا این خلأها را با تیمهای تخصصی مختلف برای این خواهر و برادر پر کنیم. به دلیل شرایط اقتصادی اعضای خانواده بیشتر روزها تا چهار صبح کار میکنند و فردا هم از هشت صبح همه چیز را از سر میگیرند؛ کارهایی فراتر از توان این کودکان. حال ما در تلاشیم که با حمایتهای مؤسسه خیریه مهرآفرین شرایط این بچهها بهبود پیدا کند. اولویت ما در کنار مشکلات اقتصادی مسئله آموزش و التیام وضعیت روحی و روانی آنهاست که تا همین حالا هم روند بهبود خوبی را طی کردند و امیدواریم این تلاشها نتیجه بیشتری حاصل کند…».
نسترن فرخه – خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق