اندوهِ تو
از دلِ این شبِ تیره هم می گذرد
و با طلوعِ صبح به آخر می رسد
گرسنگی،
ساعتهایِ طولانی پرسه می زند
نان، گرگ درنده خویی
خواب را در چشمها می شکند
زانوها را خم-
آه…
می توانستی بمانی
چشمانت را بر این مردابِ مرگ
فروبندی
به ریشِ دایناسورها بخندی
وز خاکریز جسدهایِ مومیایی
تنپوش رویاهایت را برداری
از رخت آویزی که خاک گرفته
بویِ کار-
اتاقت را برداشته
و بویِ زلفهای تو هنوز خیس است
بالشت،
و تختی که خسته تر ازخستگیِ
پلکهایِ فرو بسته
انتظارت را می کشد
با اینهمه اتفاقهایِ خوب
دنیا زشت است،
و در دست صاحبانش نیست
حیف نماندی
از این سرایِ تنگِ وحشت هم
خواهیم گذشت
رحمان- ا ۱۱ / ۳ / ۱۴۰۲
۱- در خبری جانگداز، ۸ کارگر طی ۷۰ روز خودکشی کردند