خرداد ماه عجیبی است. بیشتر خانههای تقویم در خرداد یادآور سالگرد اتفاقاتی مهم و بزرگ است…
چهارشنبه ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۹۰، هنوز صبح به ظهر نرسیده بود که هاله سحابی در مراسم تشییع جنازه پدرش مرگی شهادت گونه یافت. در پی شرح آن روز و وقایع مربوط به خاکسپاری مهندس سحابی و هاله و تنها چند روز پس از آن شهادت هدی صابر نیستم. در پی آن حوادث، اشکها ریخته و آهها کشیده شد و دلهای آشنا و غریبه به درد آمد. اما پس از گذشت زمان که غم در دل آدم ته نشین میشود میتوان جور دیگری به ماجرا نگاه کرد.
از هاله و خصائل منحصر به فرد او بسیار گفتهاند و نوشتهاند، اینکه خصوصیات اخلاقی هاله بسیار زیبا و بزرگاند و دست کم در روزگار ما نادر و شاید در مواردی منحصر به فر داند. به قول یکی از دوستان هاله مسیح مؤنث بود. مراد من، اما، در این نوشته از نشر عمومی این خاطرات و یادها چیز دیگری است.
میخواهم با نشان دادن گوشههایی از یاد و خاطره و زندگی هاله سحابی، الگویی از زنِ مسلمانِ مدرنِ آزادهای به مخاطب معرفی کنم که نادر است. میخواهم نشان دهم که تناقصی وجود ندارد! میتوان چون هاله فکر کرد و چون هاله رفتار کرد. میخواهم هاله را دقیقاً همانجایی بنشانم که گمشدهی ما و شایستهی اوست. الگویی امروزه از آنچه که هر از گاهی به دنبالش میگردیم و چه بسا از یافتنش ناامید میشویم.
باری، در روزگاری که «ریا» و «دورویی» سکهی پررونقی است، هاله گوهر نابی بود که رفتارش، جلوه گاه افکارش بود. رفتار هاله همان و افکار و گفتارش همان.
کوچک زیباست
هاله سحابی آنطور که من او را شناختم، به فکر انجام کارهای بزرگ نبود. همیشه میگفت چقدر قابل احترام هستند کسانی که کارهای بی سروصدا و کوچک انجام میدهند و گوشهای از کل را میگیرند. او مثل معلمی که به فکر تعلیم هزاران آدم است نبود بلکه معلمی بود که اگر یک یا چند بیسواد هم پیدا کند همه سعیاش را می-کند که به آنها خواندن و نوشتن بیاموزد و از همین راضی است.
هاله به فکر کارهایی که تیتر بزرگ و پرسروصدا و یا دهن پرکن داشته باشند نبود. هرگز به این فکر نبود که تابلوی انجام آن کار چقدر بزرگ است. اگر تشخیص میداد باید کاری انجام شود بی توجه به این حواشی، آن کار را انجام میداد و هرگز به فکر بزرگنمایی آن کار نبود.
اولین بار عبارت «کوچک زیباست» را از او شنیدم و در عمل هم خود او نمونه و الگوی بارز همین حرف بود.
انتخاب کارهای بر زمین مانده
در انجام هر کار جمعی، همیشه کار سختتر و یا کاری که دیگران حاضر به انجامش نبودند را انتخاب می-کرد. یک بار در یک مراسم افطاری که سفره را روی زمین پهن کرده بودند، و کارهای متنوعی برای انجام وجود داشت و بیشتر کارها را هم جوانها و بخصوص دانشجوها داوطلبانه انجام میدادند، هاله را در حالی یافتم که مشغول جفت کردن انبوهی از کفشها و برداشتنشان از سر راه و قرار دادن در جاکفشی بود. کاری که شاید افراد داوطلب برای کمک، آخرین انتخابشان بود.
بخشیدن بهترینها
هاله بسیار بخشنده بود. اما وقتی چیزی را میبخشید، همیشه چیزهایی که خودش دوست داشت یا خیلی قشنگ یا خیلی به درد بخور بود را میبخشید.
در بیمارستان، در روزهای آخری که مهندس سحابی در کما بود، یک روز او را با دسته گل زیبایی دیدم. وقتی گفتم چه گل قشنگی است، گفت پرستو فروهر آن را آورده است و فوراً دست برد تا شاخهای از آن را بیرون بکشد و به من بدهد. با اصرار زیاد گفتم که مجموعهاش زیباست و خواهش کردم تزئین آن را خراب نکند. مکثی کرد و گفت راست می گویی و بعد همه دسته گل را به من داد. البته اصرار و امتناع من هم فایدهای نداشت.
یکی از دوستان نزدیکش نقل میکرد زمانی که آن دو در پاریس بودند، بارها هنگام عبور از جلوی ویترین یک مغازه لباس فروشی، هاله از یک سارافون سبز رنگ که پسندیده بود تعریف میکرد. تا آن که پس از مدتی به اصرار دوستش آن را میخرد. در اولین دفعاتی که آن را میپوشد دوست دیگری از آن لباس خیلی تعریف می-کند و میگوید که چقدر زیباست و چقدر به هاله میآید. هاله به سرعت لباس خود را عوض کرده و آن را به دوستش میبخشد و میگوید اصلاً من این را لازم نداشتم و فلانی به من اصرار کرد که آن را خریدم و اگر تو این را قبول کنی من خیلی خوشحال میشوم.
تواضع عصبانی کننده!
هاله بسیار متواضع بود. او همیشه عمداً نقش خود را کمرنگ میکرد حتی در مهمترین کارهایی که نزدیک به صد درصد آن کار مدیون حضور هاله بود. به قول سوسن شریعتی، هاله عمری را با وسواس مراقب بود تا دیده نشود (اما بالاخره پس از مرگش بیش از همیشه و به حق دیده شد!).
وقتی خانم شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل شده بود، مدتی بعد به برخی از دوستانش گفته بود که من خیلی مورد سؤال قرار میگیرم و نمیدانم چه جوابی در قبال این سؤال باید بدهم که آیا بالاخره اسلام و حقوق بشر جمع شدنی هستند؟ اگر هستند چرا در کشورهای اسلامی و به نام اسلام این همه کارهای ضد حقوق بشری صورت میگیرد. خانم عبادی گفته بود من در این امر صاحب نظر نیستم و نمیتوانم جوابی بدهم و برایم ناراحت کننده است. او از برخی صاحب نظران و قرآن پژوهان خواسته بود در جلساتی که در کانون مدافعان حقوق بشر تشکیل خواهد شد در این باره بحث کنند و نظرشان را بگویند تا به صورت یک مجموعه مقالات منتشر شود و خانم عبادی در برابر سؤالاتی که از ایشان میشود، افراد را به آن کتاب یا مجموعه ارجاع دهد. تا اینجای ماجرا را هاله برایم تعریف کرده بود. اما بقیهاش را بعد از مرگ هاله، از زبان سوسن شریعتی شنیدم. سوسن می-گفت تواضع هاله در این جلسات عصبانی کننده بود! بعد ماجرای همین جلسات را گفت و ادامه داد که چطور هاله خیلی مختصر و بسیار مفید یکی از بهترین بحثها را ارائه کرده بود. اما در عین حال گفته بود من سعی می-کنم وقت با ارزش این جمع را کمتر بگیرم. چون من چیز زیادی بلد نیستم و تمام چیزهایی را که می گویم از خود شماها یاد گرفتهام و حرف تازهای برای گفتن ندارم. بسیاری از حاضران آن جمع گفته بودند هاله یکی از جدی-ترین مباحث مربوط به حقوق بشر در قرآن را مطرح کرده است.
هاله مانند پدرش بسیار متواضع بود و البته هیچ تظاهری هم در این موضوع نداشت. در جمعهایی که نه یک سر و گردن، بلکه چند قد و قامت بالاتر از دیگران بود چنان متواضعانه برخورد میکرد که هیچکس متوجه این تفاوت سطح نشود.
احترام خاص و خالص به همگان
مهدیه محمدی گرگانی (همسر احمد زیدآبادی) میگفت وقتی به هاله (که برای انجام کاری مرتب به خانه آنها میرفت) اصرار میکرده که به زحمت نیفتد و راه دور تا خانه آنها را نرود و در واقع از روی محبت و دوستی خواهش کرده بود که وقت عزیزش را صرف آن همه راه طولانی نکند، اما هاله گفته بود من خودم خیلی دوست دارم به خانه شما بیایم. آیا تو میخواهی مرا از مصاحبت با خودت محروم کنی!؟
کمک به تولیدکننده ایرانی
هاله همیشه اصرار داشت جنس ایرانی خریده شود و به بهانههای مختلف این اجناس را به افراد دیگر هدیه میداد. هدیههای کوچک و رنگارنگ. اگر مثلاً میدید جایی خودکار یا مداد ایرانی با جنس خوب فروخته میشود به تعداد بیشتر از نیازش میخرید و به افراد مختلف میداد و به هرکسی هم که هدیه میداد خوبی جنس و ایرانی بودنش را یادآور میشد و اینکه برای تشویق تولیدکننده باید از این اجناس خرید. این کار او هم کمکی به تولیدکننده ایرانی بود و هم تبلیغی برای آن کالای ایرانی. چقدر خوشحال میشد اگر کالای ایرانی با کیفیت بود و چقدر تعصب داشت بر روی جنس و تولید ایرانی.
آخرین نوروزی که هاله هنوز به زندان نرفته بود، برای هاله چند دفتر به عنوان هدیه خریدم. راستش به ایرانی یا خارجی بودن آن توجه نکردم و برایم مرغوبتر بودن و زیبا و ساده بودنش که مورد پسند هاله قرار بگیرد بیشتر مهم بود. یکی از آنها دفتری خارجی با جلد نارنجی با مارک استدلر بود. این دفتر را با بقیه دفترها به هاله دادم و امیدوار بودم از آنها استفاده کند. با خوشحالی و خوش رویی قبول کرد و یکی از دفترها را که به فارسی رویش نوشته شده بود دفتر طراحی، برداشت و گفت خیلی قشنگ است و من حتماً طراحیهایم در آن را به تو نشان خواهم داد. دفتر بعدی همان دفتر خارجی بود. هاله گفت حتماً این را گران هم خریدی! بعد گفت ببین همیشه جنس ایرانی بخر. دفتر قبلی را نشان داد و گفت از همین دو تا میخریدی خیلی بهتر بود. بعد گفت که چقدر علاقه دارد جنس ایرانی خریده شود. با همین جملات ساده و صمیمانه من درس بزرگی از هاله گرفتم که هیچوقت فراموش نمیکنم. اما همان دفتر هم چند ماه بعد به خودم برگشت!
چند ماه بعد به مناسبتی که هاله پیش من آمده بود گفت دفترت را برایت پر کردم و آوردم. البته هدیه بسیار ارزشمند و گرانقدری بود. اما نمیدانم به خاطر اینکه خارجی بود دفترم را پس داده بود یا هدیهای که به او داده بودم را به همراه چیز خیلی باارزشتری که شعرهایش بود به من پس داده بود. در بیمارستانی که مهندس بستری و در اغماء بود به من گفت راستی در دفتر دیگری که داده بودی خاطرات روزهای راهپیمایی (جنبش سبز) را نوشتهام اما هنوز تمام نکردهام که به تو بدهم. متأسفانه آن دفتر هرگز تمام نشد.
بی هیچ کینهای و شاد از شادی مردم
هاله هیچوقت کینه نداشت. گویی اصلاً با کینه آشنا نبود و بلد نبود کینه داشته باشد. در آخرین روز زندگی-اش در منزل آقای مهندس، موقع ناهار خیلی مراقب بود که مأمورانی که در کوچه بودند و اتفاقاً ما را خیلی اذیت کرده و مزاحمت فراوانی برای ساکنان خانه ایجاد کرده بودند و شاید بسیاری از ما با نفرت به آنها نگاه میکردیم، حتماً غذا بخورند. مواظب بود که حتماً به آنها چای داده شود تا آنها هم احیاناً گرسنه یا تشنه نمانند. می-گفت اینها مأمورند و با آن اراده یا فکری که تصمیم میگیرد فرق دارند و سفارش میکرد که اگر احیاناً بازداشت شدیم نسبت به بازجوهایمان با تحقیر برخورد نکنیم و از قضا توصیه میکرد که به آنها احترام بگذاریم. احترامی که خودش به همه بدون استثنا میگذاشت. میگفت اگر ما به آنها احترام بگذاریم خواهیم دید که آنها هم به تدریج به ما احترام میگذارند و تحت تأثیر قرار میگیرند. از به راه آمدن هیچ آدمی، حتی بدسابقهها ناامید نبود.
در دهه ۶۰ بازجوی هاله (که یکی از آن بازجوهای به اصطلاح ارزشی دهه شصت بوده که فکر میکرده کارش صحیح است) و در اثر برخورد هاله متحول شده و از آن شغل بیرون آمده بود، یک قرآن جلد چرمی به هاله هدیه داده بود. هاله فقط ۱۹ روز در زندان بود. از یکی از دوستانش شنیدم که این قرآن، همان قرآنی است که در فیلم معروف قرآن خواندن هاله در کنار پیکر آقای مهندس سحابی با جلد چرمی دیده میشود.
این خصوصیت را هدی صابر هم داشت. او خیلی زود آدمهای اطرافش را متأثر از حضور پاک خودش میکرد.
هاله نه تنها کینه نداشت بلکه از شادی دیگران، هر کس که باشد، خوشحال میشد.
در مراسم گوناگونی که دوستان به بهانههای مختلف بعد از فاجعه از دست رفتن این سه عزیز دور هم جمع میشدند، روزی نوبت به ذکر خوبیهای هاله رسید. میگفتیم و از ته دل میباریدیم. وصفش سخت است. یکی از خانمها گفت گریه نکنید این مأمورها همه جا هستند و از این همه غصه و ناراحتی و گریه ما خوشحال می-شوند. گریه نکنید تا دشمن شاد نشویم. بلافاصله همسر حامد سحابی گفت اگر هاله الآن بود قطعاً میگفت چه اشکالی دارد؟ چه خوب است هر کار آدم حتی گریهاش باعث شادی کسی، حتی دشمن ما شود.
یحیی پسر هاله میگفت در حالی که هاله نقاش یا شاعر یا هنرمند درجه یکی نبود؛ اما نقاشی میکرد، شعر میگفت و از هر هنری، دوست داشت آنقدر بلد باشد که بتواند دیگران را با آن شاد کند. او همیشه از خوشحالی دیگران و شادی مردم خیلی زیاد شاد و راضی میشد. تابلوهای نقاشیاش و شعرهایش و تمام کارهای هنرمندانه-اش این را نشان میدهد.
معرفی افراد با بهترین صفاتشان
زینب عروس هاله میگفت من خودم شماها را مستقیماً نمیشناختم، اما تک تکتان را به بهترین صفاتی که دارید میشناسم؛ چون شماها را هاله به من معرفی کرده بود. هاله هر کسی را با بهترین صفاتی که فکر میکرد دارد به دیگران معرفی میکرد. او همه را و همه زندگی را این طوری میدید.
همراه دلسوز و غمخوار همه
هاله همیشه مهربان و بخشنده و دلسوز بود. از سهم خود در زندگی به راحتی میگذشت و سختیها و ناراحتی-های خودش را خیلی در نظر نمیگرفت. او بسیار غمخوار دیگران بود و در هر سختی و ناراحتی، از آنان به شدت دلجویی میکرد. وقتی برای کسی اتفاق بدی میافتاد، یک همراه و همدرد واقعی و صمیمی بود. یکی از دوستان پسرش یحیی، در سانحهای در کوه کشته شده بود. هاله جملاتی از شریعتی که فکر میکرد تسکین دهنده هستند را با صدای خودش در یک نوار کاست خوانده و ضبط کرده و به آنها داده بود. خانواده آن پسر میگفتند که چقدر حضور و همدردی هاله برایشان در آن زمانه سخت تسکین دهنده بوده است. قسمتی از آن نوار تنها بعد از مرگ هاله در اینترنت منتشر شد.
مادر سهراب اعرابی هم که با هاله دوستان نزدیکی شده بودند، همین حرف را میزد. خواهر عزت ابراهیم نژاد هم همین حرف را میزد، مادران پارک لاله و خیلیهای دیگر هم. همدردی هاله خیلی خالصانه بود. همیشه سختیها با حضور او آسان میشد. هدی هم همینطور بود. چه دردی است تحمل سختترین سختیها بدون هر دوی آنها. شاید اگر مهندس میرفت و آنها بودند، فقدان مهندس را تحمل پذیر تر میکردند. راستی چه جان سخت بودیم ما!
همدردی هاله خیلی عاطفی و مهربانانه بود اما همیشه در این مواقع، اول نگاه میکرد که وضع مالی طرف مقابل چگونه است و آیا احتیاج به کمک مالی هم دارد و اگر نیاز به کمک بود فوراً دست به کار میشد. وقتی میفهمید کسی به کمکی نیاز دارد آرام نمیگرفت تا کاری عملی صورت بگیرد.
برای مراسم دفن سهراب اعرابی با آن وضعیت امنیتی، هاله به من زنگ زد در بهشت زهرا قرار گذاشتیم. سر کار بودم اما خودم را رساندم. موقع برگشت در همان حال و هوای گرفته و غمناک که هیچ یک حوصله فکر کردن به چیز دیگری را نداشتیم به چند دست فروش برخوردیم. روح بزرگوار هاله اما به چیزهای دیگر هم فکر میکرد. او از آن دستفروش ها با صبر و حوصله کمی خرید کرد که فکر میکنم در جهت کمک به آن دستفروش ها بود.
در صندوق مالی کمک به خانوادههای زندانیان سیاسی که به همت هدی صابر و در سالهای آخر دهه هفتاد تشکیل شده بود، چند ماه قبل از آن دستگیریهای گسترده، همین روحیات و اخلاقیات هاله بارز و برجسته بود و برایم بسیار درس آموز. در آنجا وظایفی وجود داشت مثلاً سر زدن به خانواده زندانیان به خصوص در هنگام نوروز. وقتی تعداد زندانیان زیاد شده بود و سر زدن به همه آنها مشکل، فهرست جاهایی که باید سر زده میشد همراه با آدرس خانهها تهیه میشد. اول هاله انتخاب نمیکرد. صبر میکرد، دیگران انتخابشان را بکنند. بعد هر جایی که باقی میماند او بر عهده میگرفت و میپذیرفت. معمولاً برای رفتن به سه آدرس که نزدیک هم در یک خیابان و یا فاصله کمی از هم بودند فوراً داوطلب پیدا میشد! اما برای دو سه آدرسی که یکی در شرق تهران است و دیگری در کرج و …، داوطلب رفتن حتماً هاله بود.
هاله آنقدر صمیمی و راحت با افراد برخورد میکرد که همه میتوانستند با او هر مشکلی را مطرح کنند.
برای تنظیم یکی از کتابهای آقای مهندس ما قرارهای ثابتی داشتیم. خانههایمان با هم فاصله داشت و طبعاً کسی که به خانه طرف مقابل میرفت به زحمت میافتاد. من اصرار میکردم که هاله اجازه دهد من به خانه آنها بروم. اما او میگفت من نزدیک خانه شما کارهای دیگری هم دارم و واقعاً برخی خریدهایش را آنجا انجام می-داد. میگفت زمستان است، هوا برفی است، تو ماشین نداری و من ماشین دارم. ظاهراً استدلالی درست و منطقی بود. قرار شد هاله بیاید. بعد از چند جلسه به طور اتفاقی فهمیدم که او هفتههاست ماشین ندارد. و من خوش خیال که هاله با ماشین میآید و برایش زحمت کمتری دارد. در هر کار مشترک هاله همیشه زحمت بیشتر را با میل و انتخاب و آگاهی به سمت خودش میکشید و البته همیشه من شرمنده این رفتار صمیمانه و بزرگوارانهاش می-شدم.
روی دوم هاله: سرسخت و مقاوم
پس از مرگ هاله همه از مهربانی و تسامح و دوستی و گذشت و سادگی و صمیمیت و … هاله حرف زدند. اما هاله به قول معروف روی دیگری هم داشت. او در جای خودش بسیار سرسخت و مقاوم هم بود. برخوردهای قاطعی داشت و اصلاً کوتاه نمیآمد. معرفی تنها یک روی هاله و ندیدن و نشناختن این روی دیگرش، ناقص دیدن هاله است.
مثلاً وقتی مهندس سحابی و خیلی زندانیان دیگر در انفرادی بودند و به خانوادههایشان ملاقات نمیدادند و مسئولین هم حاضر به شنیدن حرفهای خانوادههای زندانیان نبودند، هاله در یک تجمع برای اینکه علیزاده رئیس دادگستری وقت را وادار به شنیدن حرف خود و دیگر خانوادهها کند، خودش را جلوی ماشین او پرتاب میکند و به این شکل مانع حرکت ماشین او میشود تا برخلاف ماشینهای دیگری که مرتباً بی اعتنا از جلوی خانواده-های زندانیان رد میشدند توقف کند و به حرف آنها گوش کند. او کار سخت و حتی خطرناکی را انجام داده بود تا ماشین یک مسئول مغرور وادار به توقف شود.
در میدان بهارستان در راهپیماییهای اعتراضی جنبش سبز، در روز مراسم تحلیف احمدی نژاد که منجر به مضروب و مجروح شدن و بازداشت خشونت بار هاله شد یکی از تندترین شعارها و پلاکاردها در دست هاله بود. او روی مقوایی، خودش با خط خوبی که داشت نوشته بود: شاه صدای مردم را دیر شنید. شعار این پلاکارد از تندترین شعارهای آن روز بود.
در شهرکی که خانه هاله در آن واقع بود، در اوایل جنبش سبز شبها مردم به سادگی برای گفتن الله اکبر به پشت بام میرفتند اما بعد از شدت گرفتن تفتیشها و سرکوبها، ملاحظات مردم بیشتر شده و کمتر کسی جرئت میکرد نفر اولی باشد که شعار الله اکبر شبانه سر میدهد. آقای شامخی همسر هاله نقل میکرد که برخی شبها، هاله بیش از ده یا حتی پانزده دقیقه به تنهایی الله اکبر میگفته و کسی به او ملحق نمیشد. اما او آنقدر ادامه میداد تا کمکم افراد دیگر جرئت میکردند و شعار میدادند و به تدریج بر تعداد نفرات افزوده میشد. هاله شجاع بود و در جایی که فکر میکرد کارش درست است به سختی میایستاد و با سماجت به حرکتش ادامه می داد.
اما آخرین ایستادگی و مقاومت هاله در آخرین روز زندگیاش بود. روزی که یکی از بدترین روزهای زندگیام و یکی از تلخترین خاطراتم در رابطه با هاله رقم خورد.
آن روز هاله علیرغم همه دقتی که برای دادن آب و چای و غذا به مأموران داشت به بعضی خانمهایی که در خانه بودند گفت که بیایید ما صفی را در جلوی تابوت تشکیل بدهیم. شاید او فکر میکرد مأموران به خاطر زن بودن این صف به تابوت و مردان زیر آن حمله نکنند. اصرار داشت سعی کنیم هر چه پیش میآید این صف باقی بماند. به این ترتیب صفوفی از زنها در جلوی تشییع کنندگان تشکیل شد. در صف اول حتی دستان همدیگر را هم گرفته بودیم. اما لباس شخصیها و مأموران خشنتر و دریدهتر از این حرفها بودند. آنها به صف ما حمله کردند و با هل دادن و ضربه زدن به بازو و سینههای زنها سعی در بر هم زدن این صف داشتند. به خاطر همین ضربهها و بی ادبیها برخی از زنها که از این نحوه برخورد ناراحت شده بودند، کنار رفتند. اما هاله که یکسویش من و سوی دیگرش عروس خانم طالقانی قرار داشت مقاومتر و برافروختهتر از همیشه بود. و وقتی که مأموری عکسهای مهندس سحابی را با چنگ زدن از دستانمان ربود و وقتی ما اعتراض کردیم با تمسخر گفت فردا بیایید عکسها را پس بگیرید. هاله هم از او خواست عکس را پس بدهد. او به هاله هم همان جمله را گفت. ما گفتیم این عکس پدر اوست. اما او کار بدتری کرد و عکس را پاره کرد و بر زمین ریخت و پایش را نیز با توهین روی آن گذاشت. در اینجا دیگر صبر هاله به آخر رسید و روی دیگرش رو نمود، روی اعتراض، مقاومت و ایستادگی. هاله که تا آن موقع یک دستش در دستم بود دستش را به آرامی از دستم بیرون کشید و یک قدم به جلو به سمت همان مأمور رفت. بدن هاله حائل بین من و آنچه بین او و آن مأمور اتفاق افتاد، شد. فقط یک لحظه دیدم که هاله که گویا با ضربهای به عقب رانده شده بود، با اندکی مکث، با رنگی پریده از حال رفت. به نظرم هاله مقاوم همانجا تمام کرده بود.
و این آخرین صحنه از آن روی دیگر، روی ناشناخته مانده هاله بود. او در آخرین لحظات زندگیاش به مأموری که عکس پدرش را پاره کرده و با توهین برخورد کرده بود تمام قد اعتراض کرد و عزیزترین و پر بهاترین چیزش را پای این اعتراض گذاشت. کاری کرد که در همه عمرش کرده بود: لن تنالوالبرّ حتی تنفقوا مما تحبون (آل عمران / ۹۲) هرگز به نیکی نمیرسید تا زمانی که از آنچه دوست میدارید انفاق کنید. در این صحنه اوج و پایانی، هاله بهترین چیزش یعنی جانش را بر سر پیمانش گذاشت و از نثار و بخشیدن آن هم دریغ نکرد.
امروزه هم ما چه به لحاظ اخلاق و رفتار فردی و چه به لحاظ روحیه و رفتارهایی که میتواند قدمهای کوچکی را به سمت هدفهایی بزرگ بردارد و راه به بن بست خورده دست یابی به آنها را برای ما باز کند به انسانها و الگوهایی مثل هاله بسیار نیازمندیم.
در اولین ساعات پس از مرگ هاله، فیروزه صابر گفت که خانههای ماه خرداد یکییکی در حال پر شدن هستند. گفت که چه ماه عجیبی است این ماه خرداد و چه سالگردهایی در آن هست. او نمیدانست که تنها چند روز دیگر قرار است خانه دیگری از تقویم ماه خرداد به نام هدی پر شود…
چه ماه سختی بود و چه بی پناه شد ارزشهای اخلاقیمان پس از آنها… کمترین کار این است که از فراموشیشان جلوگیری کنیم:
نامشان زمزمه نیمشبِ مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشاناند
سایت زیتون