من گور آنان را می بینم
همینجا که ایستادم
کنارِ سپیدارِ سر برافراشته
جمجمه ها انباشته از تاریکی و هذیان
استخوانها لهیده در تکرارِ بیهودگی
آنان ناخونِ خونین
بر زهدانِ زمین کشیدند
چیزی میان دندانها سرریز
حباب می شود
طمعِ ماندن، میانِ تارهای عنکبوت
و مالِ باد آوردهِ
از هیچ-
انبوهِ کرمها می لولند اعماق چشمها
من گور آنان را می بینم
آکنده در خاکسترِ سیاه
سورِ لاشخورها مستِ تَعنم
مُردارهایی که تَعفن نفس هایشان
درختان را خشکانده
راهِ نفسهایِ شهر بسته
ریاضت سرِ سفره ها
از دَر وُ بام هجوم آورده
دختران و کودکانی که نمی دانستند
به کدامین گناه کشته شدند
من گور آنان را می بینم
ناخون خونین
بر زهدانِ زمین کشیدند
بذر مرگ بر جوانه ها پاشیدند
و هنوز با دستان خون آلود
تَنعم می کنند.
رحمان-۱ ۲۴/ ۲/ ۱۴۰۲
چشمان بیدار،
صبح بر بامِ شهر
چترش را می گشاید
نرمه باد بهار از پنجره نیمه باز
راه می کشد،
می گذرد از من وُ تختی که بیدار است
هوایِ خواب آلود خانه را می روبد
پلکها خسته نیمه باز می مانند
بارانِ نیمه شب
حالا دیگر پایانی ندارد
شهرِ خیس منتظر مسافری
مردی خسته از شب گذشته
خمیازه می کشد
خیابان ایمان آورده در چشمانِ بیدار
ترنم صداها فراموش نمی شود
رویای فراموشی روزها
بیدار می شوند
و من سکوتی محاط در یقین خویش
سایه ها را رج میزنم
شهامت آن زن پشتِ میله ها
درونم را می کاود
و گاه و بی گاه
صدای پرنده همیشگی
آغاز صبح را در من می خواند
رحمان-ا ۲۴/ ۲/ ۱۴۰۲