به انگیزهٔ ۵ مه، سالروز تولد کارل مارکس
ترجمه از نشریهٔ تریبون
مترجم: حبیب مهرزاد – اندیشه نو
کارل مارکس در چنین روزی (۵ مه) در سال 1818 متولد شد. اندیشه و آثار او امروزه نیز همچنان درخور توجه معتبر است.
مصاحبهای با دیوید هاروی (David Harvey)، استاد برجستهٔ انسانشناسی و جغرافیا در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهر نیویورک است. «مارکس، سرمایه، و جنون خرد اقتصادی» از کتابهای اخیر اوست.
(این مصاحبه نخستین بار در پادکست دانیل دنویر، در The Dig منتشر شد.)
در دومین سده پس از سالگرد تولد کارل مارکس، سرمایهداری جهانی همچنان از بحرانی به بحران دیگر درمیغلتد. در پی سقوط مالی [۲۰۰۸]، علاقه و توجه به اندیشههای مارکس جان تازهای گرفت. تعجبآور هم نباید باشد: اندیشههای مارکس نهفقط برای درک پویایی خود سرمایهداری، بلکه برای درک شیوهای که سرمایهداری ساختارهای جهان مدرن ما را شکل میدهد نیز حیاتی است.
دیوید هاروی یکی از پژوهشگران و استادان برجستهٔ آثار مارکس در جهان است. کلاسهای درس او دربارهٔ سه جلد «سرمایه» مترادف با برآمدن مجدد مارکس در سالهای اخیر شد و میلیونها نفر آن دورهٔ تدریس را در اینترنت دیدند. کتاب «مارکس، سرمایه و جنون خرد اقتصادی» که اخیراً منتشر شده است، و نیز «کتاب راهنما»ی هاروی برای بزرگترین اثر مارکس [سرمایه]، حاصل این دورههای درسی بود که به مرتبط بودن و در خور توجه بودن اندیشههای مارکس با اوضاع امروزی میپردازد.
در این مصاحبه، دیوید هاروی دربارهٔ آثار مارکس، درک او از تضادهای سرمایهداری، و اینکه چرا اندیشههای مارکس تا مدتها پس از حیات او همچنان دوام آورده است، با دانیل دنویر صحبت میکند.
شما مدت زیادی است که «سرمایه» مارکس را آموزش میدهید. اگر ممکن است مروری کلی بر هر یک از سه جلد این اثر بکنید.
مارکس به جزئیات توجه زیادی دارد و گاهی دشوار است که دقیقاً درک کنیم که کل مفهوم «سرمایه» در مورد چیست. اما در واقع موضوع ساده است. سرمایهداران روز را با مقدار مشخصی پول آغاز میکنند، پول را به بازار میبرند و کالاهایی مانند وسایل تولید و نیروی کار میخرند، و اینها را در «فرایند کار» به کار میگیرند که کالای جدیدی تولید میکند. این کالا در ازای پول- و مبلغی سود- فروخته میشود. سپس، آن سود به راههای گوناگون توزیع میشود، از جمله به صورت اجاره به مالک و بهرهٔ بانکی، و به پول اولیه بازمیگردد، و چرخهٔ تولید دوباره آغاز میشود.
این فرایندِ گردش سرمایه است. و سه جلد «سرمایه» با جنبههای متفاوت این گردش سروکار دارد. جلد اول مربوط به تولید است. جلد دوم به گردش در بازار مبادله و «تحقق» ارزش [نقد شدن کالا]، یعنی به نحوهٔ تبدیل کالا به پول میپردازد. و جلد سوم دربارهٔ توزیع [سود] است: چقدر به صاحب ملک میرسد، چه مقدار به تأمینکنندهٔ مالی میرسد، و چه مقدار به بازرگان میرسد، قبل از اینکه همهچیز دوباره به فرایند گردش کلی سرمایه بازگردانده شود.
این چیزی است که من سعی میکنم آموزش دهم تا مخاطب رابطهٔ میان سه جلد «سرمایه» را متوجه شود و در این یا آن جلد یا بخشهایی از آنها سردرگم نشود.
شما از این لحاظ که علاوه بر جلد اول «سرمایه» به جلد دوم و سوم نیز توجه زیادی دارید با دیگر محققان مارکس تفاوت دارید. علت این توجه شما چیست؟
واضح است که در ذهن مارکس، او به کلیّت گردش سرمایه توجه داشته است. طرح او این بود که این کلیّت را به آن سه جزئی که اشاره کردم تقسیم و در سه جلد تشریح کند. بنابراین، من فقط همان کاری را میکنم که مارکس میگوید میخواسته بکند. مشکل این است که جلدهای دوم و سوم [در زمان حیات مارکس] تکمیل نشدند و به اندازهٔ جلد اول- که شاهکاری ادبی است- رضایتبخش نیستند. بنابراین، میتوانم درک کنم که اگر کسی میخواهد مارکس را با حس خاصی از لذت و سرگرمی بخواند، فقط به همان جلد اول اکتفا میکند. اما من میگویم «نه؛ اگر واقعاً میخواهید بفهمید که برداشت او از سرمایه چیست، نمیتوانید فقط با توجه کردن به فرایند تولید آن را درک کنید. سرمایهٔ یعنی گردش. یعنی رساندن آن [به شکل کالا] به بازار و فروش آن، و سپس توزیع سود حاصل از آن.»
یکی از دلایلی که شناخت سرمایه اهمیت دارد این است که باید این پویایی «رشد مداوم» را که عامل پیشبرندهٔ سرمایهداری است بشناسیم.
این ایدهٔ «بیمرزی زیانبار» را در جلد اول میبینید. سیستم باید مدام رشد کند زیرا همهچیز همیشه دربارهٔ کسب سود و تولید آن چیزی است که مارکس «اضافهارزش» نامیده است. سپس، همین اضافهارزش برای خلق اضافهارزش بیشتر سرمایهگذاری میشود. بنابراین، سرمایه یعنی رشد مداوم.
روند کار چنین است: اگر نرخ رشد بیوقفه سالانه ۳درصد باشد، شما به نقطهای میرسید که «مقدار» رشد مورد نیاز بیاندازه بزرگ میشود [چون هر بار گردش سرمایه با مبلغ بزرگتری آغاز میشود]. در زمان مارکس، مکان و امکان زیادی در جهان برای بسط و گسترش وجود داشت، در حالی که امروزه از نرخ رشد ترکیبی ۳درصدی در همهٔ آنچه در چین و جنوب آسیا و آمریکای لاتین جریان دارد، صحبت میکنیم که سرسامآور است. مشکل اینجاست: تا کجا و به کجا میخواهید رشد کنید و گسترش دهید؟ این رشد بیپایان و «بیمرزی زیانبار»ی است که به وجود میآید.
مارکس در جلد سوم «سرمایه» میگوید شاید تنها راهی که سرمایه میتواند با همین روند گسترش یابد، در گسترش پولی است، چون در خلق پول هیچ محدودیتی وجود ندارد. اگر داریم دربارهٔ مصرف سیمان یا چیزی شبیه به آن صحبت میکنیم، برای میزان تولید آن محدودیت فیزیکی وجود دارد. اما در مورد پول، فقط با اضافه کردن چند صفر به آخر ارقام میتوان عرضهٔ پول جهانی را اضافه کرد.
پس از بحران ۲۰۰۸، با چیزی به نام «تسهیل کمّی» فقط تعدادی صفر به عرضهٔ پول اضافه شد. سپس، این پول به بازارهای سهام، و بعد به حبابهای دارایی، بهویژه در بازارهای املاک و مستغلات، بازگشت. اکنون وضعیت عجیبی داریم که در هر منطقهٔ کلانشهری در جهان که من رفتهام، فعالیت عظیمی در ساختوساز وجود دارد و قیمت داراییهای به شکل املاک و مستغلات افزایش عظیمی یافته است. آنچه به این وضع دامن زده است بر پایهٔ این واقعیت است که پول عظیمی خلق میشود و نمیداند کجا برود، جز رفتن به سمت سوداگری و ارزشهای دارایی [مانند مستغلات].
تحصیلات شما در رشتهٔ جغرافیاست و برای شما تحلیل مارکس از سرمایهداری اساساً دربارهٔ برخورد با مسئلهٔ مکان و زمان است. چرا این دو محور مکان و زمان این قدر مهماند؟
برای مثال، نرخ بهره مربوط به پیشخرید آینده است. و قرض گرفتن به معنای پیشفروش آینده است. بدهی چیزی نیست جز ادعای حق مطالبه [وامدهنده] بر تولید آینده [وامگیرنده]. بنابراین، آینده پیشفروش و از ما گرفته میشود، زیرا باید بدهیهایمان را پرداخت کنیم. از هر دانشجویی که ۲۰۰هزار دلار بدهکار است بپرسید: آیندهٔ آنها پیشفروش و از آنها سلب شده است، زیرا در سالهای آینده باید این بدهی را بازپرداخت کنند. این سلبِ حقِ اقامهٔ دعوی بر آینده بخش بسیار مهمی از محتوا و مضمون «سرمایه» است.
مکان نیز وارد بحث میشود زیرا در همان حال که سرمایه شروع به رشد میکند، همیشه این احتمال وجود دارد که اگر نتوانند سرمایهگذاری را در مکانی خاص گسترش دهند، باید سرمایه را به جای دیگری ببرند. برای مثال، بریتانیا در قرن نوزدهم سرمایهٔ مازاد زیادی تولید میکرد. بنابراین، بیشتر آن به آمریکای شمالی، برخی به آمریکای لاتین، و بخشی از آن به آفریقای جنوبی میرفت. میبینیم که سرمایهٔ جنبهٔ جغرافیایی نیز دارد.
گسترش سیستم مربوط میشود به چیزی که من آن را «چارهجویی مکانی» مینامم. وقتی سرمایهٔ اضافی دارید، خودش مشکلی است. سرمایهدار با این سرمایه چه میکند؟ خب، چارهجویی مکانی میکند. به این معنی که بیرون میرود و چیزی را در جای دیگری در جهان میسازد. اگر قارهٔ «نوظهور» و رو به رشدی مانند آمریکای شمالی در قرن نوزدهم باشد، پس مکان زیادی برای بسط و گسترش وجود دارد. اما در حال حاضر، این امکان در آمریکای شمالی تقریباً به طور کامل مصرف شده است.
سازماندهی مجدد مکانی فقط محدود به بسط و گسترش خود سرمایه نیست. به بازسازی پیرامونی نیز مربوط میشود: در ایالات متحد آمریکا و اروپا صنعتزدایی صورت میگیرد، و سپس منطقههایی از کشور از طریق ساختوساز مجدد شهری بافت و ساختار نوینی پیدا میکنند، به طوری که کارخانههای پنبه در ماساچوست به آپارتمانهای مسکونی تبدیل میشوند.
امروزه داریم به مرزهای نهایی مکان و زمان میرسیم. این یکی از مشکلات بزرگ سرمایهداری معاصر است.
اقتصاددانان غالب در نظام کنونی چه چیزی را در مورد همهٔ اینها نمیبینند؟
آنها از تضاد متنفرند. با جهانبینی آنها سازگار نیست. این اقتصاددانان [سرمایهداری] دوست دارند با آنچه «مشکلات» مینامند مقابله کنند و البته مشکلات راهحل هم دارند. اما تضادها راهحل ندارند. همیشه هستند و بنابراین همیشه باید با آنها کنار آمد و مدیریتشان کرد.
تضادها به جایی میرسند که مارکس آن را «تضادهای مطلق» مینامید. اقتصاددانان با این واقعیت چه میکنند که در بحران دههٔ ۱۹۳۰ یا دههٔ ۱۹۷۰ یا همین اخیراً [۲۰۰۸]، سرمایهٔ مازاد و نیروی کار مازاد در کنار یکدیگر وجود دارد و به نظر میرسد هیچکدام از اینها نمیداند چگونه میشود این دو را با هم پیوند زد و بتوان آنها را برای مقاصد تولید اجتماعی به کار گرفت.
کِینز سعی کرد برای این مشکل راهحلی بیابد. اما به طور کلی، اقتصاددانان [سرمایهداری] نمیدانند با این تضادها چه کنند. در حالی که مارکس میگوید این تضادها در ماهیت انباشت سرمایه است. همین تضاد است که این بحرانهای ادواری را به وجود میآورد که زندگی را از مردم میگیرند و مایهٔ فلاکت میشوند.
در مورد این تضاد، شما در کتاب خود نوشتید «سرمایهٔ مازاد و نیروی کار مازاد در کنار یکدیگر وجود دارد و ظاهراً هیچ راهی هم برای پیوند زدن آنها به یکدیگر وجود ندارد.» سرمایهداری برای حل این مسئله چکار کرده است؟
واکنش به بحران ۲۰۰۷- ۲۰۰۸ این بود که در بیشتر جهان- جز در چین- سیاست نولیبرالی ریاضت تشدید شود. که البته اوضاع را بدتر کرد. از آن زمان، شاهد کاهش بیشتر خدمات اجتماعی و بودجهها بودهایم. و این کار در رفع مشکل مؤثر نبوده است. بیکاری در آمریکا با آهنگی کُند کاهش یافته است، ولی در کشورهایی مانند برزیل و آرژانتین بهشدّت افزایش یافته است.
نظریهٔ نولیبرالی در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ مشروعیت زیادی داشت چون آن را به نوعی آزادکننده میشناساندند. اما امروزه کسی دیگر این ادعا را باور نمیکند. همهٔ میدانند که کلاهبرداری است. با اجرای آن، ثروتمندان ثروتمندتر و تنگدستان فقیرتر میشوند.
اما اکنون شاهد ظهور حمایتگرایی-خودکفایی قومی-ملی هستیم، که الگویی متفاوت است. با اندیشههای نولیبرالی هم همخوان نیست. ممکن است به سمت چیزی در حرکت باشیم که بسیار ناخوشایندتر از نولیبرالیسم باشد: تقسیم جهان به جناحهای متخاصم و حمایتگرا که بر سر تجارت و هر چیز دیگری با یکدیگر میجنگند.
استدلال کسی مانند استیو بَنن [استراتژیست ارشد در دولت ترامپ] این است که باید با محدود کردن مهاجرت کارگران خارجی، آمریکا را در برابر رقابت در بازار کار محافظت کنیم. بهجای مقصر دانستن سرمایه، مهاجران را مقصر نشان میدهند. یا اینکه میخواهند با افزایش تعرفههای واردات و مقصر دانستن رقابت چین، حمایت مردم کشور را جلب کنند. در واقع، سیاستی راستگرایانه دارند که با ضدّ مهاجر و ضدّ برونسپاری بودن، حمایت زیادی [در بین مردم ناراضی] جلب میکند.
شما را به خاطر کارهای علمیتان میشناسند، اما شاید بیشتر به عنوان مدرّس آثار مارکس شناخته شده باشید. چرا فکر میکنید مطالعهٔ مارکس برای چپگرایان خارج از دانشگاه و تحقیق مهم است؟
شما وقتی درگیر فعالیت و مبارزهٔ سیاسی هستید، معمولاً هدفهای بسیار مشخصی دارید. مثلاً موضوع مسمومیّت ناشی از وجود سرب در رنگ را در نظر بگیرید. شما درگیر سازماندهی برای مقابله با این واقعیت هستید که ۲۰درصد از بچههای شهر بالتیمور دچار مسمومیّت سرب هستند. شما درگیر نبردی قانونی و درگیر مبارزه با لابیهای مالکان و انواع مخالفان هستید. بیشتر افرادی که من میشناسم و به شکلهای گوناگون درگیر این نوع فعالیتها هستند، بهقدری درگیر جزئیات کارند که اغلب تصویر کلی مبارزه در یک شهر، چه رسد به جهان، را فراموش میکنند.
اغلب میبینید که فعالان به کمک از بیرون از خودشان نیاز دارند. اگر افرادی در نظام آموزشی باشند که بتوانند بچهها را در مدرسهها با عوارض مسمومیّت با رنگ حاوی سرب آشنا کنند، فعالیت در مورد همین مسئلهٔ رنگ حاوی سُرب بسیار آسانتر میشود. ساختن ائتلافها آغاز میشود. و هرچه اتحادهای بیشتری شکل بگیرد، جنبش قدرتمندتر میشود.
تلاش من این است که به مخاطبان نگویم که چه فکر کنند و چه نظری را بپذیرند، بلکه سعی میکنم چارچوب تفکری برای آنها بسازم تا خودشان بتوانند ببینند که در کل روابط پیچیدهای که جامعهٔ معاصر را تشکیل میدهد، کجا قرار دارند. با این آگاهی، آنها میتوانند حول مسائلی که برایشان مهم است ائتلافهایی بسازند و در عین حال، قدرت خودشان را برای کمک به دیگران در اتحادهایشان به کار بیندازند.
کار من توجه به ساختن ائتلافهاست. برای ایجاد اتحاد و ائتلاف، باید تصویری از کلیّت جامعهٔ سرمایهداری داشته باشید. تا آنجا که بتوان بخشی از این شناخت را با مطالعهٔ مارکس به دست آورد، به نظر من مفید است.
اندیشه نو: استفاده از تمام یا بخشهایی از این مطلب با ذکر منبع بدون مانع است.