حسرتِ شعری
در گلویم گیر کرده
خورشیدی
خموش….در کویر تنهایی
ملوَن از شکوفه های بهاری
در خون غروب کرده
و من به دنبال صیدِ واژه ها
درماندم از توصیفِ دریا
غرق شدم در ژرفا
قعر شدم در باغِ المقنع
چشمانم عادت کرده
به بلوغ باغ
چه خيالِ بيهوده اى!
در سرایِ تاریکی
بولهوسان کباده کش، عربده جو
کف بر دهان،
یاوه می بافند، ابلهان
نفرت می بارد؛
سری که مغزش خشکیده
چشمانِ در قعر چاه،
میانِ تارهای عنکبوت می لولند
و شبها سایه ها بیرون می خزند
نه،
خورشيد هرگز نمى خوابد
و نه…، از طلوع باز می ماند
فقط گاهى در گرگ و ميش صبح
پشت ابرهای تیره
پنهان می شود
رحمان- ا ۱۸ / ۱۲ / ۱۴۰۱