غروبها میامد
غروبها که ستاره ای در آسمان تیره
پیدا نبود،
با همان کت و شلوارِ راه راه همیشگی
تِلو تِلو در زمین و هوا
می آمد وُ…از تاریکی می گذشت
به چراغ برق که می رسید
باریکه نوری درچهره اش می رقصید
دود سیگار از میان لبهایش
حلقه بر می داشت به هوا
محو می شد در تاریکی
همیشه ریزخنده ای از لبانش
سرریز می کرد می خواست دریا را
نشان دهد از کویری خشگ و تشنه
چشمهایش زیر نور می درخشید
نفسهایش پر بود از بوی عَرق و…
دود سیگار وُ نجوای شبانه
چیزی جا خوش کرده بود
در قلبش.
چیزی سخت وُ سنگین در جانش
پیدا بود تنها بود
با دردی که داشت
گاهی با صدای بلند می خواند
غروبها… صدایش سوز داشت
وز سوخته زاران می آمد
طوری تصنیف می خواند
انگار صدبار عاشق شده
و بر زمین سخت و سیاه خورده
چشمانش زیر نور چراغ
می درخشید
و ِتلو تِلو در خیابانِ تنها
می رفت،
امروز هم در تاریکی محو شد
نمی دانم شاید فردا بیاید.
رحمان-ا
۹ / ۱۱ / ۱۴۰۱