بُغضی مانده در گلوی کبوتر
اشگی رقصان،
در چشمان آیینه
و سکوت شب در خیالِ باغ می شکند
سقفِ بلندِ تیرکهای شب
کوتاه وُ کوتاهتر… آوار می شود
و باران بی تاب بند نمی اید،
من بی تاب از حرفهای ناگفته
تمام نمی شوم
تمام نمی شود چرخ می زند در نگاهم
با چشمان خسته ام
می دانستم عاشقی
و تو هیچگاه چیزی نگفتی
و من بوییدم تو را
دل به بهار و…
شکوف ها سپردی
و سرودهای بهمن؛
و دیلمان-
نسپردی…؟
آه…کاش سخنی می گفتی
زمستان پشت به پشت
از راهِ رفته می رسد
برف سنگینی بر شانه ات می نشیند
و در نگاهت ذوب می شود
گرما را،
تو به شهر می آوری
می گفتی؛
همیشه اندوهِ ستاره ای
بر دل داری
تو سهمی از شب نداشتی
برای آن که دوستش می داری
برای آنانی که تنها یک بار،
دل باختند،
فراموش که نکردی..؟
دیریست سپیدارها
در این خاک گرم آرمیدند
و شبها در فراسویِ چشمانِ تو
سوسو می زنند
از کنار این همه ستاره
ما برخاستیم
وز شب سرد برخاستیم
و همیشه تو بودی وُ… آنان
که راه-
در مقابل ما می گشایند
رحمان_ا ۲ / ۱۱ ۱۴۰۲