بر کسی پوشیده نیست که این روزها دانشآموزان دختر فشارهای زیادی را تحمل میکنند. مدرسه که خانه دوم هر دانشآموز است، به مکانی ناامن تبدیل شده است. عده زیادی از مدیران و مسئولان مرتب دستور میدهند دانشآموزانشان چه بگویند، چه بپوشند، چطوری راه بروند و چطوری نفس بکشند تا خدایان آنها را خوش آید. از آن طرف، دختران دانشآموز حرفهای زیادی در گلویشان مانده است که دنبال گوش شنوا میگردند. اما مسئولان حوصله شنیدن ندارند، اصلا شنیدن را یاد نگرفتهاند، رابطه دوطرفه را یاد نگرفتهاند. اگر دانشآموز شنیده نشود، اگر دهانش بسته شود، چطور ممکن است به نیازهای او پی برد؟! چطور ممکن است در غیاب خودش او را پرورش داد؟! راهی که این دسته از مسئولان میروند تازگی ندارد، این مسیر چند دهه است به شکلهای مختلف تکرار میشود. اگرچه تلاشهای هر نسل از دختران باعث شده راههایی گشوده شود، اما زیربنای تفکری که همچنان دختران دانشآموز را زیر فشار قرار میدهد یکیست: من نمیخواهم بشنوم میخواهم دستور بدهم و تو باید اطاعت کنی!
این تجربه ما دختران و همچنین پسران دهه پنجاه و شصت هم هست. دستور میدادند از بین کسالتبارترین رنگها و بدریختترینِ طرحها لباس مدرسه بدوزیم و تنمان کنیم. قد و قواره لباسها باید به نحوی میبود که اگر خواستیم بدوییم حتما بخوریم زمین. هر روز اول صبحمان با تعرض به حریم بدنهایمان آغاز میشد؛ ناخنهایمان هر روز بازرسی میشد؛ لبهایمان بازرسی میشد؛ موهایمان بازرسی میشد. اگر دختری لبهایش سرخرنگ بود، از صف بیرون کشیده میشد با دستمال یا انگشت میکشیدند روی لبش. گاه چنان محکم میکشیدند که لبش خون میافتاد. چند روز بعد یادشان میرفت و دوباره همین پروسه تکرار میشد.
زیبایی دختران جرم بود. دختران زیبا بیشتر در معرض بازرسی هر روزه و سختگیرانه بودند. این سختگیریها کفایت نمیکرد. وقتهایی هم ناظرانی از بیرون مدرسه میآمدند و به دنبال پیدا کردن لوازم آرایش یا چیزهای دیگر مثلا عکس یا نقاشی از چهره زنانه به دنبال مجرمین، کلاس به کلاس میگشتند و کیفهایمان را سر و ته میکردند. بعد از رفتنشان، ما با بغضهایی در گلو و خشمی در سینه به زیر میزها میخزیدیم و لوازممان را از زیر دست و پای یکدیگر جمع میکردیم. کتانیها یا جورابهای سفید صدور مجوزی بود برای توهینها و هتک حرمتهایی که از شنیدنشان تا بناگوشمان سرخ میشد. موهایمان دهههاست مجوزیست برای زنستیزی. مجوزیست برای تعرضِ مدام به حریم جسم و جان زن. این موهای ممنوع این روزها من را یاد خاطره تلخی میاندازد که هر بار به یاد میآورم تاریخ خشونت علیه دختران دانشآموز برایم مرور میشود.
به دلیل مسئولیتهایی که به دنبال بیماری برادرم به من محول شده بود، یک روز دیر رسیدم به مدرسه. داشتم میدویدم به سمت کلاس که مدیر صدایم کرد. با اشاره دست گفت بیا. رفتم نزدیکش. مرا برگرداند، موهای بلندم را که از پایین مقنعه بیرون زده بود دور دستش پیچاند و با یک ضربه محکم به پایین کشید. گفت اینا چیه؟ درد آن روز هنوز توی سرم میچرخد. موهایم مجوزی بود برای مدیر مدرسهام که به من تعرض کند، و بر روان من خراشی فراموشناشدنی بیاندازد. او پرسیدن و شنیدن رابلد نبود. تعرض کردن را بلد بود. او به چه حقی بر ما مدیریت میکرد او که نمیخواست بشنود و ببیند. چرا معاون مدرسه که هم دیدن بلد بود و هم شنیدن و آن روز هم به سرعت خودش را به ما رساند و من را از “شر” مدیر خلاص کرد، هیچ گاه در جایگاه مدیریت قرار نگرفت؟ چون منطق رفتاری خانم اسکندری، معاون مدرسه، با منطق سیستم جور نبود.
مجرم بودن بخشی از هویت دانشآموزی ما بود. زن بودن ما جرمِ ما بود. ما هر روز باید اثبات میکردیم کوچکترین گامی از دایره دستورات آنها بیرون نگذاشتهایم. خانم اسکندری و معدود معلمانی بودند در آن سالها که رفتارشان با دانشآموزان حکایت از آن داشت که این منطق را به رسمیت نمیشناسند. درست به همین دلیل، سیستم هم آنها را به رسمیت نمیشناخت و به تدریج حذفشان میکرد. و دانشآموزان با مدیرانی که در تونلهای تاریک فکری سیستم کانالیزه میشدند، تنها میماندند.
خوشبختانه امروزه بخش اعظم خانوادهها متوجه این خشونت سیستماتیک شدهاند و از دخترانشان به خوبی حمایت میکنند. اما دختران دانشآموز دهه شصت که ما باشیم غالبا از حمایت خانوادهها هم محروم بودند. خانوادهای که آشوب جنگ آنقدر زندگیاش را به هم ریخته بود که حوصله این چک و چانه زدنها را نداشت و از دخترانش التماس میکرد بهانه دست اینها ندهید. آنها کارهای مهمتری داشتند. بماند که در آن سالها بخشی از خانوادهها با مدارس همراه بودند و تفکر خودشان هم همینقدر جزمی بود. هیچ کس حوصله شنیدن ما را نداشت، هیچ کس حوصله دیدن ما را نداشت. اما خودمان کم کم یاد گرفتیم همدیگر را ببینیم و یکدیگر را بشنویم. وقتی در دانشگاه به هم رسیدیم ساعتها برای هم حرف زدیم، ساعتها به روایتهایی که هیچ کس آنها را ندیده بود گوش دادیم. ما هم را پیدا کردیم. راههای نرفته را جستیم و ممنوعهها را زندگی کردیم. ما از فرزندانمان محافظت کردیم تا خواستهایشان را زندگی کنند. بارها زمین خوردیم دوباره برخاستیم دست یکدیگر را گرفتیم و دوباره راه افتادیم. تلاش مسئولان برای سوق دادن دانشآموزان به درون تونلهای تاریک، آب در هاون کوبیدن است. چون آنها به محض خروج از مدرسه به یکدیگر رجوع میکنند، به یکدیگر گوش میدهند و یکدیگر را میبینند نه مسئولان تاریکاندیش را. چون در کنار یکدیگر است که شنیده میشوند، که دیده میشوند. آنها در کنار یکدیگر است که زنانگیشان را آشکار میکنند، زندگیشان به جریان میافتد و آزادی را نفس میکشند.