پانزده ثانیه از دقایق پایانی زندگی مجیدرضا رهنورد ضبط شده است. در این پانزده ثانیه تمام حقایق قیامی که شاهد کوچ جانهای جوان زیبای این دیار است ثبت شده است. سیمای مرد رشیدی را در آستانۀ مرگ، پای چوبۀ دار، میبینیم که چشمهایش را با چشمبند سیاهی بزرگ پوشاندهاند و در دو سویش دو مرد که تمام چهرهشان به جز چشمها با نقاب سیاه پوشانده شده است و صدای بمِ مرگنشانِ خبرنگار-بازجویی روی تصویر میآید که میپرسد، شما در وصیتنامهت چه نوشتهای؟ و مرد جوان با صدای گرم و سرشار از زندگیش پاسخ میدهد که نوشتهام «کجا خاکم کنند. دوست ندارم گریه کنند سرِ مزار». لبهایش تکان میخورد اما دست خبرنگار-بازجو از قاب تصویر خارج میشود و صدایش روی سیمای جوان به گوش میآید که انگار میخواهد حرفهای زیبای او را با صدای زیبای خود او نشنویم: «دوست نداری قرآن بخوانند؟ دوست نداری برات نماز بخوانند؟ درسته؟» جوان تأیید میکند، «نماز نخوانند. شادی کنند. آهنگ شاد پخش کنند». در این پانزده ثانیه تصور/تصویر تازهای از ایدۀ «شهید» شکل میبندد که تمام ارکان گفتار معاملهمحورِ حاکم را به لرزه میافکند، گفتاری که همه چیزش بر مدار «معامله» میگردد و، از جمله، بر مدار تفسیر آیهای از سورۀ توبه که میگوید، خدا از مؤمنان جانها و داراییهایشان را میخرد و در برابرش به ایشان بهشت میدهد و به این سان آنانکه در راه خدا میکشند و کشته میشوند به پرسودترین معامله دست مییازند. در تفسیرهای رسمی میخوانیم، در این معاملۀ بزرگ، خریدار خداوند است و فروشنده بندگان مؤمن و کالای معامله جان مؤمن و قیمت معامله بهشت و سند معامله در کتابهای آسمانی ثبت شده. در یکی از تفسیرهای رسمی میخوانیم، « چنین معاملهاى براستی بزرگ است زیرا خریدار جنسى را که متعلّق به خود اوست به بالاترین قیمتها از فروشنده مىخرد». این است تصویری که از شهید و شهادت در چهار دهۀ اخیر ترسیم کردهاند و اینک جوانی برابر چشمان تمام معاملهگران ایستاده است و در دو جمله بنای معامله را بر هم میزند. در این پانزده ثانیه زندگی با چنان نیرویی موج میزند که خواب از چشم هر ناباوری میدزدد. جوانی در آستانۀ مرگ، بی آنکه صدایش بلرزد، بی آنکه از کسی عذر بخواهد، بی آنکه زندگیش را از کسی گدایی کند، میگوید میخواهد کسی سرِ مزارش گریه نکند، میخواهد کسانی که میخواهند برایش ماتم بگیرند شادی کنند، میخواهد نغمههای شاد گوش کسانی را پر کند که به سوگواریش در هر جای این سرزمین خواهند ایستاد. نمیخواهد برایش نماز بخوانند. نمیخواهد برایش قرآن بخوانند. میخواهد شهادت بدهد بر تصویری زمینی از شهیدی که با هیچ کس، حتی خدا، بر سر هیچ چیز، حتی بهشت، معامله نمیکند. میخواهد شهادت بدهد بر خواهشی که شعلهاش هرگز خاموش نمیشود، بر خواهشی ابدی که او در عمر کوتاهش رهنوردش بوده است. در این پانزده ثانیه تمام وعدهها و وعیدهای دستگاهِ زندگیستیزی که بویی از زندگی و زیبایی و رقص نبرده است نقش بر آب میشود.
در نیمۀ تیرماه سال 71 آلبومی درآمد با عنوان «مطرب مهتابرو». شنیدنیترین قطعۀ این آلبوم بر مبنای شعر غریبی از مولوی بود که گفتی باید سه دهه صبر میکرد تا از آسمان نواها و صداها به زمین تصویرها و سیماهای قیامی مردمی پای بگذارد، در لحظهای که جان زیبای جوانی در آستانۀ اعدام مفهوم «شهید» را از معنایی که ماشین سرکوب در طی چهار دهه بر این کلمه بار کرده است خالی میکند، جوانی که از برادران و خواهران همرزمش میخواهد در ماتمش جشن بگیرند، در عزایش پا بکوبند. شاعر از زبان مجیدرضا گفته بود که «ز خاک من اگر گندم برآید/ از آن گر نان پزی مستی فزاید. خمیر و نانوا دیوانه گردد/ تنورش بیت مستانه سراید. اگر بر گور من آیی زیارت/ تو را خرپشتهام رقصان نماید. میا بیدف به گور من برادر/ که در بزم خدا غمگین نشاید. زنخ بربسته و در گور خفته/ دهان افیون و نقل یار خاید. بدَرّی زان کفن بر سینه بندی/ خراباتی ز جانت درگشاید …» در بزم خدای آزادی، در رزم زندگی، غمگین نباید بود. مجیدرضا خواهش رقصیدن در خیابانها را، خواهش رزمیدن برای آزادی تا پای جان را، ابدی کرده است. میتوان جان جوانان شریف را گرفت اما آتش شرافت را با تمام ذخایر آبِ گفتاری که همه چیزش را مرهونِ ترس و معامله است خاموش نتوان کرد. حاکمانِ بیمخورده چارهای جز در خاک کردن تنهای شریف این «مطربان مهتابرو» ندارند اما شبهای نومیدی و خستگی ما به نور روی این رهنوردان از همیشه روشنتر است …