۱) محسن شکاری گیمر بود. برنده تورنمنتهای پلیاستیشن، کال آو دیوتی و فوتبال و … . میخواست استندآپ کمدین بشود. در کافهای در ستار خان کار میکرد تا پول توجیبیاش را دربیاورد. پسر دوم خانوادهای پنج نفره بودـ یک برادر و خواهر داشت. برادرش مهندس عمران از دانشگاه دولتی و راننده اسنپ بود. خواهرش فوق لیسانس روانشناسی و منشی یک مطب. این زندگی حقارتبار را با گوشت و پوستش تجربه کرده بود. پی راهی برای بیرون زدن از ایران و پناهندگی بود. اما داستان مهسا که پیش آمد مثل تمام همنسلانش درگیر شوری جمعی شد. اینها همه اطلاعاتیست که همبندانش در زندان اوین و بعد رجاییشهر، امروز جسته و گریخته در توییتر و اینستاگرام نوشتهاند.
خانوادهاش فریب بازجوها را خوردند و برابر رسانهای شدن بازداشت و حکم اعدامش مقاومت کردند با این وعده که او را امروز آزاد میکنیم. امروز هم آزادش کردند. وسایلش را تحویل خانواده دادندـ خبری خوش هم دادند که او را مسلمان میدانیم و حق خاک کردنش در بهشتزهرا برای شما صادر شده است. گفتند گناهانش حالا پاک شده است. نیازی هم نیست هزینه نگهداریاش در زندان را بدهید.
محسن در زندان معروف بود به هیجانزده بودن. با همه شوخی میکرد. ساده و زودباور بود. افشین چیذری دربارهاش نوشته که «چطور خودم را ببخشم که آخرین بار، سرش داد زدم. میخواستیم بخوابم و او با هیجان داشت قصه یکی از کمیکهایی که خوانده بود را برای بچهها تعریف میکرد. داد که زدم ساکت شد و اخمهایش در هم رفت و چند دقیقه بعد، خر و پفش بلند شد. موقع دستگیری بینیاش را شکانده بودند و سخت نفس میکشید»
محسن چطور بازداشت شد؟
آن روز در تقاطع ستار خان و پل شیخ فضلالله نوری تجمع بود. (سرنوشت ایران را ببین. ستار خانی که برای مشروطه قیام کرد و شیخ فضلالله فاسد را تحویل دادگاه مردمی داد تا از دار آویزانش کنند، حالا میخورد به خیابان فضلالله که قاتل مشروطه بود.)
از کافه بیرون آمد تا پا به پای مردم شعار دهد. وقتی دید موتورسواران و قدارهبندان با چماق و تفنگ ساچمهای و شاتگانهای ساچمهزن به جان مردم افتادهاند خونش به جوش آمد. دختری را دید که در جوی آب انداختهاند و بسیجی قلچماق با باتوم به سر و بدنش ضربه میزند. خودش را پرت کرد سمت او تا نجاتش دهد. دختر توانست از مهلکه فرار کند اما او ماند زیر لگد اوباش. لنگ لنگان خودش را به مغازه رساند. چاقوی آشپزخانه کافه را گرفت و دوید وسط خیابان. همراه جوانان بیسلاح سعی کرد سنگری بسازد و وقتی دوباره بسیجیها حمله کردند، این بار فرار نکرد. وقتی لات اجیرشده به او رسید، هیجانزده و خشمگین چاقو را بیرون کشید و ناشیانه به سمت او گرفت تا فراریاش دهد. لات فرار نکرد و چوبش را بالا برد و او در یک لحظه چاقو را به بدن او کشید. خون بیرون زد و او گمان کرد مزدور را کشته یا زخمی شدید به او زده است. چاقو را انداخت و به سمت ماموران رفت. در حالی که او را سمت ماشین میبردند داد میزد «فقط میخواستم ما رو نزنه». فهمید کسی که چاقو زده، زخمش سطحیست و حتا به بخیه نیاز ندارد. اما دیگر دیر شده بود. در دادگاه و بازجوییهای پیچیده همه چیز را گردن گرفت. بعد از بازجوی اول که خشن است و کاری میکند آرزوی مرگ کنی، بازجوی مهربان از راه میرسد و وعده میدهد اگر همکاری کنی آزادت میکنم. او باور میکند و به هر چه میگویند اعتراف میکند. «بستن راه و مضروب کردن یک نیروی امنیتی». تا روز آخر که او را به قرنطینه ببرند و به او وعده شکسته شدن حکم اعدامش را بدهند، شاد بود و عاشق زندگی و باور نداشت که کشته خواهد شد. روز آخر از یکی از بچههای بند قول گرفته بود بعد از آزادی، به او کمک کند کانال یوتیوبش را بسازد.
حوالی ظهر بلندگوی بند عمومی شماره پنج رجاییشهر به صدا درآمد که «محسن شکاری، به حکم دادگاه انقلاب استان البرز به خاطر فساد روی زمین و محاربه با حکومت امام زمان، اعدام شد». بچههای بند شوکه به یکدیگر نگاه کردند. سرشان چرخید به تخت خالی محسن. به عکس تیم «بایر مونیخ» که در زندان از یک مجله درآورده بود و روی دیوار مجاور تختش چسبانده بود و به یادگاری که به دیوار کنده بود:
یه روز خوب میاد…
محسن شکاری – آذر ۱۴۰۱