ترورِ سبوعانه و فجیعِ داریوش فروهر و پروانه اسکندری، پس از بیست و چهار سال، همچنان جراحتِ تازهای است که هرچه میگذرد، شکافاش بازتر و عمیقتر میشود. ترور فروهر، هنوز هم بهسان نماد و مظهری است از ترورهای هولناکِ زنجیرهای در دههی هفتاد، که بهراستی زبانِ عریانِ قدرتِ سیاسی-دینی در آن روزگار بود. در همان آذرِ خونین بود که به سراغ سیرجانی، پوینده و مختاری هم رفتند. ترورهای زنجیرهای، یک میوه از میوههای فاسدِ شجرهی خبیثهی خودکامگی و استبداد دینی بود که جانهای عزیزی را از ایران ما گرفت. جانهایی که میخواستند آزاد باشند از هر زندانی. هم جسمشان، هم روحشان، هم فکرشان. و این بهایی بود که برای آزاد بودن، در ایران پرداختند. ترورهای زنجیرهای، اقتضای حاکمیّت قهر و خشونت بود و فرمان و امرِ ولایت در سیاستِ دینی که هدف و خواست نهاییاش اولاً، حذفِ عاقلانِ آزادیخواه و خاموشکردن صدایِ روشنفکر و روشناندیش و ثانیاً، ایجاد ارعاب و وحشت در جامعهی روشنفکری و دانشگاهی ایران بود که آزادی و دموکراسی را طلب میکرد. امّا نه آن حذف تکمیل شد، نه صداها خاموش شدند و نه ارعاب و وحشت، نتیجهای داشت. عاقلانِ آزادیخواه، متکثّرانه تکثیر شدند و جسورتر و شجاعتر از پیش، صدای خود را به سپهر سیاسی ایران رساندند و پرچمِ دموکراسیخواهی را به نسل جدید در جنبش «زن، زندگی، آزادی» سپردند.
ترور در ذات و جوهرِ استبدادِ تمامیّتخواهِ دینی، مسمّا به جمهوری اسلامی، است که بیش از همه از دو چیز هراس دارد: یکی آزادیِ همگانی، و دیگری عقلِ عمومی. دو رفیقِ شفیق که فرزند لیبرالیسم و زیربنای دموکراسیاند و، به قول پوپر، بهمثابهی ابزاری برای مهار قهر و خشونت. هدفِ ترور، جان و زندگی تمام کسانی است که از این دو، آزادی و عقل، بهرهای بردهاند. ترور، بیش از آنکه ایجادِ ارعاب باشد، نتیجهی هراس است. راست گفته بود داریوش فروهر که “میان ملّت ایران و جمهوری اسلامی، دریای خون است”.
رضا زمان