از کجاها که نگفتی!
بگو…
باز هم بگو
از ابوقُریب
از رومادی،
از سقز بگو…
تمام تن-اش
در جا- جایِ این خاک خونین است
از سالهای سیاهِ هجوم
از عاشقانِ خفته در خون
دستهای جدا مانده از تن-
پاهایی که مانده پشتِ خاکریزها
نامهای حک شده در پلاک
از چهره های کبود و سوخته
استخوانهایِ با عطر گل سرخ
از خاک گرم خاوران
بگو…
هنوز از خاک جنوب،
هُرم نفسها،
بخار میشوند در هوا
نه…دیگر چیزی نگو
دیگر…
نه صدایِ آوازشان می آید
نه صدای خسته گامهایشان
و من دستانم به خواب می رود
با استخوانی در گلو
خنجری در پشت
دشتی پهناور از گل سرخ
دستانی در تاریکی
سینه شقایقها را
نشانه می رود
شکوفه های نورس
در خون می تپند
خون در عروق شب جاری-ست
در افق نگاهِم
ستاره ها به خوابم می آیند
و آخرین بندِ وصیت نامه را
در گوشِِ شکوفه ها
زمزمه میکنند
راه روشن است
آب و جارو کنید
بهار همنفس با شقایقها
در راه است.