پلکهایم سنگین فرو می افتد
چشمانم را باز نگه می دارم
رفتگر در انتهای شب
زباله سایه هایِ بیداد را
از خیابان جارو میکند
اما صداها در خیابانها اوج می گیرد
صدای سُم اسبان
شیهه می کشد در پهندشت فلات
منارهِ سرهایِ بریده از اعماق تاریخ
شادی و بوسه را
در رویای چشمه زلال
به دیدار کاکل خونین جوانان آمدند
من نمی دانم
کدام راز سر به مُهری
نهفته است در تو
که از توفان و خون گذشتی!
این همه سال به بند کشیدند و…
به چارمیخ بستند
شکم و جوارحت را شکافتند
و به غارت بردند
و تو همه چیز را تحمل کردی
و حالا، سینه جوانان را
با سرب داغ می شکافند
مادرانِ داغدار با تنپوش سیاه
بر مزار فرزندان شان مویه میکنند
دختران طره های بریده را
به باد می سپارند
و تو باز تحمل کردی
چشمانم را فرو می بندم
می پرسم تو را قسم،
به سینهِ شرحه شرحه کبوتران
فقط به من بگو،
این سینه پر درد را
چگونه تحمل آوردی…؟
من صبحگاهان که خفاشها در خوابند
پرنده ای از باغچه همسایه می خواند
بیدارم،
خاکت را تُربت چشمانم میکنم
تن زخمین-ات را می بویم
و می بویم
و می بویم
و بوسه،
بر قلب خونین- ات می زنم
که عاشق ترین فرزندانت را
در آغوش گرفتی،
تو بمان،
تو
بمان-
ای عزیزِِ جان
وطن-
سرزمین داغدار من.
رحمان- ا دهم مهر ۱۴۰۱