به تلائو طره هایت قسم
به یادت بودم
اما یادم رفته
از کِی خرمن گندمزار گیسوانت را
پنهان کردی
و با تاریکی گره زدی
و اکنون در چشمان روشنِ شهر
رها کردی…
در هجومِ دندانهایِ آهنین بیداد
ما هزاران… هزار بار کشته شدیم
ما هزاران… هزار بار گفتیم
ما چیزی نمی خواهیم
با کسی کاری نداشتیم
فقط دلمان می خواهد
این شب سنگین فرو افتد،
دلمان،
برای طلوع خورشید می تپد
دلمان،
می خواهد… فردا،
شهر فرزندانش را
در آغوش گیرد،
و با صدای بلند بگوید:
حالا که این راهِ خسته را آمدید
آزادی؛
در آستانه صبح
آغوش گرمش را گشوده.
تا؛
زمستانِ یخ آجین سالهایِ دوزخ
و بی کسی را
در تنمان ذوب کند
اما شمایان،
آفتاب را از ما دریغ کردید
آواز را در حنجره ها
و آزادی را
بر درگاهِ صبح کشتید.
رحمان- ا ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱