چرا از خود نمی پرسیم،
چرا ملت تحقیر شده ای هستیم!؟
سرنوشت ما را چه کسانی بدست گرفتند..!
چگونه با خطوطی ناخوانا
با کاغذ پاره ها
در درازنایِ سکوت و هیاهو
فراموش شدیم در کُنج خانه ها
دلم گرفت،
احساس حقارت میکنم،
وجدانم تحقیر شده
فرهنگم،
تمدنی که میراث نیاکانم است
در دهانهایِ دروغ و یاوه بخار میشود
نمی دانم،
تاوان کدامین گناه ناکرده را
با ِخفتی که بر دوش میکشیم
پس می دهیم!!؟
تلخ چون شرنگی مهلک است
جهنمی برایمان رقم زدند
که خود در بنای آن دیوانه وار
سهیم هستیم،
نیستیم…!!؟
پس این خیلِ پیادهِ سیاه پوش
غرق در اشگ و ماتم
به کجا می روند (چنین شتابان..)
راه گم کرده اند…؟
به دیاری می شتابند
استخوانهای اجساد ما
هنوز در آن زمین تفته
دهان گشوده…
و درد این مصیبت را
فریاد میکشند.
فقیر و درمانده ایم
صدایمان،
از ته چاه بلند میاید
که فقط خودمان می شنویم.
من اما، نا امید نیستم
درغروبِ غمینِ شهریور
ماه لبخند می زند
فردا خورشید از بلندای آسمان
طلوع میکند
و خوشحالم دست هیچ شیطانی
نمی رسد آن را خاموش کند.
رحمان- ا ۲۰ / ۶ / ۱۴۰۱