با یاد و خاطره تابناک رفقای جانباخته شهریور ۶۷ که در حافظه تاریخ خونبار جنبش چپ هماره ماناست.
از خودت باید شروع کنی
خودت که باشی،
می توانی در هوایِ بنفشه ها
نفس بکشی
تازه مثل خودت راه می روی،
وقتی کفِ پاهایت تاول زده
چرک وخون درهم تنیده،
مسافت طولانی راه می روی
با یالِ باد می وزی
آفتاب پشتِ پلکهایت طلوع میکند
کفشها به پایت تنگ شده
زردآبه بالا می آوری
می پاشی به دیوارِ سنگی
به چشمانِ سیاهِی،
چشمانت را که می بندی،
شیارها دهان گشودند
درد پاها نیش میزند به قلبت
بازیگرِ سرنوشت خویش می شوی
دیوار نامت را به یاد می سپارد
درب آهنین،
ای فتادهِ در تالابِ سیاهی
خودت را رقم می زنی
زمان ایستاده و تو درحرکتی؛
زیرِ سقفِ ظلمت
با سر انگشتانت به رقصِ آمدی
هیچ حرفی برای گفتن نداری
سکوت را از دیوار آموختی!
سکوت… چه واژه مظلومی ست
– زبانت قفل شده، باز می شود!؟
– خواه، ناخواه حرف می زنی!
نباید روزنه ای باز شود
– نخواهی شکست،
سالها پس از مرگ اخرین قهرمان
شهر بی پناه شده،
و زنجموره ها پایانی ندارد
کابل_ تخت و زوزه کابل
هوا را می شکافد
پرواز پرنده در اسمان تاریک؛
رویایِ پرواز در آسمان آبی،
تا صعود به قله، چند پایی نمانده
فوران خون و خونابه
بر زمین، بر تخت و هوا،
پاهای ورم کرده
مسافتِ طولانی راه میروی۰
گذشته با تو می اید،
دستانت قفل را می گشاید،
دستانت بویِ دیوار شکسته می دهد
بویِ خون و شقایق
پاپیون، به دیدارت میاد و لبخند میزند
قیافه یِ خودت را از یاد می بری
تو که از یاد نرفتی!
ازدیوار خلاص می شوی
شب رهایت نمی کند
سایه ها به دنبالت می ایند
– مراقب باش دنیا خرابت نکنه
شهر بزرگ شده،
همه گم شدند در تاریکی
روزگار ورطه بی پایانِ راههاست
رد پایِ باد را می زنند۰
از خودت باید شروع کنی
خودت که باشی،
راحتی-
می توانی در هوایِ گلهای سرخ
نفس بکشی
هیچ راهی نمانده،
فانوست را به دست گیر
آفتاب پشت پلکهایت غروب می کند
جنازه ات را به خورشید بسپار
اخرین قهرمان،
شهر بی پناه شده
شهر چشم از تو بر نمی دارد.
رحمان- ا ۲۵ / ۵ / ۱۴۰۱