باد چشمانش را می نوازد
مرگ از کف دستانش می گریزد
نگاهش،
فلات را می روبد از خس و خاشاک
پرسشی مانده پشت پلکهایش
که از مجادله حنجره ها می گذرد
ترس پر می کشد
می گریزد از حدقه چشمهانش
کجاست…؟
محل فاجعه کجاست..؟
روز یا شبی پرتپش
صبحی که نگاه از آفتاب می گیرد
آسفالت داغ در شتابِ پاها
سقوط از ارتفاع پلها،
پرتاب از بلندایِ دیوار
و نهیب مرگ پشت دیوارهای بتونی
چه فرقی میکند!
اینجا و یا آنجا…
زبان قفل میشود در دهان
و خون لخته می شود در عروق
وقتی بهاری، خَضابِ خون می بندد
کاش پیش از آخرین پرواز
چیزی بر زبان می آورد
چیزی از ترنم عشق می گفت
عشقی که زنده می ماند
پس از آمدن مرگ
بی گمان،
مرگ پایان راه نیست
گر نور خورشید،
در قلبت فروزان شود
رحمان- ا
۲۲ / ۵ / ۱۴۰۱