ایستادم در تاریکی
انگار شب تابوت-اتش را
بر دوش کشیده
و بر مدارِ شهر می چرخاند
و ماه ردِ عبور ستاره ای را
دنبال میکرد
سرخ بود آسمانِ شبم
صبحگاهان زیر رگبار
خونِ سیاوشان
می جوشید از رگهایشان،
چشمانِ آسمان خونین بود،
چون نگاه تو در فلق
و من خفتهِ بیدار
نفس میکشم، در هوایِ پروازِ پرستوها
شرنگی از گلویم تلخ می گذرد
گرچه ندیدم،
ردِ عبورِ سایه روشن آنانرا
من اما می شناسم
هنوز صدایِ گامهاشان
پیامی دارد، از سپیده دمان
در این شبهای بی فروغ
خاطره همه ستاره ها
سینه به سینه یادم می آورد
فورانِ دُشنام وُ سنگینیِ ستم
بر گرده هایِ زخمین استخوانها
رعشه بر پلکهایم می نشیند
دست گرفتم باز به یادت آرم
سلام بر سپیدارها در صبحگاهان
سالها چشم انتظارم
دست کشیدم بر پوسته ضُخیمِ تاریکی
وز پنجره،
شب با هیبتی سیاه
سایه اش نشسته بر باغچه
داغ بودم، داغ-
تلخ گذشت از تهِ گلویم
به یاد همه آنانی
که با چراغ-
همنفس بودند وُ هستند
نماندند ز راه.
رحمان – ا
۱۷ / ۴ / ۱۴۰۱