صدا پشت دیوار خاموش می شود
غوغای شهر زیر ابرهای سیاه،
خفه
قلبی از هول فرو می ریزد،
در خفا
عنکبوتها بوی کافور می دهند
مُردارها، زردابه های زهرآگین
بر شکوفه ها می پاشند
سکوت پنجه بر سیاهی می کشد
ناخنهای کبود و دهانی خون گرفته
پوستِ شب را می درد
کرمها می لولند در روزنه ها
و گندابها-
از این همه اندوهِ نشسته بر تنِ سپیدارها
کجا می توان راه جست!
در این مردابِ بی کرانه ها
دردی که از خاکستر استخوانهای سوخته
برمی خیزد
ذوب می شود
در بخار سُربین هوا
پنجه بر جانم می فکند
تا، روح زخم خورده ای را
با تن زخمینِ ستاره ای
یکجا به گورِ بسپارند، بی هوا
تنها آنگاه آسوده درخاکم
که سارها،
از سایه ها و از تاریکی
به پرواز درآیند و پیوسته، رها
رحمان- ا
۷ / ۱۲ / ۱۴۰۰