سخنران: دکتر مارسلو گلیزر[1] – برگردان : مینا آگاه – ترجمه اختصاصی اندیشه نو
از حضورتان در جلسه متشکرم . امروز می خواهم درباره ی ایده هایی صحبت کنم که در کتاب آخر من، “جزیره ی علم”، در بارهی مسلهای واقعا مهم بیان شده است. کتاب به این می پردازد که “واقعیت[1]” چیست و چگونه می توان آن را بیان کرد. از آنجا که واقعیت به ماهیت “حقیقت” ربط بسیاری دارد، در واقع کتاب به ما می گوید چگونه می توانیم حقیقت را کشف کنیم. و این که آیا علم واقعا شما را به سوی یک فرمولبندی بزرگ از آنچه ما از دنیا می دانیم، می برد؟ جواب من قدری فروتنانه است. این یک تمرینی است برای اینکه ببینیم علم چگونه کار می کند. این چیزیست که فیلسوفان میل دارند آن را معرفت شناسی بنامند و اینکه ما چگونه به دانش درباره ی واقعیت دست پیدا می کنیم؟
ما از کجا می دانیم که این جا هستیم؟ از کجا می دانیم که این اتفاقات دارد رخ می دهد؟ ما دستگاه حسی جالبی داریم. ما چشم و گوشی داریم که اطلاعات را از محیط اطراف جمع می کنند و آن ها را به مغز منتقل می کنند. و مغز چیزی عجیبی است که می تواند تمام اطلاعات رسیده را تلفیق کند و از آن یک تصویر شناختی بسازد و این حس را بدهد که “واقعیت ” چیست. آن چیزی که ما به عنوان یک انسان- حداقل در هر لحظه – آن را واقعیت می نامیم، مجموعه ی درهم شدهی حس هایی ست که در مغز شکل کلی به خود می گیرد. این البته که واقعیت است، اما تمام واقعیت نیست. فقط کسر کوچکی از واقعیت است. چه اتفاقات دیگری دارد صورت می گیرد؟ شما می دانید که در این لحظه میزان زیادی امواج الکترومغناطیسی برای مثال، تمام امواج رادیوهای اف ام و اِ ام در این اتاق جریان دارد. شما تحت تشعشعات ماورای بنفش این لامپها هستید. تحت تشعشعات امواج مادون قرمزی هستید، زیرا شما همگی بدن های گرمی دارید که گرمای شما حدود ۳۷ درجه ی سانتیگراد است، و همگی امواج مادون قرمز تشعشع می کنید. ما اما هیچکدام از این ها را نمی بینیم.
این موضوع که ما نمی توانیم این ها را ببینیم، از واقعیت آن کم نمی کند. بنابراین علم به یک معنا، تلاشی است برای تقویت روشی که ما به کمک آن واقعیت را می ببینیم. عبارت کوتاهی در کتاب شاهزاده کوچولو هست که جالب است. روباه با شاهزاده کوچولو صحبت می کند و می گوید چیزی که نامرئی است برای چشم ضروری است. علم اساسا، به خصوص علم مدرن، تلاش می کند این نامرئی ها را مرئی کند. به نوعی چشم ما را باز کند که چه اتفاقاتی دارد می افتد.
من می خواهم یک سری نقل قول بیاورم. با یک نقل قول از آلبرت انیشتن شروع کنم. معادله ی E=mc2 را به خاطر داریم. معادله ی بسیار جالبی است. انیشتین می گوید: ” آن چیزی که من در طبیعت می بینم ساختار شگفت انگیزی است که ما بسیار ناقص آن را درک می کنیم. این باید شخص متفکر را از یک حس تواضع سرشار کند”. چیزی که او سعی می کند بگوید تقریبا علیه باور اوست. انیشتن واقع گرا بود. وی فکر می کرد که در طبیعت یک نظمی وجود دارد، و در طبیعت یک نوع طرحی و الگویی وجود دارد که ما با ذهن خود آن را نمی توانیم کشف کنیم. و این مهم است که روی آن سخت کار کنیم، تا بتوانیم کشفش کنیم. در این گفته ی معروفش که: “خدا تاس نمی اندازد”، منظورش نمی تواند خدای حقیقی باشد. منظور انیشتن این بود که کار طبیعت نمی تواند تصادفی باشد، نمی تواند غیرقابل پیش بینی باشد. هر چیزی باید بر اساس یک نظم بنیانی صورت بگیرد. او تشخیص می دهد که ما به عنوان یک انسان می توانیم تا حد مشخصی در درک دنیا پیش برویم . بنابراین با این برداشت، ما چیزها را فقط به صورت ناکامل می توانیم درک کنید. این که ما باید متواضع باشیم، از این درک ناشی می شود که ما واقعا نمی دانیم.
نقل قول دیگری از انیشتن است که فکر می کنم به این موضوع ربط دارد. او می گوید:” آن چیزی که ما می توانیم به صحیح ترین شکل تجربه کنیم، اسرارآمیزی جهان است. این یک حس اساسی است که بر دوش هنر حقیقی و علم ایستاده است. کسی که این را درک نکند و دچار حیرانی نباشد همچون یک مرده است…”.
چیزی که او دارد می گوید این است که بیدار شوید مردم. این همه چیزهای جالب و ناشناخته وجود دارد. او آن ها را که در طبیعت وجود دارد و ما نمی دانیم “اسرارآمیز” می نامد. اگر شما هیجان این را ندارید که آن ها را کشف کنید، شما دیگر زنده نیستید. و این خود به خود اتفاق نمی افتد. و از آن بیشتر، این نوع از قدرت وسوسه گری که ما نسبت به این ” اسرارآمیزی” داریم و می خواهیم آن را کشف کنیم، موتور خلاقانه ی پشت سر این همه هنر و این همه علم است. وی تمام آفرینش های ما، چه هنری و چه علمی، خواست انسانی برای درک جهان را زیر یک چتر بزرگ درگیر شدن با نادانستهها و اسرارآمیزی جهان میآورد. این موضع بسیار جالبی است و من هم همین دید را دارم.
خوب ما یک تصویر داریم: یک ماهی در تنگ بلور. اینجا یک ماهی کوچک است و به نظر من عکس قشنگی است. اما به نوعی اندوهبار است. زیرا شما به ماهی نگاه می کنید و می گوئید ماهی کوچک بیچاره! جهان وی چقدر محدود و محصور است. وی در آن ظرف کوچک قرار دارد و تمام چیزی که می بیند آن است. ماهی می تواند نگاهی از میان شیشه به بیرون بیندازد، و بعضی چیزها را آنجا ببیند، اما هیچگاه نمی تواند به آن ها برسد. خیلی بهتر است که ما جای عکاس این عکس باشیم. نه؟ یعنی آدمی باشیم خارج از ظرف بلور که می تواند عملا این عکس را بگیرد و غروب خورشید را ببیند و این را درک کند که واقعیت وی بسیار غنی تر از واقعیت ماهی است. نکته ای که من می خواهم به آن اشاره کنم این است که این واقعی نیست! واقعیت ما به نوعی کاملا مشابه واقعیت آن ماهی است. وقتی ما می رویم تا دنیا را به تصویر بکشیم و درک کنیم شبیه چیست، باید بسیار مراقب باشیم. کجا می خواهید یک برداشت را بپذیرید و بگویید واقعیت این است.
خوب، چیزی به عنوان یک واقعیت بنیادی وجود دارد و ما تلاش می کنیم آن را کشف کنیم. من به عنوان یک فیزیکدان نظری در کیهان شناسی و فیزیک انرژی بالا کار کرده ام که مربوط به بیگ بنگ، سیاه چاله ها و ذرات هیگز[2]است. این انواع کاری است که من می کنم. این مهم است که فهمیده شود که وقتی ما می خواهیم مرزهای دانش را هل دهیم و گسترده تر کنیم، همواره به دیوارهایی برخورد می کنیم. دیواری که باید پشت سر بگذاریم تا درک کنیم چه دارد می گذرد.
من اینجا نقل قولی از هایزنبرگ می آورم که یکی از معماران فیزیک کوانتومی است. او چیز بسیار مهمی می گوید. او می گوید:” چیزی را که ما مشاهده می کنیم خود طبیعت نیست، بلکه طبیعتی است که در برابر روش سوال کردن ما خودش را نشان می دهد”. این خیلی جالب است. چیزی که او می گوید این است که تنها یک روش انسانی برای درک مسایل وجود دارد. هیچ راه جهانی فراتر از آن برای درک چیزها وجود ندارد. خوب این به نوعی با تصور ما مبنی بر اینکه چیزی به عنوان حقیقت جهان در آنجا وجود دارد که ما باید قادر باشیم به آن برسیم و آن حقیقت ماورای چارچوب بشری است، همخوان نیست.
آیا اگر یک هوش فرازمینی بتواند تحقیق فیزیکی یا شیمیایی انجام دهد، درست به همان قوانین طبیعی می رسد که مشابه قوانین ما از طبیعت است؟ چیزی که هایزنبرگ می گوید این است که شاید محتوای این قوانین مشابه باشند، اما روشی که بیان می شوند کاملا متفاوت است. ما با یک روش بسیار انسانی برای کاوش واقعیت روبرو هستیم. ما جانورانی هستیم که در شرایط بسیار خاصی تکامل یافته ایم.
برای مثال،، ما ستاره ای داریم حدودا در ۱۵۰ میلیون مایلی زمین که درجه حرارت سطح آن ۶۰۰۰ درجه سانتیگراد است و آن را درخشان می کند و به رنگ زرد روشن در می آورد. بنابراین هر نوع شکل از زندگی که در این سیاره تکامل یافته باشد، باید بتواند به روشی با این طیف از تشعشع کنار بیاید. به همین دلیل ما و بیشتر جانوران اطراف ما می توانند از روزن بسیار باریکی از این پنجره ی الکترومغناطیسی، یعنی از قرمز تا بنفش مرعی چیزها را ببینند. اگر شما می توانستید فقط امواج رادیویی یا مایکروویو را ببینید، زمانی که یک ببر به سوی شما حمله کند، خورده می شوید. این امواج از نقطه نظر بقای انسان خوب عمل نمی کند. بنابراین جای تعجب ندارد که چشمان ما بتواند قوی ترین تشعشعاتی که خورشید می تواند بفرستد را بگیرد.
زمانی که ما تلاش می کنیم در این چارچوب صحبت کنیم، می خواهیم بفهمیم علم چگونه کار می کند. یکی از فیلسوفان، واقعا هم آدم جالبی است، به نام برنارد لو بوویر دی فونته نل در سال ۱۶۸۶ کتابی نوشت درباره ی امکان وجود زندگی در سایر سیاره ها.[3] او این کتاب را در همان سالی نوشت که نیوتن کتاب “اصول” خود در مورد قوانین حرکت و جاذبه را منتشر کرد و به نوعی دنیا را تغییر داد. این فیلسوف فرانسوی و کتابش واقعا جالب اند، زیرا به صورت نوعی گفتگو تحت تاثیر افلاتون نوشته شده است. او در این کتاب دو شخصیت دارد. یکی فیلسوف که خودش بود، و دیگری یک قهرمان دیگر که یک زن بسیار باهوش تر از او – خوب در قرن هفدهم این نوشته ی بسیار بسیار نادری بود. زن در این گفتگو مفروضات وی را از نقطه نظر فلسفه ی طبیعی – اسم قدیمی علم در آن زمان – به چالش می کشید. این شخص سعی کرده توضیح دهد درک چیزها از دید علمی چگونه است. او می گوید:” فلسفه فقط بر اساس دو چیز است: کنجکاوی و دید ضعیف”. فکر می کنم این واقعا درست است. منظورم این است که ما بسیار کنجکاو هستیم. ما میل داریم چیزها را به بهترین نحو ممکن درک کنیم. اطلاعات هرچه بیشتری به دست بیاوریم. و شما ها بهتر از من می دانید که مردم همیشه چقدر تشنه ی اطلاعات بیشتر و بیشتر هستند. می خواهند دروترها را ببینند و ما هنوز نزدیک بین هستیم. این طور نیست؟ منظورم این است که خیلی چیزها هست که ما می خواهیم ببینیم، و اینجا یک تنشی است در مورد این که می خواهیم زیاد بدانیم و نمی توانیم همه چیز را بدانیم. از این تنش خلاق است که دستاوردهای علم پدید می آید. خوب این ضعف دید ما، این که واقعیت چیست، نیز وجود دارد.
به چیزی حدود ۴۰۰ سال قبل از میلاد برمی گردم. به غار افلاتون. او در کتاب “جمهوریت”، کتاب هفتم “جمهوریت”، چیزی به نام تمثیل غار نوشته است که یک روش تفکر درخشان درباره ی آن است که آیا طبیعت ” واقعی” است، و این که چگونه این را می توانیم بدانیم. ایده اش کم و بیش به این صورت است. تصور کنید در یک غاری هستیم و برده هایی را که مادرزاد برده بوده اند به خط کرده اند. آن ها فقط چیزی که بر روی دیوار غار منعکس می شده را می توانند ببینند. برای این برده ها، واقعیت چیزی بود که آن ها می توانستند روی دیوار غار ببینند. آن ها نمی دانستند که پشت سر آن ها یک آتشی بسیار بسیار بزرگ برافروخته شده، و یک گروه از فیلسوفان چیزهایی را بالا نگه داشته اند، و سایه ی این چیزها بر وی دیوار می افتد و چیزی که برده ها می بینند فقط یک تصویر است. بنابراین آن ها می گفتند که آره، این شبیه یک گوسفند است. آن ها هیچ تصوری از شکل واقعی چیزی که سایه را ایجاد کرده نداشتند که مثلا یک چیزی شبیه مربع است.
این روایت در شکل دیگرش وقتی است که نئو قهرمان فیلم ماتریکس به غار افلاتون می رود. همانطور که شما میدانید در فیلم ماتریکس مردم فکر می کردند که دارند واقعیت را می بینند، اما آن ها واقعیت را نمی دیدند. نئو در فیلم با تفنگش به غار افلاتون می رود. آدم پهلوی دستش می گوید: “اینجا غیب گویی است که یک روز یکی از بین ما را انتخاب می کند تا ما از این دنیا رهایی یابیم و او ماهیت حقیقی واقعیت را به ما نشان می دهد”. او می گوید “به هیچوجه”. شما می بینید که برده های آنجا تک شاخی را می بینند که دارد مدفوع می کند. و آن ها می گویند: وای… پس تک شاخ وجود دارد. و آن ها درست مانند بینندگان که ما باشیم خطا می کنند. واقعیتی که دارد اتفاق می افتد این است که یک فیلسوف بدجنس پشت سر آن هاست و با دست ها و انگشتانش شکل می سازد و این اشکال را روی دیوار غار نشان می دهد و برده ها را گول می زند تا چیزی که وجود ندارد را باور کنند. سوال این است که ما اینجا چه کسی هستیم؟ چه میزان از جهان را می توانیم ببینیم؟ و با مفهوم واقعیت چقدر می توانیم راحت باشیم.
حالا بریم سراغ علم. من بحثم را به سه قسمت تقسیم می کنم. به سه نوع واقعیت: واقعیت کیهانی جهان، واقعیت مادی جهان (یعنی جهان از چه درست شده)، و واقعیت شناخت (ما چگونه با ذهن و عقل خود همه چیزها را مشخص می کنیم).
اجازه بدهید من از ابزارهای علمی شگفت انگیز صحبت کنم که آن ها را تقویت کننده ی واقعیت می نامم. چرا من به آن ها تقویت کننده ی واقعیت می گویم؟ زیرا آن ها دنیای نامرئی را آشکار می کنند. چیزهایی که ما نمی توانیم با چشم خود ببینیم و با گوش خود بشنویم و غیره. و آنها چیزهایی در مورد جهان به شما می گویند که قبلا نمی دانستید. مثال بسیار مشخص آن میکروسکوپ است. میکروسکوپ اواخر سده ی شانزده اختراع شد، مفهوم این که زندگی چیست پیش از میکروسکوپ و بعد از میکروسکوپ کاملا متفاوت است. زیرا پیش از اختراع میکروسکوپ چیزهای زنده چیزهایی بودند که شما می دیدید، درسته؟ بعد از میکروسکوپ ما به یک قطره آب نگاه می کردید و تمام این موجودات نامرئی را می دیدید که زنده بودند. و بنابراین یک سری سوال های جدید برایمان ایجاد شد. چقدر موجود کوچک می تواند وجود داشته باشد؟ آیا محدودیتی در کوچک بودن آن وجود دارد، و آیا این چیزها ربطی به ما دارد؟ آیا این چیزها ما را مریض می کند؟ و این طرز تفکر کاملا جدیدی به زندگی بود که از پیدایش این ابزار پدید آمد. همین اتفاق با تلسکوپ و با گروهی از آشکار کننده ها صورت گرفت.
این تصویر دو دستگاهی است که من به آن ها خیلی علاقه دارم. یکی تلسکوپ هابل، که جالب ترین دستگاهی است که تا کنون اختراع شده . هابل تلسکوپی رباتیک است که به خیلی دور دست می رود و بسیار دور از زمین چرخ می زند و توسط ستاره شناسان و تکنسین ها فقط با یک کنترل از راه دور از روی زمین کنترل می شود و عکس هایی می گیرد که هیچگاه دیده نشده است. این تصاویر روش درک ما از کیهان را کاملا تغییر داده است. دستگاه دیگر آشکار کننده ی اطلس[4] در برخورد دهنده ی هاردون بزرگ[5] یعنی ماشینی است که ذره ی هیگز[6] را کشف کرد. این دستگاه بسیار عظیم است، به ارتفاع یک ساختمان چهار طبقه است و بیش از برج ایفل فولاد دارد. ما از این چیز غول آسا برای مطالعه ی کوچک ترین ذراتی استفاده می کنیم که در جهان وجود دارد.
خوب به کیهان برگردیم. وقتی ما داریم درباره ی ماهیت واقعیت و حقیقت صحبت می کنیم، به تکامل درک ما از جهان فکر کنید. زمانی که کلمبوس ۱۴۹۲ به قاره ی جدید پا گذاشت، به چه نوع جهانی باور داشت؟ آن ها در جهانی زندگی می کردند که کره ی زمین مرکز آن بود. از دید آن ها زمین ساکن بود و حرکت نمی کرد و این باور را داشتند که زمین در مرکز واقع شده و سایر سیاره ها دور آن می چرخند، و ستاره ها ثابت هستند و تمام این ها قلمروی خدا است. بنابراین یک تصویر عمودی داشتند و در آن کیهان آینه ای بود از باور مردم آن زمان. راهنما و موجودیت آن ها براین اساس بود، و این نه تنها در روش زندگی آن ها اثر می گذاشت، بلکه بر روش خلق چیزها هم اثر می گذاشت. برای مثال کلیساهای جامع قرون وسطایی همه عمودی هستند و بسیار مرتفع، خوب برای این که وقتی شما وارد آن ها می شوید، به بالا نگاه کنید. چرا؟ زیرا می خواهید با خدا که آنجا هست ارتباط برقرار کنید. این بازتولید جهان بزرگ در قد و قواره ی انسان در قرون وسطی بود و در باور آن ها بازتاب می یافت. خوب این قابل درک است. این چیزی است که کم و بیش ارسطو خیلی روزتر از کلیسای کاتولیک گفته بود.
بعد به دوران کوپرنیک در ۱۵۴۳ می رسیم. زمین فقط سیاره ای مشابه سایر سیاره ها است. سیاره ی خاصی نیست، مانند ژوپیتر و زحل و هشت سیاره ی دیگر است. خوب در آن زمان هشت سیاره وجود داشت؛ پلوتون نبود ، پلوتون بعدا آمد و رفت. و این عملا نشان می دهد که علم علیرغم این که رشد و تکامل می یابد چقدر جابجا می شود. ما می گوییم سیاره ی ما تغییر کرده، زیرا آن را بهتر از قبل می شناسیم. پلوتون نظم چیزها را جابجا کرد و مردم را مجبور کرد که به نوعی تمام ترتیباتی که قبلا داشتند را تغییر دهند. مردم واقعا گیج شدند، زیرا آن مرکزیت زمین- که مبتنی بر درک آن ها بود، نفی شده بود. خوب شما بیرون می رفتید و می دیدید که آسمان شروع می کرد به دور ما چرخیدن، و بسیار منطقی به نظر می آمد. علم، به نوعی، مکانیزمی است که ما باید از تمام این چیزهایی که به نظر منطقی می آید و درک ما است، و درک های اشتباه است، کنده شویم تا بتوانیم عمیق تر ماهیت چیزها را متوجه شویم.
بعد به قرن بیستم می رسیم، و تصویر ما از کیهان کاملا متفاوت است. این عکس را هابل گرفته و یکی از بهترین عکس هایی است که گرفته شده است. به این عکس، میدان عمیق هابل می گویند. آین عکس تکه ای بسیار کوچک از آسمان توسط تلسکوپ است و نور را برای مدت بسیار طولانی جمع می کند. بنابراین می توان چیزهایی را دید که واقعا بسیار دور از ما هستند. خوب به عکس نگاه کنید. آن لکه رنگی یک کهکشان است. راه شیری کجا است؟ در این عکس نیست. زیرا برای گرفتن عکس از راه شیری باید از آن خارج شد و ما هنوز حتی به سیاره ی مریخ هم نمی توانیم برویم. برای بیرون رفتن از راه شیری مسیر بسیار طولانی ای پیش رو داریم. اما در این عکس شما کهکشان ها را می بینید. خوب این ستاره های آبی چه هستند؟ این ها ستاره نیستند. آن ها هم کهکشان هستند فقط خیلی دورتر از ما هستند. هر نقطه ای که در این عکس دیده می شود یک کهکشان است. به بزرگی این کهکشان های بزرگ که در جلوی عکس می بینید. و هر کدام از این کهکشان ها ، درست مانند راه شیری ما حدود ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلیارد ستاره دارند. خوب ما در راه شیری زندگی می کنیم- برای این که به شما فقط یک چشم انداز کوچکی را نشان دهم- این توده ی عظیم ستاره ها، حدود ۲۰۰ میلیارد از آن ها. خورشید یکی از آن ها است، و خورشید ۸ سیاره دارد، به سیاره ها نگاه کنید. خوب این تمام داستان نیست. چون سیاره ها ماه دارند. برای مثال سیاره ی مشتری ۶۰ ماه دارد. هنگام شب مشتری باید بسیار زیبا و شگفت انگیز باشد. این عکس به ما می گوید ما تنها کهکشان جهان نیستیم. تریلیون ها از این دنیاهای متفاوت وجوددارد، و تمام آن ها با هم فرق دارند. ممکن است بعضی از آن ها از یک نقطه نظر مشابه هم باشند، اما یکسان نیستند. و بعد شما به این عکس نگاه می کنید و می گویید، وای هرکدام از این لکه ها و نقطه های کوچک و بزرگ یک کهکشان هستند. هرکدام از این کهکشان ها از بیلیون ها ستاره ساخته شده است. رقم ها سرسام آور اند.
ما چگونه از این ها، از طریق نور، اطلاعات جمع کنیم؟ برای مثال وقتی شما به ماه نگاه می کنید، شما ماه را در ۱.۲ ثانیه ی قبل می بینید. این مدت زمانی است که طول می کشد تا نور ماه به ما برسد. و زمانی که به خورشید نگاه می کنید، خورشید حدود هشت دقیقه ی قبل را می بینید. نور خورشید هشت دقیقه طول می کشد تا به ما برسد. سرعت حرکت نور۳۰۰۰۰۰ کیلومتر در ثانیه است که این خود نیز رقم عجیب و غریبی است. این بدین معناست که اگر شما چشمک بزنید، نور هفت و نیم بار دور زمین دور می زند و هشت دقیقه طول می کشد تا از خورشید به زمین برسد. و حدود ۲ میلیون سال طول می کشد تا نور آندرومدا[7] یعنی نزدیک ترین کهکشان به ما برسد. بنابراین وقتی کسی از تلسکوپ به آندرومدا نگاه می کند، او آندرومدا ۲ میلیون سال قبل را می بیند. یعنی زمانی که اجداد ما در آفریقا شروع کردند روی دو پا بایستند. این زمانی است که نور از آندرومدا ساطع شده بود. پس زمانی که شما به آسمان نگاه می کنید، به گذشته دارید نگاه می کنید. ماشین زمان غول آسای آسمان ما به گذشته نگاه می کند. عملا شما مرا در گذشته می بینید. شما یک میلیاردم ثانیه ی قبل مرا می بینید. چون نور طول می کشد از من به شما برسد. این یعنی آنچه “اکنون” می نامیم عملا وجود ندارد. “اکنون” یک ساختار شناختی[8] است، زیرا هر اطلاعاتی که جمع می کنیم، زمان می برد تا به ما برسد. اتفاقی که می افتد این است؛ سرعت نور نسبت به سرعت پردازش مغز ما به قدری بالا است که به نظر می رسد اطلاعات جمع آوری شده و ادغام شده در مغز ما آنی است؛ در حقیقت آنی نیست و این چیزیست که باید روی آن تامل کرد.
خوب این به ما چه می گوید؟ ما می دانیم که کیهان فقط این تصویر نیست، بلکه عملا گسترش می یابد. کیهان چیز پویایی است بنابراین وقتی درباره ی انبساط کیهانی حرف می زنیم، همیشه تصور می کنیم که در ابتدای همه چیز یک انفجار بزرگ بوده، یک بمب بوده که منفجر شده و کهکشان ها مانند یک گلوله ی افشان به سوی خارج از این بمب می روند. و این کاملا غلط است. انبساط دنیا به این صورت نیست. انبساط کیهان در واقع انبساط بافت خود فضا است. در واقع اگر روی کف زمین لاستیکی پهن شده باشد و من یک دکمه ای روی آن بگذارم و فشار دهم، زمانی که دکمه را فشار می دهم، شروع می کند از دو طرف کش آمدن- شما در اینجا دو جهت دارید- و می بینید که همه دارند از شما دور می شوند. شما به اطراف خود نگاه می کنید و می گوئید : نگاه کن، همه دارند از من دور می شوند. من مرکز کیهان هستم. نفر بغل دستی شما هم می گوید ببخشید؛ من هم می بینم همه دارند از من دور می شوند، پس من مرکز هستم. ولی مرکزی وجود دارد. این انبساط خود فضا است که به اطراف کشیده می شود و کهکشان ها با آن می روند، مثل چوب پنبه ای که روی آب یا رودخانه شناور است. و این اتفاقی است که می افتد. ما اکنون می دانیم که این انبساط حدود ۱۴ میلیارد سال پیش شروع شده است- خوب دقیقا ۱۳.۸ میلیارد سال. حال شما این دو چیز را، که نور طول می کشد که به ما برسد و این انبساط که در سال های بی نهایت شروع شده را کنار هم بگذارید. و این به شما می گوید که نور به اندازه ی این میزان زمان می تواند دیده شود. و به شما می گوید شما فقط می توانید تا یک مرزی چیزها را ببینید که ما آن را افق می نامیم. درست مانند زمانی که شما به کنار دریا می روید، افق جلوی شما آنجا است که دریا و آسمان به هم می رسند. و شما می دانید که دریا در آنجا به پایان نمی رسد، اما آنجا دورترین نقطه ای است که شما می توانید ببینید. در کیهان شناسی ما با این حباب نور روبروییم- ماهی در تنگ بلور- و ما در داخل این حباب نور هستیم. شاید کیهان های بیشتری خارج از آن باشد- و احتمالا هم هست، هم اکنون درباره ی چند کیهانی بودن جهان فکر می کنیم، اما ما نمی توانیم آن را ببینیم. یک چیزهایی هست که نه تنها ناشناخته است، بلکه غیر قابل شناخت است. وای! پس علم دارد به ما می گوید چیزهایی است که ما نه تنها اکنون نمی توانیم کشف کنیم، بلکه هیچگاه نمی توانیم این کار را بکنیم. مگر این که به فیزیک جدیدی برسیم که می گوید سرعت نور محدودیتی ندارد. آنوقت البته همه شرط ها به هم می خورد، و ما می توانیم هر چیزی بگوییم. زمانی که ساختارهای مفهومی درهم می ریزد، هر اتفاقی می تواند بیفتد. این اولین ناشناخته ی شما در معیار کیهانی است، ما در حبابی از اطلاعات زندگی می کنیم که افق کیهانی است، و ما نمی توانیم بطور مستقیم ببینیم چه اتفاقی بیرون از آنجا دارد می افتد.
خوب اجازه دهید درباره ی ماده صحبت کنم. دنیا از چه چیز ساخته شده است؟ این چیزهایی که ما از آن ساخته شده ایم چیست؟ واضح است که ما از اتم ها ساخته شده ایم. اتم ها هم از پروتن، نوترون و الکترون ساخته شده که درون آن می گردند. کامپیوتر های ما بدون این که الکترون درون آن جاری باشد، نمی تواند کار کند. حدود ۹۲ ماده ی شیمیایی پایدار داریم که ما از آن ساخته شده ایم و بقیه ی چیزهایی که کشف کردیم و وجوددارند، ناپایدار هستند. تمام این چیزها هم از ستاره ها آمده اند. پس زمانی که شما می پرسید شیمی کیهان از کجا آمده است، کلسیم و آهنی که مرا می سازد از کجا آمده ست؟ جواب این است: این ها از ستاره هایی آمده اند که زمانی بسیار بسیار دور، پیش از ساخته شدن منظومه ی خورشیدی، حدود ۴.۵ میلیارد سال پیش، منفجر شدند. پس اگر بگوییم ما گرد و غبار ستاره ها هستیم، این عملا درست است. ما به معنای واقعی کلمه گرد و غبار ستاره ها هستیم. و ما قسمتی از چرخه ی ایجاد و تخریب هستیم که ماده از هیدروژن به همه چیز بازیافت می شود. زمانی یک ستاره شناس گفت: “اگر شما به اندازه ی کافی صبر کنید هیدروژن تبدیل به آدم می شود”. من تشبیه او را واقعا دوست دارم. زمان طولانی ای لازم است تا هیدروژن فرایندها را پشت سر بگذارد و به ماده های سنگین تر تبدیل شود. بسیار طول می کشد تا زندگی از این ماده ی اولیه توسعه یابد و بوجود بیاید.
خوب، ما می دانیم که این چیزها و الکترون و پروتن ۵ درصد جهان را می سازند. بقیه اش را ما نمی دانیم چه هستند. ما می دانیم که هستند، اما چه هستند، نمی دانیم. مثل این است که شما بخواهید یک کیک بپزید، و به شما بگویند سه ترکیب است. من می دانم آب یکی از ترکیبات است و مقدار آن حدود ۵ درصد است. و دوتای دیگر یکی حدود ۲۳ درصد و دیگری ۷۲ درصد، اما نمی دانیم چی هستند. چگونه می توان آن کیک را پخت؟
این تصور امروزه ما از کیهان است.
این دو ترکیب شناخته نشده ماده ی تاریک[9] و انرژی تاریک[10] نامیده می شوند. ماده تاریک عمدتا از ذراتی ساخته شده که جرم دارند اما هیچ ربطی به پروتن و الکترون، یا اگر بخواهیم از مواد ریزتر مثال بیاوریم مثل هیگز یا کوارتز و مشابه این ها ندارند. آن ها چیز دیگری هستند، و به نوعی اطراف ما شناورند، و آن را از نظر گرانشی تنظیم می کنند. نسبت آن ها یک به پنج است. بنابراین پنج برابر فراوان تراز مواد ما در کهکشان هستند. حدود سه دهه دانشمندان تلاش کرده اند این ها را بگیرند. و نتوانستند این کار را بکنند. در دانشگاه برکلی یک گروه بسیار بزرگ تلاش کرده اند که این کار را بکنند و نتوانسته اند. اگر ماده تاریک از ذراتی ساخته شده باشد، آن ها از میان ما عبور می کنند و فعل و انفعال آن ها با ما به قدری ضعیف است که ما حتی نمی فهمیم. درست مانند رادیو اکتیو طبیعی که همین لحظه از زمین به درون ما می رود. نمونه ی شناخته شده ترش از خورشید است. ذراتی از ترکیب هیدروژن با هلیوم تولید می شود به نام نوترینو[11] که به آن “ذره شبح” می گویند. ذرات شبح تقریبا از درون هر چیز رد می شوند. در همین لحظه حدود یک تریلیون در ثانیه نوترینو از درون ما رد می شود. بنابراین آبشاری از ماده بر شما جاریست که نامرئی، اما واقعی است. به هر حال، ما هنوز نمی دانیم این مواد تاریک چه هستند. احتمالات زیادی وجود دارد. نام های شیکی بر آن ها گذاشته می شود مثلا ذرات فوق متقارن. اما ما کاملا مطمئن نیستیم.
چیز بزرگ دیگری هم هست که آن هم ۷۳ درصد جهان را تشکیل می دهد و آن انرژی تاریک است. انرژی تاریک یکی از آن کشفیات شگفت انگیز سال ۱۹۹۸ بود که تا آن موقع همه دعا می کردند اشتباه باشد. کاش وجود نداشت. برای این که واقعا خیلی عجیب و غریب و مصیبت بار است. این کشف می گوید که کهکشان ها دارند بطور اساسی از هم دور می شوند، اما از حدود ۵ میلیارد سال پیش دور شدن آن ها از هم شتاب گرفته است. انگار که یک نیروی دافعه فضا را به اطراف می کشاند و کهکشان ها را هم با خود می کشد. چه چیزی می تواند این کار را بکند؟ خوب علت هایی در نظر گرفته شده. انیشتن در معادله های خود در سال ۱۹۱۷ مولفه ای را در نظر گرفت. وقتی در معادله این مولفه اضافه شود، این وضع را بازتاب می یابد. این نوعی کشیده شدن فضاست که آن را ثابت “کیهان شناسی”[12] می گویند. البته وی بعد از مدتی آن را کنار گذاشت و گفت این چیز بیخودی است و آن را بزرگترین اشتباه خود خواند. اما این چیز به نوعی دوباره مطرح شد. خوب می تواند چیز دیگری باشد. چیزی شبیه اتر[13]. در قرن ۱۹ مردم عقیده داشتند که نور از طریق واسطه ای مرموز حرکت می کند و به آن اتر می گفتند. همه این را قبول داشتند واتر عجیب و غریب ترین چیزی بود که می توانست وجود داشته باشد. شفاف بود، بدون وزن بود، ولی متراکم تر از فولاد بود برای این که بتواند امواج را به این سرعت، به سرعت نور انتقال دهد. مردم این حرف ها را قبول داشتند، زیرا نمی توانستند تصور کنند که امواج در فضای خالی، در خلاء حرکت کنند. و بعد انرژی تاریک مطرح شد، و این به نوعی شبیه اتر است، همانطور که هوا همه جا هست، این چیزها در سراسر فضا هست و کیهان را پر کرده و آن را به سرعت به طرف خارج حرکت می دهد. این حرکت به قدری سریع است که اگر چیزی آن را معکوس نکند، در حدود ۵۰ میلیارد سال دیگر کیهان کاملا با چیزی که الان است، متفاوت می شود. اگر ستاره شناسان ۵۰ میلیارد سال دیگر به کیهان نگاه کنند، چییزی کاملا متفاوت می بینند. آن ها تقریبا تاریکی می بینند. برای این که کهکشان ها به قدری از ما دور هستند که نور آن ها دیگر به ما نمی رسد. کیهان ما به نوعی مانند جزیره ای می شود که از آنجا چیزی دیده نمی شود.
نقاش هلندی رامبراند نقاشی پرتره ای از چهره ی خود دارد که برخلاف سایر نقاشی هایش تاریک نیست. این نقاشی را وی زمانی کشیده که جوان بود. و خود او این پرتره ای شبیه دموکریت می خواند. دموکریت دومین شخصی بود که به موضوع ذره گرایی[14]پرداخت. او می گفت: مواد از چیزهای بسیار کوچک تر ساخته شده اند و شما می توانید ماده را به ذرات ریز خود خورد کنید. به وی فیلسوف خندان هم می گفتند، و نام این تابلو هم رامبراند خندان است. چرا به وی فیلسوف خندان می گفتند، زیرا او باور داشت که شما فقط وقتی قوه ی ذهنی تفکر انتقادی خود را توسعه دهید و خود را از بند برده گی باورهای خرافه پرستی نجات دهید، می توانید واقعا خوشحال باشید. او البته به نوعی به خشنودی مطلق عقلانی خود رسید، و آدم خوشحالی بود و فیلسوف خندان لقب وی بود. وی شدیدا مخالف باورهای مذهبی بود، در واقع زمانی که لوکرتیوس[15] شعر معروف خود را درباره ی ساختار اتمی طبیعت نوشت، وی درست از این گفته استفاده کرد و گفت تفکر انتقادی درباره ی حقیقت، تنها راه شما برای شکستن بند برده گی از خرافات است. ندانستن بهتر از آن است که مثل یک احمق زندگی کنیم، یا به واسطه ی باورها تحمیق شویم.
اکنون که ما می خواهیم ماده را در سطح کوانتومی بفهمیم، انواع و اقسام سوال های تکنیکی واقعا عجیبی وجود دارد که ما باید بپرسیم. خوب ما اینجا در واقعیت ” کلاسیک” خود زندگی می کنیم. ما می توانیم این چیزها را لمس کنیم، و جدایی عینی بین ما و سایر چیزها وجود دارد. شما می دانید که خارج از شما یک صندلی وجود دارد، و شما روی آن می نشینید. وقتی شما وارد دنیای کوانتم می شوید و به الکترون ها نگاه می کنید و آن ها را بررسی می کنید، همه این ها دور ریخته می شود. اول این که شما الکترونی نمی بینید، شما ذرات بنیادی را نمی بینید. چیزی که شما می بینید یک کلیک، و یا یک منحنی کوچک در یک حسگر و آن هم زمانی است که عکس ها با یک تقویت کننده ی تصویر به شدت وضوح پیدا کنند. الکترون، هرچه که هست، نوعی انتقال انرژی و تکانه ایجاد می کند، و این چیز تقویت می شود، تبدیل به یک کلیک می شود که ما می توانیم آن را ببینیم. فاصله ی عظیمی بین واقعیت آن الکترون و واقعیت ما از محاسبات و نگاه ما به داده ها در یک مانیتور کامپیوتر است. هیچ ارتباط بلافاصله و مستقیم با ذرات بسیار کوچک وجود ندارد. زمانی که شما به معادلاتی که این موضوعات را توضیح می دهند، نگاه می کنید، و همه ی آن ها طوری طراحی شده اند که بتوانند داده ها را برای ما معنا کنند، با این واقعیت روبرو می شوید. اشخاصی که روی الکترون و ذرات بنیادی کار می کنند از جمله انیشتن با شرایط عجیبی سر و کار داشته و استرس زیادی را تحمل می کنند. زیرا چیزی که نشان داده می شد، دیگر یک روش مشخص تفکر مطلق درباره حقیقت نبود. همه چیز واقعا احتمالی بود. معادلات می گفتند نگاه کنید من یک الکترون هستم و یک الکترون با احتمال برابر می تواند اینجا و یا آنجا باشد، و این بعد از آن مشخص می شود که اندازه گرفتید. اگر شما قبلا این را واقعی می دانستید، حالا با فیزیک مکانیک کوانتومی، شما حتی نمی توانید بگوئید که الکترون در اینجا وجود دارد. مگر این که با یک حسگر فعل و انفعال داشته باشد.
خوب، سوال فیلسوفانه ی جالب مطرح می شود، که اگر الکترون فقط زمانی وجود دارد که با آن فعل و انفعال داشته باشیم، من واقعیت را به روشی که با واقعیت فعل و انفعال داشته باشم، ایجاد می کنم. پس آیا واقعیت به ما مانند یک شاهد هوشمند ربط پیدا می کند؟ یا این حسگر است که واقعیت را ایجاد می کند؟ انواع و اقسام این نوع سوال های پیچیده ی فیلسوفانه است که من در کتابم با جزئیات زیادی به آن پرداخته ام. نکته جالب این است که در فیزیک کوانتوم، ارتباط عمیقی بین شیوه ی بررسی واقعیت و روشی وجود دارد که واقعیت خود را آشکار می کند. خوب این با وقتی که ما یک رنگین کمان می بینیم، تفاوت دارد. ما رنگین کمان می بینیم و خوب رنگین کمانی آنجا وجود دارد. در مورد یک الکترون، ما می توانیم الکترون را به صورت موج و یک ذره ببینیم. این بستگی به آن دارد که چگونه ترتیب آزمایش خود را بدهیم.
الکترون چیست؟ موج است؟ ذره است؟ و این نوع مباحث پایان ناپذیر است که در تفسیر مکانیک کوانتومی صورت می گیرد. از طرف دیگر، این موفق ترین تئوری ای است که ما در فیزیک داریم. زمانی که با مکانیک کوانتومی اندازه گیری می کنید، شما به رقمی تا دوازده عدد اعشار می رسید. هیچ تئوری ای از نظر دقت نمی تواند این کار را بکند. این را مقایسه کنیم با تئوری جاذبه که افتضاح است. البته تئوری جاذبه خیلی قدیمی تر از مکانیک کوانتوم است.
تمام نکته این است که وقتی ما مکانیک کوانتوم را تفسیر می کنیم، تا چه حد می توانیم در واقعیت عمیق شویم. در اینجاست که موضوع بسیار پیچیده می شود. واقعیت این است که در حرکت این ذرات حالت تصادفی وجود دارد و ما نمی توانیم پیش بینی کنیم. ما نمی توانیم به تئوری ای برسیم که مشخص کند الکترونی که داریم بررسی می کنیم، در یک مکان مشخص به این سو می چرخد یا از آن سو. برای ساده کردن مسئله می گوییم الکترون دو کار می تواند بکند: می تواند در جهت ساعت بچرخد و یا عکس آن. بنابراین وقتی آن را تشخیص می دهید ۵۰ درصد شانس وجود دارد که از این سمت بچرخد یا سمت دیگر. البته وقتی آن را در همان لحظه آزمایش کنیم متوجه می شویم، ولی نمی توانیم تئوری ای بسازیم که آن را پیش بینی کند. بنابراین یک غیر قابل شناخت بودن بنیادین در عمق مرکز ماده وجود دارد . شما از لبه ی کیهان، که ما نمی توانیم آن را بدانیم، تا عمق ماده می روید که آن را هم با دقتی که توقع داریم، نمی توانیم بدانیم. پس دو غیر قابل شناخت وجود دارد که بسیار جالب اند. به نظر نمی رسد که از بین هم بروند- بخصوص در مورد فیزیک کوانتومی، با این دقتی که ما می خواهیم.
من بسیار ناراحت شدم که جایزه نوبل سال ۲۰۱۴ را به تحقیقات در این رابطه ندادند. جایزه ی نوبل آن سال را به کسی دادند که ال ای دی[16] را توسعه داد. این البته تقریبا منصفانه بود. ال ای دی ها خیلی مهم هستند. اما کسانی که تجربیات در مورد کوانتوم مکانیک را می کردند، با سوال های اساسی فیزیک کوانتومی روبرو بودند. به خصوص در این مورد که آیا شما می توانید تئوری ای پیدا کنید که بتواند الکترون را از طریق نیروهای موضعی موجود توضیح دهد؟ مثلا بتواند توضیح دهد که الکترون در آن لحظه به این سمت می چرخد یا به آن سمت. چیزی که به آن رسیدند، و بسیار شگفت انگیز است، این است که غیرممکن است بتوانیم یک “تئوری موضعی”[17] مکانیک کوانتوم درست کنیم تا این “احتمال” ها را به عنوان نتیجه ی علیت های زمینه ای بر اساس برخی از بنیان ها توضیح دهد. بنابراین انیشتن اشتباه می کرد. امکان ندارد ما بتوانیم تئوری ای ارائه دهیم که بتواند این رفتار تصادفی را بطور بنیادی در سطح کوانتومی توضیح دهد. این ویژگی برای کارتوگرافی بسیار خوب است و می رود تا اساس کامپیوترهای کوانتومی شود. همه تئوری اطلاعات کوانتومی موجود دقیقا از این پدید آمده است؛ با اینهمه، از این نظر که چه میزان از جهان را می توانیم درک کنیم، یک مانع اساسی در مقابل ماست.
در آخر می خواستم به نکته ای برسم. نقل قولی از دموکریتوس را برایتان بگویم. او کسی است که از همه ی این چیزها آگاهی داشت، ولی همچنان می دانست که باید با احتیاط در مورد حقیقت صحبت کرد. او می گوید: «در واقع ما چیزی نمی دانیم. چرا که حقیقت در اعماق است.» تعداد زیادی از دانشمندان، بسیاری از همکاران من اینطور رفتار می کنند که در برابر عموم مردم موضوعی را بزرگ و برجسته می کنند. حال آنکه کارهایی که آن ها عنوان می کنند بسیار فراتر از آن چیزی است که دانشمندان می کنند و یا می توانند به پیش می برند. من فکر می کنم این کار به ضرر علم است. به خصوص این روزها که اینقدر نسبت به کاری که دانشمندان می توانند انجام دهند، انتقاد وجود دارد.
ما این همه نفی کننده ی تغییرات آب و هوایی داریم. خیلی ها می گویند دانشمندان مرتبا تفکرات خود را تغییر می دهند. نگاه کنید آن ها یک نیروی گرانشی در مورد بیگ بنگ پیدا می کنند… آخه اینجا در ماه مارس در استنفورد هیاهوی بزرگی به پا بود. دانشمندانی نظیر آندری لیند و اشخاص دیگر که باید جایزه ی نوبل ببرند و بعد همه ی این ها بی پایه بوده است. خبرگزاری ها آمده بودند و کنفرانس های خبری داشتند، پیش از این که بررسی دقیق کرده باشند. این کاری نیست که ما باید با علم بکنیم. و این کارها به افرادی خوراک می دهد که می گویند دانشمندان نمی دانند دارند چکار می کنند.
در این کتاب من سعی کردم یکپارچگی را به علم باز گردانم. می گویم: نگاه کنید ما اینگونه فکر می کنیم. اینگونه است که دانش و علم ساخته می شود. بگذارید با دقت به گزاره های بزرگ و برجسته برخورد کنیم. نگوییم ما بیگ بنگ را درک می کنیم. نه، ما به هیچ وجه هنوز این انفجار بزرگ را درک نمی کنیم. انواع سوال های اساسی ای وجود دارد که هیچ سرنخی برای پاسخگویی به آن ها نداریم. وقتی مثلا استیون هاوکینگ چیزی می گوید، باید خیلی با احتیاط برخورد کرد.
بحث دیگر من، قسمت سوم صحبتم در مورد ” شناخت” است. باید قبل از هر چیز، از دکارت عذرخواهی کنیم. برای این که دوگانگی ای وجود ندارد. روح و ماده وجود ندارد. فقط ماده است که وجود دارد. و پرسش بزرگ در علوم عصب شناسی این است که چگونه مغز ما حس “خود” را بوجود می آورد؟ شما حدود ۸۵ میلیارد نرون دارید. تمام آن ها مانند ستاره ها در کهکشان هستند. و آن ها با یکدیگر از طریق هزاران سیناپس ارتباط دارند. و سوال این است که چگونه این توانایی را به ما می دهد که فکر کنیم و هر روز خودمان باشیم؟ فردا از خواب بلند می شویم و هنوز خودمان هستیم. اینجا یک نوع پیوستگی وجود دارد. تمام ماها از ماده های همسان ساخته شده ایم، ولی چقدر هم متفاوت هستیم؟ خوب این چگونه اتفاق می افتد؟ در نهایت این سوال مطرح می شود که آیا ما می توانیم ماشین های دارای هوش مصنوعی بسازیم؟ یعنی آیا ما می توانیم این کار را انجام دهیم؟
تلاش برای شروع این حرکت عملا در دارموت آغاز شد. در سال ۱۹۵۶ کنفرانسی بود که باعث بوجود آمدن انجمن های هوش مصنوعی با حضور ماروین مینسکی و کلود شانن و اشخاص بسیار با هوش دیگر شد. آن ها گفتند بله ما می توانیم ماشین هایی بسازیم که بتوانند مانند یک انسان فکر کنند. ما باید بین چیزی که فکر می کند و چیز دیگر که مانند انسان فکر کند، یعنی تقلید مغز انسان به وسیله ی ماشین با انسان، تفاوت قائل شوید. آن ها قانع شده بودند که این اتفاق با سرعت بسیار زیاد، مثلا در عرض چند سال، صورت خواهد گرفت. حالا پس از سال ها اکنون در این نقطه هستیم. شما بهتر از من می دانید. اکنون سریع ترین کامپیوتری که ما می شناسیم می تواند حدود ۱۰ تا ۱۶ فلاپس[18] در ثانیه محاسبه انجام می دهد. تخمین زده می شود این عدد برای مغز انسان در حدود ۱۰ تا ۱۸ باشد، چون ما واقعا نمی دانیم. پس ما تقریبا به آن نقطه رسیده ایم. شخصی به نام هنری مارکرام[19] که بیشترین بودجه را در تاریخ علم برای پروژه ی مغز انسان در اروپا گرفته – یک بیلیون یورو – تا مغز انسان را با حداکثر جزئیات ممکن تقلید کند، می گوید- یا قانع شده است که تا سال ۲۰۱۸ ما به ماشین هایی خواهیم رسید که بین ۱۰ تا ۱۸ فلاپس در ثانیه عمل کنند.
اگر این واقعیت داشته باشد، آیا این تمام چیزیست که ما به آن احتیاج داریم؟ و این سوالی بسیار اساسی است. آیا شما می توانید عملا تمام این ۸۵ میلیارد نرون را در آن بگذارید و بین آن ها ارتباط برقرار کنید؟ آن ها حتی می خواهند ناقل های عصبی[20] را به سیناپس ها وصل کنند. آن ها واقعا می خواهند نوعی کد هیدرودینامیک[21] بسازند که بتواند با نوعی روشن و خاموش شدن صفر و یکی نرون ها را تقلید کند و شبکه بسازد. این پروژه ای جالب و البته بلند پروازانه است. سوال این است که آیا آن ها می توانند این کار را بکنند. خوب مشکل پشت سر این قضیه وجود دارد و گروهی از فیلسوفان می گویند ما نمی توانیم این کار را بکنیم. بهترین نامی که برای آن ها گذاشته اند “نیو میستریانس[22]” است. این فلاسفه بر این باور دارند که ما نمی توانیم ذهن انسان را درک کنیم و مطمئنا نمی توانیم آن را در یک ماشین بازسازی کنیم. ما شاید بتوانیم نوعی ذهن را بازسازی یا خلق کنیم، اما ذهن انسان را نمی توانیم. و این یک تفاوت مهم است زیرا ما نمی توانیم آگاهی را درک کنیم. و این چیزیست که به آن مسئله ی دشوار خود آگاهی”[23] می گویند.
مسئله ی دشوار خودآگاهی در این تفاوت است. یکی این است که به یک نقاشی نگاه کنید و تمام نرون هایی را مشاهده کنید که بکار می افتند – شما نقاشی را می بینید و به آن از نظر احساسی واکنش نشان می دهید؛ و دیگری این است که درک کنید تجربه ی ذهنی نگاه کردن به یک تابلو به چه معنی است. این دو چیز متفاوت است. بین این دو چیز ارتباط مستقیم وجود ندارد. به عبارت دیگر، زمانی که من به یک تابلو نگاه می کنم، و شما نگاه می کنید اطلاعات یکسانی بدست می آوریم. آنجا یک نقاشی است، اما واکنش من به آن بسیار متفاوت با واکنش شما به آن است، زیرا آگاهی و تجربه ی ذهنی ای که من دارم با شما متفاوت است.
نکته در این است که مغز نمی تواند خودش را تشخیص دهد. هیچ شبیه سازی کامپیوتری نیز نمی تواند خود را شبیه سازی کند یا شبیه سازی ای کند که شامل خودش شود. و این مشکلی است در علوم کامپیوتری. منظورم این است که شما نمی توانید شبیه سازی کامپیوتری ای داشته باشید که شامل خود کامپیوتر شود. این بعد سوم است. و این مشکل دیگری است که باید به آن اشاره کنم.
این موضوع که زندگی پدیده ای مشابه سازی شده است[24] یا نه، سوالی بسیار پیچیده و جدی است. و اکنون ما نمی توانیم بدانیم، که آیا ما داریم در یک دنیای مشابه سازی شده زندگی می کنیم یا نه؟ چند سال پیش، چند تن از همکاران من مقاله ای چاپ کردند که می گفت اگر ما توسط بیگانگان مشابه سازی شده باشیم، پس باید شبکه بندی ای ساخته شده باشد تا واقعیت را شبیه سازی کند- برای مثال یک شبکه بندی مربعی، و یا شبکه بندی مکعبی که سه بعد داشته باشد. هر شبکه بندی وضوح خاصی دارد. و برای این که فواصل بسیار اندک اندازه گیری شود، می توانید ذره را با انرژی بسیار زیاد پرتاب کنید تا این فاصله ها را تشخیص دهد. این امکان وجود دارد که بتوان گفت وضوح فضایی شبکه بندی شبیه سازی شده ی ما چقدر است. بیگانگانی که این کار را کرده اند، حالا هرکس که هستند، نیاز به ذخیره ی حافظه برای درست کردن این شبکه بندی داشته اند. هیچ شبکه بندی بی نهایت دقیق نیست. باید در یک وضوح فضایی آن را تصور کرد. اما اگر فواصل این شبکه بندی خیلی خیلی ظریف است، این بسیار فراتر از آنی است که ما بتوانیم این زمان با توجه به انرژی های مطرح در شتابدهنده های اتمی( ال اچ سی) [25] آن را خلق کنیم. پس این می توانند ما را به اشتباه اندازد، خوب این واقعا پرسش بسیار سختی است و نمی توان به آن جواب داد. مثل بازی ویدیویی سیمز[26] است. به سیمز در پنجاه سال آینده فکر کنید. ما می دانیم که داریم سیمز بازی می کنیم، و بطور مطلق هیچ استقلالی نداریم. اما در پنجاه سال بعد می توانید تصور کنید که شخصیت های سیمز چنان تکامل یافته باشند که خود مختار شوند که باور کنیم آن ها شخصیت های مستقلی هستند. و آن ها هم باور دارند که واقعی هستند. تصور کنید که دارید با نوه های خود یا کسی دیگر دارید بازی می کنید که واقعی نیستند اما خودشان نمی دانند. و سئوال این است آیا ما می توانیم بدانیم؟ و این سوال پیچیده ی دیگری است.
خوب، جمع بندی می کنم. جزیره ی علم به چه معنی است؟ این روشی است که ما واقعا دانسته های علمی را بدان شکل می سازیم. بنابراین ما یک جزیره داریم، که تمام دانش خود را در آن می گذاریم، و این جزیره در طول زمان می تواند تغییر کند. می تواند با درک چیزها رشد کند. و یا مانند اتر[27] فشرده شود. می تواند پستی و بلندی داشته باشد، زیرا پدیده ها خطی نیستند. اما جزیره ای وجود دارد که بطور متوسط رشد می کند، و با اقیانوسی از ناشناخته ها و چیزهایی که ما نمی دانیم، محاصره شده است. ایده این است که دو راه وجود دارد، برخی از مردم می گویند، جزیره ی دانش مرتب رشد می کند و نهایتا به جایی میرسد که دیگر نادانسته ای باقی نمی ماند. و این پایان علم است. اشخاص زیادی این حرف را می زنند و این کاملا بی معنی است. زیرا همانطور که من قبلا توضیح دادم، همزمان با بزرگ شدن این جزیره، سواحل آن هم که مرز بین دانسته ها و نادانسته ها است، بزرگ تر می شود. و این بدین معناست که اساسا هر چه دانسته های ما بیشتر می شود، مجهزتر می شویم که بیشتر سوال کنیم و پرسش هایی بکنیم که قبلا نمی توانستیم به آن اندیشیده باشیم. مثال میکروسکوپ در نظر بگیریم؛ هیچکس نمی توانست پیش بینی کند که موجودات زنده می توانند اینقدر کوچک باشند. این دستگاه چشم ما را به دنیایی واقعا کاملا متفاوت باز کرد، و به ما اجازه داد که سوال های بیشتری بکنیم. بنابراین مفهوم حقیقت نهایی، که دلالت بر دانستن کامل دارد، بی معنی است، زیرا شما هیچگاه نمی توانید تمام سوال ها را بپرسید. پس چگونه می توانید تمام جواب ها را که بسیار سخت تر است بدانید؟
ایده ی اساسی این است. شما یک نقشه ای در مقابل دارید (عکس) ، و این ها ناشناخته هایی است که من به آن ها اشاره کردم. ممکن است یکی بگوید که این ایده ی است که شکست ما در شناخت را می پذیرد، اما در واقع این طور نیست. این ایده در واقع به ما می گوید که چگونه در دنیا معنا می سازیم. ما همه تلاش می کنیم که ورای محدودیت های خود برویم، و این درست چیزی است که باید باشد. و این کاوشگری است که به ما اهمیت می بخشد. محدودیت های ما مانع نیستند، برانگیزنده اند. چه چیزی به ما ارزش می بخشد؟ تلاش برای یافتن معنا است که ما را ارزشمند می کند، نه لزوما رسیدن به انتهای هر چیز.
نتیجه ای که می خواهم بگیرم این است که: آنچه ما واقعیت می نامیم در واقع نقشه ی ایده هایی دائما در حال تغییر است. هسته اصلی واقعیت با تغییر شناخت ما از طبیعت در طول زمان تغییر کرده است. و دلیلی ندارد باور کنیم که این ادامه نمی یابد. پس ما می توانیم درباره ی چیزهایی که اکنون می دانیم و یا قبلا می دانستیم صحبت کنیم، اما نمی توانیم بگوییم که این پایان داستان است. این فقط یک شروع است و بسیار بسیار چیزهای دیگر نیز وجود دارد.
[1] Reality
[2] بوزون هیگز (Higgs boson) یا سازوکار BEH برگرفته از نامِ پیتر هیگز، یک ذره بنیادی اولیه دارای جرم است.
[3] Bernard Le Bovier de Fontenelle
[4] Atlas Detector
[5] برخورددهندهٔ هادرونی بزرگ (به انگلیسی: Large Hadron Collider) یا به طور مختصر الاچسی (LHC) یک شتابدهندهٔ ذرّهای و برخورددهنده مستقر در سازمان تحقیقاتی سرن در نزدیکی ژنو سوئیس است.
[6] Higgs boson, an elementary particle
[7] Andromeda
[8] cognitive fabrication
[9] مادهٔ تاریک، (Dark Matter) گونهای از ماده است که فرضیهٔ وجود آن در اخترشناسی و کیهانشناسی ارائه شدهاست تا پدیدههایی را توضیح دهد که به نظر میرسد ناشی از وجود میزان خاصی از جرم باشند که از جرم موجود مشاهدهشده در جهان بیشتر است.
[10] انرژی تاریک (dark energy) شکل ناشناختهای از انرژی است که همهٔ فضا گیتی را به صورت فرضی در بر میگیرد و سرعت انبساط جهان را میافزاید.
[11] نوترینو (neutrino) یک ذره بنیادی است که از نظر الکتریکی خنثی بوده و به ندرت وارد برهمکنش میشود.
[12] cosmological constant
[13] اتر یا گوهر پنجم (Aether): در سدهٔ ۱۹ میلادی میپنداشتند واسطهٔ گسیل نور محیط با واسطهای به نام اتر گوهر پنجم یا اتر است که فضا را پر میکند.
[14] atomism
[15] تیتوس لوکرتیوس کاروس یا لوکرس، شاعر و فیلسوف اپیکورگرای اهل روم باستان بود.
[16] دیود نورگسیل[۱] (به انگلیسی: Light-Emitting Diode) یا الئیدی (به انگلیسی: LED) یک منبع نور نیمرسانا است که با عبور جریان الکتریکی از آن، از خود نور ساطع میکند.
[17] Principle of locality
[18] فلاپس یا عملیات ممیّز شناور در ثانیه ( FLOPS، مخفف عبارت FLoating point OPerations per Second)، مقیاسی برای سنجش کارایی پردازشگر رایانه هاست
[19] Henry John Markram (born 28 March 1962[) is a South African-born Israeli neuroscientist, professor at the École Polytechnique Fédérale de Lausanne (EPFL) in Switzerland and director of the Blue Brain Project and founder of the Human Brain Project.
[20] ناقل عصبی (Neurotransmitter) یا نوروترانسمیتر که در برخی متون فارسی با عنوان انتقالدهندهٔ عصبی و میانجی عصبی نیز از آن یاد شدهاست، پیامرسانهای شیمیایی اند که پیامی را از یک نورون (سلول عصبی)، و از طریق سیناپسها به نورون هدف میرساند.اند.
[21] Hydrodynamics
[22] New mysterianism—or commonly just mysterianism—is a philosophical position proposing that the hard problem of consciousness cannot be resolved by humans.
[23] منظور از مسئله دشوار آگاهی این پرسش است که چرا یک سوژه، خودآگاه است، درحالی که میتواند نباشد.
[24] The simulation hypothesis is a proposal regarding the nature of existence. The proposal is that all the current existence that humans know, including the Earth and the rest of the universe, could in fact be an artificial simulation, such as a computer simulation
[25] The Large Hadron Collider (LHC) is the world’s largest and most powerful particle accelerator.
[26] The Sims, a life simulation video game series
[27] Aether
[1] The Island of Knowledge | Marcelo Gleiser | Talks at Google