ماسه ها در سکوت سنگین خود
صدایِ اندوهِ هیچ خار بوته ای را
در زیر سمِ غُبارِ اسبها،
به یاد نمی آورند
و در صحاریِ قرون و تاریکی
نغمه های گلبوته ها و بنفشه هایِ بهاری
در ریشه های سپیدارها
و شمایل شقایق ها
به فراموشی می رود
فریب بود، در وَهم و خرافه های
انگشتانی سحرانگیز،
راهِ درازی پیمودیم
از تاراج وُ زخم قبیله
تا،
به طلوعِ صُبحِ یقین رسیدیم
در دم مسیحاییِ گل سرخ
و در روحِ سرخِ یاسمن ها و نسترنها،
دیگر هیچ چشمانِ گشوده ای
در طلسم جادوگران
گرفتار نمی شود
و من یقین دارم،
دیگر هیچ گوشِ شنوایی
نجوای ساحری را، از فرازی موهوم
به یاد نخواهد آورد
و به توفان خواهد سپرد
چه غم انگیز است
به تماشای تمنای تو بنشینم
و به بار نشستن آرزوهایت
در انتظار معجزه ای
چشم بر کبودِ آسمان بدوزی
که شفاعت تو را
از خود طلب می کند
رحمان_ ا ۶ / ۸ / ۱۴۰۰