دو گویِ سُرخ و گداخته
در قعر دو کاسه خونین،
به چاهی می ماند،
در انحنای تاریک، روشنایِ غروب
می تابد،
بر بلندای رخسار بی تابِ مانده از روز
رفته گان را
اشارتی می دهد
باز آمده گان کجا باید بروند!
چنان سنگی در ابدیت خویش
از یاد رفته
و بی قرار،
کدام واژه مانده، دیر سالی
پشتِ بُغض گره خورده
تکیه اش بر تنِ خمیده
نفسهای رنجورش را
تاب آورده
استاده بر درگاه غروب
که آغاز شب است
هجوم ازدحام سایه هایِ رنگ پریده
از فرا دست خیابان می گذرند
غوغای کلاغها،
از بلندایِ بیدها بلند می شود
نرمه بادِ پاییزی
برگهای زرد و نارنجی
پیاده رو را می روبد
دو گویِ سرخ و گداخته
در قعر دو کاسه خونین
در انحنایِ شب می تابد
رفته گان را اشارتی می دهد
باز آمده گان به کجا باید بروند!
تا انتهایِ شب
که به دنبالش، روز بی رمق دیگری
در انتظار است.
رحمان-ا ۲۹ / ۷ / ۱۴۰۰