قلب تان لخته های پوسیده
غرقاب در تالابِ سیاهی بود
قساوت،
آیه ای خشگیده،
بی نیاز از توصیف،
بر لبانتان-
گردش دانه های تسبیح
برانگشتانتان،
اورادِ صُلابه ای بود-
صبحگاهان،
بر گلویِ خونینِ سحر،
مرگ ما؛
آرزوی تان بود،
اما،
ما… هر روز از یاخته های
گلهایِ سرخِ سرزمین مان
زاده می شویم
زمین،
آبستنِ بذر و دانه هایی ست
که هماره بر این خاکِ غمین و معطر
شکوفه می بندند
و هر بار از پیکرِ خونین
و به خاک نشسته سپیدارها
آسمان،
ستاره باران می شود.
رحمان – ا
۲ / ۶ / ۱۴۰۰