شب های تابستان با من است
شرجی، عرق ریز، خنکای شب
با من است
قطره های آب،
مواج، از تنم روان است
موجِ سیاهی می تابد در چشمانم
شور است زیر زبانم
چشمانم دو گوی گداخته است، میسوزد
نفسم بند می آید از شرجی
خزر می خروشد،
خیزاب ها کف بر دهان
هجوم می آورد بر ساحل
صدای غوک ها بلند میاید
زیر نور چراغ ها از دهان آستارا
بخار بلند می شود
از انحنای افق نور سفیدی می گذرد
باید زودتر تمام کنم،
و از این غُراب بگذرم
نیمی از خورشید پنهان است در من،
و نیمی می تابد بر غروبی دلتنگ
باید زودتر راه بیافتم،
می دانم کسی منتظر است
همه زخم هایم را فراموش می کنم
زخم پاهایم را،
دیر اگر برسم دلتنگ می شود!
مثل خورشید که در غروب پاییز
دلش می گیرد،
نباید بهانه بیارم، می فهمد
می گوید، خیس از باران گذر کردی!
سوزنی بود یا…
چه نجوای دلنشینی دارد
انگار او هم دلتنگ بود
سوزنی میزد صورتم، که حرف بزنم
سرم پایین است،
می ترسم به چشمانش نگاه کنم
می گویم، پاییز باهم راه خواهیم افتاد
زیر باران خیس خواهیم شد
خنده بر لبانش شکوفه می بندد
چه روزهای تلخ و شیرینی باهم داشتیم
گپ می زدیم و تو می خندیدی
به چشمانم نگاه می کردی
و می گفتی، این روزها نیز می گذرد
این روزها…
خواب از چشمانم می رباید
و من از انبوه خاطراتم بیرون میایم
رحمان- ا
۱۵/ ۵ / ۱۴۰۰