نویسنده: ادوارد کرتین – مترجم: یوسف نوریزاده –
منبع: informationclearinghouse دوازدهم ژوئیۀ 2021
سه روز است که بیوقفه باران میبارد. سپیدهدم دلنشینی در اوائل ژوئیه است و من تازه فنجانی قهوه آماده کردهام. همین حالا برق قطع شد و بنابراین روی صندلی ننویی در نیمهروشنای صبحگاهی نشستهام و مشامم از عطر قهوه آکنده است و چه خوشحالم که به موقع آمادهاش کردم! با قهوه و پایان شب و شروع روز ارتباطی تنگاتنگ دارم. اینکه چرا در این وقت از روز دست به چنین کاری زدهام به اندازۀ خودِ این واقعیت برایم رازآمیز است که در آغوش غنودهام. ساعتهای برقی از کار افتادهاند. از ذهنم میگذرد: چه شگفتیآور است، بودن!
هر چند، بیشتر از قهوه، از صدای جاری شدن باران خوش به وجد آمدهام! موسیقی دلنشین آن پیلۀ تسلیبخشی ایجاد کرده که سرخوشی گذرایی از آن به من دست میدهد. سرخوشی انجام هیچ کاری، زدن قید هر گونه هدفی. سرخوشی از علم به اینکه هر کاری بکنم هرگز کفایت نخواهد کرد، چه برای خودم چه دیگران؛ و دنیا به کار خود ادامه خواهد داد تا زمان از حرکت باز ایستد، یا هر آنچه از دست زمان برمیآید، یا زمان هر آن چیزیست که مخترعانش ادعا میکنند. از من اثری نخواهد ماند و دیگران از راه خواهند رسید و آب از آسمانها فرو خواهد بارید و ساعتها همچنان به انسانها از ندانستههایشان – زمان – حرفها خواهند زد، اگر چه انسانها خواهند گفت که میدانند!
انسانها جانورانی حرّافاند!
چند هفته قبل که این منطقه در نیمهخشکسالی به سر میبرد، روزنامۀ محلی، با زبان حرفهای و همیشگی و برازندۀ چنین افاضاتی، در سرتیتر خود نوشته بود “اواخر این هفته با تهدید باران مواجهایم.” آنها کارکشتۀ تهدیداتاند. هدفِ رسانههای شرکتیست همین است. باران تهدید است، خوشی تهدید است، دست به کاری نیازیدن تهدید است، خورشید تهدید است – اما آنها تهدید واقعی را کتمان میکنند. به نظر، هدف آنها ایجاد ترس است، چرا که از تهدیدهای واقعی حرف نمیزنند. هدف آنها گفتن حقیقت نیست، اما اگر گوشهای خود را جلوتر ببرید، میتوانید بشنوید.
نیمههای شب از خواب بیدار شدم که به دستشویی بروم، و از پشت پنجرۀ کوچک دستشویی دیدم که باران سقف زیرین را به محاصرۀ خود در آورده و با دو شرّۀ سنگین از بامپوشها جاریست. از ذهنم گذشت که حالا در مغز خشک نویسندۀ تیتر روزنامه چه میگذرد، اما بعد فهمیدم که او باید الآن مثل همیشه در خواب باشد. در اینجا با دو دنیا سر و کار داریم؛ یکی نمناک و یکی خشک، و رسانههای شرکتی را افرادی خشک و بیروح میگردانند، افرادی که دوست دارند مثل اربابان جنگافروز خود در واشنگتن دنیا را به یک برهوت تبدیل کنند.
بعد اینجا که نشستهام، نیمچه آرامشام با یاد مطالعۀ تاسیتوس، مورخ رومی، و نقل قول معروف او از کالگاکوس، دشمن روم، به هم میریزد:
این غارتگران دنیا [رومیان]، پس از فرسودن خشکی با ویرانگریهای خود، سرِ آن دارند اقیانوسها را به یغما برند: برانگیخته از حرص و آز، اگر که دشمنشان غنی باشد؛ از جاهطلبی، اگر که مفلس باشد: شرق و غرب سیرشان نمیکند: تنها مردمانی که به ثروت و مسکنت با ولعی یکسان مینگرند. تخریب، کشتار، غصب اموال مردم تحت عناوین کذایی، که امپراتوری مینامندشان؛ و از هر جا که از آن بیابانی به جا بگذارند، آرامشبخش مینامندشان.
به وزیر امور خارجۀ سابق، دونالد رامسفلد، در واپسین روزهای خود در بستر مرگ فکر میکنم. با مردی سر و کار داشتیم که تمام زندگی خود را وقف امپراتوری امریکا کرده بود. تمام وقت اختصاصی خود را صرف جنگافروزی یا ثروتاندوزی از ویرانههای جنگ میکرد. بیابانسازی و سلّاخی در خدمت امپراتوری. بیتردید در لحظۀ مرگ زر و زیور فراوانی اندوخته بود!
دیگر صدای باران را نمیشنوم چون سرم آکنده است از این فکر مزاحم که رامسفلد در لحظۀ مرگ به چه میاندیشیده! آیا متأسف بود؟ آیا به خدا اعتقاد داشت یا خدای او مارس بود، خدای جنگ رومیان؟ آیا خندۀ مضحکی بر لباشن نقش بسته بود یا گفت که متأسف است و از همۀ قربانیان بیگناه خود طلب بخشش میکرد؟ آیا چهرۀ کودکان عراقی که بدست او قتل عام شده بودند جلوی چشمانش نقش بسته بود؟ یا آنکه هیبت آیشمن را به خود گرفته بود و میگفت “شادان و خندان به گور خود میشتابم”؟
من هم مثل شما بیخبرم، اما به گمان من بس که سرتاسر عمر نکبتبار خود را به بیابانسازی گذرانده بود، در لحظۀ مرگ همان تبسّم مضحک همیشگی بر لبانش نقش بسته بود! اما این موضوع “نادانستهای دانسته”[1] است.
با غرش تندری غلتان و حملهای برقآسا در مشرق تکانی میخورم و افکار تیره از ذهنم رخت برمیبندند. از ناشنوایی به در آمده و باز صدای باران به گوشم میرسد. طعم قهوه روحبخش است. موهبت ناب بارانِ سحرآمیز صلح و آرامش را بازمیگرداند.
با این حال هر چه بیشتر مینشینم و به صدای باران گوش میسپارم و تماشایش میکنم که با طمأنینه روی باغچه و علفها نشسته و نقطهبارانش میکند، افکار بیشتری به سرم میتازد، درست همان طور که یکبار پدرم گفته بود: افکار همان قدر ما را میاندیشند که ما آنها را! گفته بود مهم این است که با افکار خود چهها میکنیم؛ و مثل صاعقه، اگر ندرخشیم آن زمان که نعمت زندگی به ما ودیعه داده شده، پس از رفتنمان، حکم آن را خواهد داشت که هرگز وجود نداشتهایم، به سان صاعقه قبل از درخشیدن!
حرفهای پیامبرگونۀ توماس مترون از گوشۀ عزلت او در بیشههای کنتاکی در سال 1966 اندیشیدههای مناند:
بگذارید این را بگویم قبل از آنکه باران به چیزی سودآور تبدیل شود و آنها برای آن خوابی ببینند و آن را در ازاء پول توزیع کنند. منظور من از “آنها” افرادیست که یارای درک این نکته را ندارند که باران یک ضیافت است؛ افرادی که قدر این نعمت را نمیدانند، فکر میکنند هر آنچه قیمت نداشته باشد ارزش ندارد، هر آنچه را نتوان فروخت واقعی نیست، طوری که تنها راه واقعی ساختنِ چیزی عرضۀ آن در بازار است. زمانی خواهد رسید که آنها حتی بارانتان را به شما خواهند فروخت. در حال حاضر هنوز رایگان است، و من پیرو آنم. من این نعمت و بیمعنایی آن را پاس میدارم.
در زندگی بسیاری از افراد لحظاتی هست که، اگر بخت با آدم یار باشد، به آیینی مشرّف میشوند که به درازای عمر آدمی خواهد پایید. برای دیگران چنین تجاربی صرفاً میتواند پیشپاافتاده و بیمعنا به نظر آید، اما برای افراد لایق روزنهای رو به ابعادی عمیقتر از هستی و صیرورت پیش رو میگذارد. در خصوص من آشنایی من با قهوه در جریان یک تندباد رقم.
به اتفاق پدر و مادر و سه خواهرم به ساحل جونز بیچ در لانگ آیلند رفته بودیم. این قبل از آن بود که مردم دقیقه به دقیقه از وضعیت آب و هوا خبردار شوند. هر چه جلوتر میرفتیم آسمان در جنوب غربی تیره و تارتر میشد، اما اتومبیل ما همچنان پیش میرفت. در ساحل کسی نمانده بود به جز تعدادی کاکایی، و پارکینگهای خالی. پدرم ماشین را نزدیک به ساحل پارک کرد؛ در حالی که خواهران و مادرم در ماشین نشسته بودند و مادرم داشت به گزارشهای جوّی گوش میکرد و به ما هشدار میداد، من و پدرم مثل سگهای وحشی به دل امواج سنگین زدیم؛ به رغم گوشزدهای مادرم که تندباد داشت سریعتر از آنچه انتظارش را داشتیم از سمت جنوب نزدیک میشد. باران تندی در گرفت. امواج اوج گرفتند. به شنای خود ادامه دادیم؛ امواج له و لوردهمان کردند! شادیکنان فریاد میکشیدیم؛ لرزلرزان از آب بیرون آمدیم. کاکایی سفید سفیدی روی سر خیسم فرود آمد و پدرم خندید. بهتزده بیحرکت ایستادم و لرزه از تنم رخت بر بست. کاکایی در دهانش روبان ارغوانیای داشت، همین که به هوا بلند شد آن را به زیر پاهایم انداخت. روبان را از زمین برداشتم و به یکدیگر تنهزنان به طرف پلاژ مسافران ویژهای رفتیم که فقط یک نفر در آن مشغول به کار بود. پدرم برای خودش قهوه و برای من شکلات داغ سفارش داد. اما شکلات داغشان تمام شده بود. بنابراین پدرم دو قهوه سفارش داد و به قهوۀ من سه یا چهار قاشق شکر اضافه کرد. هیچ وقت قهوه را نیازموده بودم و از بوی آن خوشم نمیآمد، اما پدرم گفت که آن را بنوشم؛ گفت که با شکر مزهاش خوب میشود و گرمام میکند. عجیب است که مزۀ شکلات داغ را میداد! به افتخار ماجراجوییمان نوشیدیم و من مادلین پروستیام[2] را در یازده سالگی نوشیدم.
روبان را در اثنای نوشیدن قهوه روی پیشخوان گذاشته بودم. به طرف ماشین که راه میافتادیم، متوجه شدم که روی آن چیزی نوشته شده بود. نوشتۀ روی آن از این قرار بود: “در آرامش به سر ببر!” خیلی وقت است که روبان را گم کردهام، اما پیام آن را به خاطر سپرهام!
همین است که صبح هر روز بین دقایق پایانی شب و طلوع صبح، با قهوهای در کنار خود مینشینم و به صداها گوش میسپارم. و حتی وقتی که باران نمیبارد، پرندهها را تماشا میکنم که از استراحتگاه شبانهشان بیرون آمده و با آواز خود به استقبال روز میروند. چیزهای زیادی به من میگویند، و همهاش رایگان است.
صبح امروز از خودم میپرسم آیا دونالد رامسفلد هیچ وقت صدای آنها را شنید!
شک دارم پیامشان “نادانستهای نادانسته” باشد برای او، درست مثل موهبت باران. او باران مرگ را ترجیح میداد که از آسمانها به صورت بمب و موشک ببارد. او فقط داشت کار خودش را میکرد. برهوتی به جا میگذاشت و آن را صلح و آرامش مینامید.
[1] Known unknown اسم فیلم مستند از زندگی رامسفلد و همچنین عبارتی که در پاسخ به علت صدور حملۀ او به عراق و کشتوکشتار کودکان عراقی به کار برده بود. م.
Proustian Madeleine [2] با چشیدن کیک مادلین فرانسوی رگباری از خاطرات بر مارسل پروست، نویسندۀ فرانسوی شاهکار “در جستجوی زمان از دست رفته” میبارد و شکلگیری این رمان هفت جلدی بدین ترتیب رقم میخورَد. م.
[1] Domald Rumsfeld وزیر دفاع سابق امریکا که جنگ این کشور در افغانستان و عراق را در دوران ریاست جمهوری جورج بوش رهبری کرد و روز چهارشنبه 9 تیر در 88 سالگی درگذشت. او یکی از بانیان حمله نابخردانۀ امریکا به عراق و افغانستان بود. م.
.