امروز،
در کوچه غوغا بود،
خون در رگ مردی
یخ بست
و صدایش همه شهر را پر کرده بود
کسی ته مانده جانش را
در مشت گرفت وُ
در خیابان به آتش کشید
و با تمام خشم، نعره می زد
یکی در نیمه های شب
پیش از سپیده،
نطفهِ به بار نشسته خویش را
گردن بُرید،
و در مقابل چشمان دوربین
به تماشا گذاشت
انبوه مردمانِ تماشاگر
در بهت فرو رفته
و حرف از سلاخ و زنجیر و قتل،
و شقاوت و بی رحمی بود!
کمی آن سو تر،
جماعتی بدون نقاب
و با چهره های آشنا
و شناسنامه های غُبار گرفته
حرفهایی از قحط سالیِ گذشته را
تکرار می کردند
و در این سو،
صدایِ زنی با رختِ سیاه
از آبانِ سرخ می آمد،
و در گوش شب طنین می افکند،
– بساط خیمه شب بازی را جمع کنید!
وز لابلایِ شاخه های انبوه جنگل
هنوز هزاران زبانِ سرخ،
نغمه سر میدادند
هیچ بهانه ای برای عبور
از این سرابِ وحشت وجود ندارد
و آنانی که در چشم اندازِ این سراب
رویایِ قرون گذشته را
در سر دارند
نمی دانند، این خشکیده سرزمین،
در زخمهایِ تنِ خویش،
دیریست طلوع آفتاب را
به انتظار نشسته است.
ا – رحمان
04/ 03/ ۱۴۰۰