صدایش کمی خش دارد.گرم و است گیرا.مثل طبع جنوبی اش .با همان سلام اول ؛آدمی را جذب می کند.انگار رفیق گرمابه و گلستان.
همان دیدار اولمان در اوین ،اگر چه کوتاه ،اما رد پایش را گذاشت در خاطرم. تازه از انفرادی امده بود . از یک انفرادی طولانی .
امان از این انفرادی های طولانی که ذهن پر می شود از همه خاطرات زندگی.تا خالی شود ،زمان می برد .تو هی راه میروی در هواخوری و هی چرخ میزنی در گذشته تا تمام شود این خیال لایتناهی.اما مگر می شود؟ زمان می برد.
وقتی پرسید :بیکاری اذیتم می کند.اشکالی دارد اینجا مشغول کارشوم؟
فهمیدم اش .برای او که همه عمر کار کرده بود برای گذران زندگی ،کار خالی می کرد انبان ذهن اش را.
گفتم نه .چه اشکالی دارد.
مشغول شد و من میدیدم تلاش هر روزه اش را .خیلی زود پیشانی اش به عرق می نشست و صدای خش خش نفس هایش شنیده می شد.اما کار می کرد بدون گلایه.
وقت های بیکاری چرخ می زدیم در حیاط کوچک هواخوری ،سیگاری می کشیدیم و گپ می زدیم .ان موقع ها هنوز شاپور احسانی راد بود.
خیلی زود رفت و باید زمان می گذشت تا درست یکسال و نیم بعد دیداری کنیم که سرآغاز رفاقتی پایدار شود.بشود عمو شاپور.
در تهران بزرگ بود که هم بند و هم اتاق و هم سفره شدیم.رفیق گرمابه و گلستان ،اینبار بدون انگار…
صدایش خش دارد و مثل همیشه می خندد.از شرایط بند می پرسم که می دانم بدتر از گذشته است.حمام های همیشه سرد در بهار و تابستان و قطعی اب هر روزه حتی برای ده ساعت.حشراتی که نمی گذارند شب ها و در اندک سکوت روزانه کمی راحت باشی.
می دانم پیرمرد اذیت می شود اما مثل همیشه می خندد.
بی اختیار ذهنم می رود به روزهای گذشته. به مهربانی های پدری برای بچه های آبانی.
میوه ها را یکی یکی پوست می کند و می گذارد زیر تختش.سهم هر کداممان راجدا.
می گردد، یکی یکی تا پیدایمان کند و سهممان را بدهد.سهم من ،سهم علیرضا ،متین ،پویا…
مواظب است،سهم هرکس نه کم شود و نه زیاد.برابری مطلق.
وقتهایی که جارو بدست اتاق را تمیز می کند ،اعتراض می کنم که
عمو بچه ها خودشان تمیز می کنند.اما گوشش بدهکار نیست.کار خودش را می کند.یکدنده مطلق…
با این پیرمرد دوست داشتنی ،شاپور احسانی راد،روزهای زیادی کتاب خواندیم و راه رفتیم و گپ زدیم.با این پیرمرد زندگی کردیم و نگاهش کردیم که همیشه درصف اول کار و تلاش است ، همیشه آن جلو ایستاده است برای اعتراض .اما نه برای خود که برای منافع جمع . ان هم بی سرو صدا ، بی هیچ نیازی به هیاهو ی رسانه.
نگاه کردیم و یاد گرفتیم و فهمیدیم که اصالت به قدمهای استوار است ،حتی اگر شانه هایت به جبر زمانه کمی خم باشد. یاد گرفتیم که اصالت یعنی بی نیازی از سوت و کف های مجازی …
حالا از راه دور به پاس استواری قدم هایش کلاه از سر بر می داریم و زیر لب زمزمه می کنیم : که روزت مبارک پیرمرد دوست داشتنی .روزت مبارک کارگر زندانی .