خشمگین از گرانی روز افزونی که قدرت خرید یک بازنشسته را هر روز بیشتر کاهش می دهد به خصوص گرانی لبنیات که سیاست های تعدیل ساختاری “آقایان” هر روز بیشتر این نیازمندی را از سفره ما می پراند،.با شیر کم چربی در دست به سوی خانه می رفتم به بانک سپه نزدیک چهار راه دردشت – گلبرگ شرقی که رسیدم چهره ی جوانی بلند بالا که مو های بلندش را پشت سرش بسته بود و با ریش بلندی که تا زیر گلویش کشیده شده بود با شلواری که بر اساس “مد” روز سر زانوان ش پار بودند نظرم را جلب کرد از کنارش که می گذشتم آرام گفت: – “آقا یک کمکی بکنید”.همه بدنم یخ زده، خشم و حیرت از این همه فاجعه اقتصادی که جوانان را به گدایی کشانده است. هر تصوری با دیدن این جوان در ذهنم می توانست ایجاد شود جز این تقاضای کمک مالی، او درست در 20 متری محل کارگران فصلی منتظر کار ایستاده بود. کارگرانی که از بامداد تا پسین در انتظار کار با چشمان نگران اطراف را می پاییدند تا شاید کاری را بیابند. ولی همچنان درمانده و خسته چشم بر وانت های عبوری می دوختند، با آرزوی یک کار یک روزه تا شرمنده کودکان گرسنه اشان نشوند. خشم من بدون اراده از نظام بدون قانون و مستبد امروزه، نظامی که حقوق قانونی مردم ش را به قانون کوربازار وا گذاشته تا آن ها نان شان را در ذباله ها جستجو کنند.
در واقع قانون در نظام دینی مانند کش تنبان برخی آقایان مدعی “معنویت” در رفته واز دسترس مردم خارج شده است و راه به سوی وابستگی اقتصادی به نهاد های مالی امپریالیسم جهانی (صندوق بین المللی پول) را کامل کرده است. نفرت وخشمی که در درونم در حال شعله کشیدن و افزون شدن بود به سوی مردم کشیده شد. مردمی که این همه درماندگی، فقر و بیکاری، خود فروشی و کودکان کار را روزانه می بینند و از خود و حاکمیت دینی که قرار بود عدالت اجتماعی و “معنویت” را گسترش دهد، نمی پرسند، چرا؟ چرا نه شرقی نه غربی به مناسبات دلالی ختم شده است؟ چرا قانونی زدایی در حاکمیت اسلامی دارد به قانون تبدیل می گردد؟ این جماعت مسخ، سر را به سوی آسمان می برند و به خاطر آب باریکه بازنشستگی، او را، که معلوم نیست در پس میلیون های سال نوری در کجا خفته است، سپاس می گویند و بد بختی را یک حکمت الهی می دانند و تصور می کنند چون خداوند آن ها را دوست دارد بدبخت آفریده و دارد آن ها را آزمایش می کند. شاید این مسخ شدگان با باور های زیر خاکی خود تصور می کنند این سی سال رنج و کار آن ها نیست که این آب باریکه بازنشستگی را برای دوران پیری آنها تدارک دیده و امروزه در اختیار آن هاست. حیرت آوراست که این جماعت خود را نمی بینند و ارزش های خود را درک نمی کنند و با حقوق قانونی خود بیگانه اند. کو آن نسل مبارزی که پدر خوانده این نظام مستبد مطلقه را با اردنگی از ایران بیرون انداخت. نسل امروز که بدترین شرایط اجتماعی را، فساد و تن فروشی را برای لقمه ای نان را می بینند و به هوشیاری نمی رسند و حقوق قانونی و شهروندی خود را مطالبه نمی کنند. گاهی انسان چنان دچار نا امیدی تلخی می شود که به کلی از هم وا می رود و خود را در بن بستی بی انتها می بیند.تنها کاری که درآن لحظه از من ساخته می شد دندان نفرت و خشم بر هم فشردن ومانند همه “چخ بختیار” ها با بی اعتنایی از کنار این فاجعه اجتماعی گذشتن بود.
برای تسکین خود برای نبردن خشم و رنجم به خانه تلاش می کنم تظاهرات بازنشستگان را به یاد بیاورم که هنوز هستند اندک انسان های مبارزی که می رزمند و میدان نبرد با بیداد دینیِ بدتر از ستم سلطنتی و استبداد کور “الهی” را ترک نمی کند، تا کور سوی امید اندک اند ک ونرم نرمک جای یاس را در وجودم بگیرد.چندی پیش در حال گذر از پارک نخجیر نزدیک ایستگاه متروی علم و صنعت بودم که دختری جوان با چهره ای در هم ریخته وشرمنگین از من خواهش کرد پول یک ساندویچ را به او بدهم یا برایش بخرم. فریادی به بلندی دماوند از ژرفای درونم داشت بیرون می زد که با تلاشی درد ناک آن را در گلویم مهار کردم. هر روز که از کنار میوه فروشی بزرگ دردشت عبور می کنید زنی را می بینید که خودش را در سیاه چادری به سبک عبای زنان خلق عرب پیچانده ( چادر پیسنهادی “مد ” جدید جمهوری اسلامی) رو سری ش را تا روی ابروانش پایین کشیده و یک ماسک سیاه تا زیر چشمان ش را پوشانده تا شناخته نشود و زمانی که زنان طبقه متوسط برای خرید به میوه فروشی می آیند از آن ها تقاضای کمک مالی می کند.
از سوی دیگر کودکان کار در مترو از ذهن آدم پاک نمی شوند. دختر بچه های کم سن که یک بسته فال حافظ یا بسته ای آدامس در دست دارند و با خواهش و گریه از شما تقاضای خرید می کنند. انسان را به یاد 42 سال معنویتی می اندازد که این دزدان هویت و ثروت های این مردم نوید می دادند و امروز در باطلاق خود ساخته تنها با گزافه گویی و دروغ تلاش در فریب مردم دارند. گاهی بی اراده دست را به سوی جیب هایی میبرم که به دلیل خرید کارتی حتی چندر غازی در آن پیدا نمی شوند تا آدامسی خریداری کنم.با افسردگی می اندیشیم، مگر بدین گونه به چند نفر می توان کمک کرد؟ آیا کمک کردن وظیفه ما به عنوان هم نوع می باشد؟ در حالی که مقصر این شرایط دولت هایی هستند که در هر کدام یک گروه “خودی” را با اختلاس و رانت صاحب ویلا های آن چنانی در کانادا، آمریکا اروپا، گرجستان و ترکیه و پس انداز های نجومی در بانک های آن سوی آب ذخیره کرده اند، برای فرار احتمالی که آن ها هم این واقعیت را درک کرده اند که در میان مردم ایران دیگر جایی ندارند. گاهی کمک کردن به این له شدگان جامعه را نا درست می پندارم و تصور می کنم بدین گونه کدایی را رسمی و تایید می کنم. ولی رنج دیدن این له شدگان جامعه مانند کادری در میان کتف دمی آرامش را از انسان می گیرد. تصور می کنم کمک کردن به این له شدگان جامعه اسلامی در واقع کاری را تایید می کند که دون شان یک انسانی نیست که مالک ثروت های بزرگی است که شایستگی پاسداری از آن را ندارد، واقعیتی که او شناختی از آن ندارد، رازی است که حاکمیت زیرکانه آن را از جامعه پنهان می کند.
منابعی که به همین درماندگان تعلق دارد و دولت های نا مشروع استصوابی با مناسبات اقتصادی تعدیل ساختاری و خصوصی سازی آن ها را از حق شان محروم کرده و با نهاد های نظامی پای بر گلوی آن ها گذاشته اند. به خود می گویم آن ها ثروتمندانی هستند که منابع بزرگ ثروت شان را مزدوران وطنی و سرمایه داری جهانی غارت می کنند و این مال باختگان به جای مبارزه برای کسب اموال شان، برای این شرایط نا هنجاری که در آن گرفتارند، برای بدتر نشدن این وضعیت، خدای را سپاس می گویند. این همه جهل و از خود بیگانگی چندش آور است آن هم در قرن 21 میلادی. بی خبری و جهل عمومی ناشی از افیونی است که به نام اعتقادات از کودکی در مغز آن ها چپانده اند ونسل اندر نسل از آن ها جانورانی مطیع وخرافاتی منتظر معجزه، ساخته اند. گاهی می اندیشم که آن ها مقصر نیستند. وگاهی با خشم می پندارم مگر می توان آن ها را در این میان مانند یک سنگ تصور کرد و همه گناهان را به دوش انگل های اجتماعی انداخت؟ سنگ هم در درون خود در پشت آن ظاهر بی تحرک اتم هایش با سرعت نور می چرخد ولی انسان های افیون زده تنها روی به آسمان دارند و پاها، دستان و مغز خود را برای تغییر درک نمی کنند و به کناری گذاشته اند.
خاطره ای در پروژه های نفتی عسلویه مانند پتکی بر سرم فرود می آید و ابعاد مسخ شدگی جامعه را که به وسیله باور های خرافی ابعادی نجومی یافته در ذهنم زنده می کند: شرکت یک کارگر کمکی را که از کوهرنگ زرد کوه واز ایل بابادی بود استخدام کرده بودپس از یک هفته کار پیش من آمد و از من خواهش کرد تلفن همراهم را در اختیارش قرار دهم تا با پسر خاله اش تماس بگیرد.در کنار من با لهجه آن دیار می گفت : ” علی داد بیا عسلویه هم ناشتا هم نهارو شام می دن نوشابه هم با غذا می دن بیا بیا” .مردمی که پس از 42 سال معنویت دینی نمی داند به عنوان یک شهروند چه حقوقی دارند و دریافت یک نوشابه با غذا آرمان و آروزی ش است چه انتظاری می توان داشت؟ دیکتاتوری پشت دیکتاتوری و پس از راندن آن دیکتاتوری ها به ذباله دان تاریخ استبداد دینی از این ملت مشتی خود گم کرده ساخته که آبزار دست سرمایه داران دینی شده اند. آدم های که از ظرفیت مغز خود خبر ندارند و باور کرده اند ” عوام” ند وباید دیگری برای آن تصمیم بگیرند و چوپان آن ها باشد تا به چرا به بیابان بدون علوفه ببرد. واقعیت های سرسخت، توانم را برید و برای لحظه ای روی نیمکت پارک بغل چهار راه نشستم. نزدیک من چند خانم سالمند نشسته بودند وبا حرارت و صدای بلند گفتگو می کردند. یکی از آن ها با خشم می گفت من با همین پا دردم به تظاهرات باز نشستگان می روم این دولت ها تنها هنرشان دروغ گفتن است. هر روز اجناس در بازارچند برابر می شود وآن ها می گویند ما جزو کشور های پیش رفته جهان هستیم در حالی که آفتابه لگن شان را از آن سوی مرزهای کشور وارد می کنند.
صنایع بزرگ را تعطیل کرده اند و مردم را از نون خوردن انداخته اند، مهره درشت های شان در کانادا و اروپا کاخ هایشان را با حساب بانکی آن چنانی ساخته اند و گدا گشنه های شان در گرجستان و ترکیه. این ها خودشان هم می دانند رفتنی هستند. ولی تا خوب ایران را ندوشند ول کن نیستند باید این جماعت . . . که در لباس دین، راه گردنه زن ها را انجام می دهند، بیرون شان کنیم. – ای بابا این ها میخ شان را درست و حسابی کوبیده اند. – زمان شاه هم همین را می گفتند ولی دیدیم نه ساواک نه ارتش نه آمریکا نتوانستند او را محافظت کنند. – شاه هم سال ها این کشورهای غربی را از نفت ایران سیر کرد ولی حتی وقتی بیمار شده بود، او را به کشورشان برای مداوا راه ندادند. شرمنده از قضاوت های نسنجیده خود به سوی خانه راه افتادم این مردم همه چیز را می دانند، دنیا انفجار اطلاعات است دیگر امکان ندارد دروغ و ریا را مدت طولانی پنهان کرد. ولی این حاکمیت مطلقه که خود را به آسمان گره زده است به دلیل آگاهی از این واقعیت های اجتماعی، خود را با نهاد های بی شماری مسلح کرده است. انعطاف امپریالیسم در مقابل زیاده روی های این ساختار هم به علت نیاز شدیدی است که به وجود آن در منطقه برای ایجاد جنگ دارد والی هرگز داعش و غیره و ذالک را نمی توانستند خلق کنند. این حاکمیت استخوان لای زخمی است که بیشترین بهره را سرمایه داری جهانی از وجود آن می برد.به خانه که رسیدم دیدم برخانه گرد غم نشسته است، همسرم در خود فرو رفته گوشه ای کز کرده بود، با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ – آن پیرزن دوست من که با عصا راه می رفت یادتهِ ؟ – آره، چی شده کرونا گرفته؟ – نه بابا بدتر از کرونا. نوه اش که یک جوان بیکاره بود آمده واو را زیر مشت ولگد گرفته که مستمری ش را به زور از او بگیرد. بیچاره پیر زن زیر چشمش کاملا سیاه شده بود.زبانم از این سقوط اخلاقی جامعه ای که آخوند ها می خواستند معنویت ش را توسعه دهند، بند آمد. نظام دینی که با رانت منابع ملی را بین خودی ها توزیع می کند که در واقع غارت اموال غیر است، آن هم با ابزار مناسبات اقتصادی پیشنهادی نهاد مالی امپریالیسمی ( صندوق بین المللی پول) که هر روز مدعی کوبیدن مشت بر دهان ش هستند. با خصوصی سازی صنایع را منهدم می کند و بیکاری را افزایش می دهد وبرای کسب درآمد نا مشروع ارز را گران می کند و هر سال با گران کردن آب و برق و گاز وبنزین و گسترش مالیات های غیر مستقیم قدرت خرید جامعه را رو به سوی نابودی می برد، در چنین حاکمیتی اخلاقی در جامعه به جا نمی ماند و هرکس برای کسب این “واسطه زندگی بخش ” ( پول) دست به هر جنایتی می زند، تا راه و رسم هرم قدرت را الگو برداری و کاربردی کند. کاری که آن جوان با مادر بزرگ پیرش کرد، کاری است که حاکمیت با مردم ایران می کند.
ناصرآقاجری
9 فروردین ماه 1400