Recently updated on فوریه 1st, 2021 at 04:54 ق.ظ
اختصاصی اندیشه نو– فریدریش انگلس این مقاله را در سال ۱۸۷۴ در نقد برنامهٔ بلانکیستهای تبعیدیِ مهاجرت کرده به کشورهای اروپایی پس از سرکوب خونین کمون پاریس در ماه مه ۱۸۷۱ نوشته است. اصل مقاله نخستین بار در نشریهٔ Der Volksstaat (به معنای «دولتِ مردم»، ارگان مرکزی سوسیال-دموکراتهای آلمان)، شمارهٔ ۷۳، ۲۶ ژوئن ۱۸۷۴ منتشر شد. ترجمهٔ حاضر از روی متن انگلیسی ترجمهٔ Ernest Untermann (۱۹۰۸) صورت گرفته است. لویی اُگوست بلانکی (Louis Auguste Blanqui) انقلابی و کمونیست تخیّلی فرانسوی قرن نوزدهم (۱۸۰۵-۱۸۸۱) بود که بر شیوههای توطئهگرانه توسط گروههای کوچک «انقلابی» تأکید داشت. او یکی از رهبران کمون پاریس بود که در دست هواداران سلطنت در ورسای اسیر شد. او در دهها قیام شرکت و رهبری آنها را به عهده داشت، از جمله در قیام بزرگ ۱۸۳۰ که به سقوط سلطنت بوربونها و قدرت گرفتن لویی فیلیپ (از خاندان اورلئانها) منجر شد، در انقلاب ۱۸۴۸ که به سرنگونی لویی فیلیپ منجر شد، در تظاهرات عظیم ماه مه سال ۱۸۷۰ علیه امپراتوری دوّم فرانسه (لویی ناپلئون یا ناپلئون سوّم) و قیام ماه اکتبر همان سال علیه حکومت موقت جمهوری سوّم فرانسه موسوم به حکومت دفاع ملّی. در پی شکست این قیام آخر، بلانکی به طور غیابی به اعدام محکوم و چند ماه دستگیر و اسیر شد. بلانکی یک بار دیگر نیز در سال ۱۸۴۰ به مرگ محکوم شده بود. او در مجموع 37 سال از عمرش را در زندان به سر برد. بلانکی ده سال پس از سرکوب خونین کمون پاریس، در حالی که در جلسهای در پاریس سخنرانی میکرد، بر اثر سکتهٔ قلبی درگذشت. –م
پس از ناکامی و شکست هر انقلاب یا ضدانقلاب، فعالیت پُرتبوتابی در میان فراریانی که به کشورهای خارجی گریختهاند، پدید میآید. جمعهایی از نحلههای متفاوت گروههایی تشکیل میدهند، و یکدیگر را به در گِل نشاندنِ ارابه [انقلاب یا ضدانقلاب]، خیانت، و هر خطای قابلتصوّر دیگر متهم میکنند.
آنها در عین حال ارتباط نزدیک خود با کشورشان را حفظ میکنند، سازماندهی میکنند، نقشه میکشند، جزوه و روزنامه چاپ میکنند، قسم میخورند که در عرض بیستوچهار ساعت شورش دوباره آغاز میشود، اینکه پیروزی قطعی است، و به اطمینان این پیشبینی، پیشاپیش مقامهای دولتی را [بین خود] تقسیم میکنند.
روشن است که [نتیجهٔ این وضع] ناامیدی پی ناامیدی است، و از آنجا که این وضع نه به شرایط تاریخی اجتنابناپذیر، که آنها از درک آن امتناع میورزند، بلکه به اشتباههای تصادفی افراد نسبت داده میشود، اتهامهای متقابل به یکدیگر چندبرابر میشود، و کل مسئله به قیلوقالی بزرگ منتهی میشود. این تاریخچهٔ تمام گروههای فراری است، از مهاجران سلطنتطلب سال ۱۷۹۲ [انقلاب کبیر فرانسه] گرفته تا امروز. آن دسته از فراریانی که کمترین شعور و دَرکی دارند، به محض اینکه بتوانند، مؤدبانه از این درگیری بیحاصل کنار میکشند، و خود را وقف کارهای بهتری میکنند.
مهاجران فرانسوی پس از کمون [پاریس] نیز از این سرنوشت ناخوشایند گریزی نداشتند. در کارزار تهمت و افترا در اروپا علیه این مهاجران، بدون فرق گذاشتن به همهٔ آنها حمله میشد، بهویژه به مهاجرانی که فعلاً در لندن جمع بودند تا در پیش چشم جهانیان بر روی مسائل درونی خود سرپوش بگذارند، چون در آنجا مرکزی مشترک در شورای عمومی انجمن بینالمللی کارگران [انترناسیونال اوّل] داشتند. با و جود این، در طول دو سال گذشته، آنها نتوانسته بودند نشانههای گسترش تفرقه و تجزیه [در میان خود] را پنهان کنند. تا اینکه [بالاخره] مبارزهٔ علنی در همهجا آغاز شد. در سوئیس، بخشی از آنها، به طور عمده تحت تأثیر مالون (Malon)، كه خود یكی از بنیانگذاران اتحاد مخفی بود، به باکونیستها پیوستند. سپس در لندن، بهاصطلاح بلانکیستها از «انترناسیونال» جدا شدند و گروهی به نام «کمون انقلابی» برای خودشان تشکیل دادند. جدا از آنها، گروههای متعدد دیگری هم بعداً به وجود آمدند که دائم در حالت نوسان و دگرگون شدن بیوقفهاند و هنوز هیچچیز اساسی به صورت بیانیه [مانیفست] ارائه ندادهاند. امّا بلانکیستها با انتشار اعلامیهای به «کمونیها» (Communeux) [اعضا و هواداران کمون پاریس] برنامهٔ خود را به اطلاع جهانیان میرسانند.
این بلانکیستها به این نام خوانده نمیشوند چون بلانکی مؤسس گروه بوده است. اصلاً فقط چند نفری از سیوسه امضاکنندهٔ این برنامه شخصاً با بلانکی صحبت کردهاند. بلکه آنها فقط این واقعیت را بیان میکنند که قصد دارند به یادِ و رسم بلانکی فعالیت کنند.
بلانکی در اصل یک انقلابی سیاسی است. او فقط به شکلی احساسی و بهخاطر همدردی با رنجهای مردم سوسیالیست است، اما او نه نظریهای سوسیالیستی و نه پیشنهادهای عملی مشخصی در مورد راهحلهای اجتماعی دارد. وی در فعالیت سیاسیاش به طور عمده «مرد عمل» بود، و معتقد بود كه اقلیتی کوچک و بهخوبی سازمانیافته با مبادرت به وارد آوردن ضربهای سیاسی در لحظهٔ مناسب میتواند با چند موفقیت در آغاز، تودهٔ مردم را با خود همراه كند و بدینسان انقلابی پیروزمندانه به راه اندازد. البته او در زمان حکومت لویی فیلیپ فقط توانست چنین گروهی را به صورت انجمنی مخفی سازمان دهد. و آنگاه چیزی که معمولاً در مورد توطئهها اتفاق میافتد، طبیعتاً رخ داد. افرادش که با چنین وعدههایی توخالی نگه داشته شده بودند که قیام بهزودی شروع میشود، سرانجام صبرشان تمام شد، سرکش شدند، و تنها گزینهای که ماند، یا فروپاشی و دست کشیدن از آن نقشه بود، یا اینکه بدون هیچ تحریک آشکاری، دست به کار شوند. آنها در روز ۱۲ مه ۱۸۳۹ انقلاب کردند و بلافاصله در هم کوبیده شدند. در ضمن، این نقشهٔ بلانکیستی تنها نقشهای بود که پلیس هرگز نتوانست به آن راه یابد و نفوذ کند. ضربهای که به آنها وارد شد، انگار از آسمان صاف فرود آمد [غیرمنتظره بود].
نتیجهٔ این فرض بلانکی، که هر حرکت انقلابی را میتوان با قیام اقلیت انقلابی کوچکی انجام داد، نیاز به برقراری دیکتاتوری پس از موفقیت در این اقدام [حرکت انقلابی] است. این دیکتاتوری البته نه دیکتاتوری کل طبقهٔ انقلابی، یعنی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری اقلیتی کوچک است که انقلاب کرده است و خودِ این گروه اقلیت نیز پیش از این در زیر دیکتاتوری یک یا چند نفر سازمان یافته بوده است.
بنابراین میبینیم که بلانکی انقلابیای از نسل پیشین است.
چنین درک و تصوّری از جریان رویدادهای انقلابی مدّتهاست که حداقل برای حزب کارگر آلمان کهنه و منسوخ شده و در فرانسه نیز، جز در میان کارگران کمتجربهتر یا بیتابتر، علاقهمندان چندانی نخواهد یافت. همچنین باید توجه داشته باشیم که اینها در برنامهٔ کنونی تحت محدودیتهای معیّنی قرار گرفتهاند. با این اوصاف، بلانکیستهای لندنی ما با این اصل موافقاند که انقلابها خودشان صورت نمیگیرند، بلکه انقلاب را باید انجام داد؛ و اینکه انقلابها را اقلیتی نسبتاً کوچک، به دنبال طرحی که از پیش تدوین شده، انجام میدهند؛ و در نهایت، اینکه انقلاب را میشود در هر زمان و «بهزودی» انجام داد.
بیگمان چنین اصولى انسان را ناامیدانه به دامن خودفریبیهاى زندگى فراریان مهاجر خواهد سپرد و او را از یک نابخردی به نابخردی دیگری سوق خواهد داد. او بیش از هر چیز میخواهد نقش بلانکی «مرد عمل» را بازی کند. امّا فقط با حسننیّت، کار زیادی از پیش نمیرود. هر کسی غریزهٔ انقلابی و عزم و تصمیمگیری سریع بلانکی را ندارد. هَملت ممکن است زیاد از انرژی حرف بزند، ولی هنوز هَملت خواهد ماند. و اگر سیوسه مرد عملِ ما، در آنچه میدان عمل مینامند، بههیچوجه نتوانند کاری انجام دهند، پس این سیوسه «بروتوس» [Brutus، سیاستمدار اواخر جمهوری روم در قرن آخر پ.م. که در قتل ژولیوس سزار نقش داشت] درگیر کشمکشی با خود میشوند که بیشتر مُضحک است تا غمانگیز. حالت مرموزی که آنها به خود گرفتهاند غمانگیز بودن این وضعیت را بههیچوجه بیشتر نمیکند؛ گویی تعداد زیادی قاتلانِ ستمگراناند که دشنهای نهفته در زیر نیمتنهٔ خود دارند؛ چیزی که نیستند.
آنها چه میتوانند بکنند؟ آنها «قیام» بعدی را با تهیه فهرستهایی از تبعیدیان آینده تدارک میبینند تا شاید بتوان صفوف افرادی را كه در كمون شرکت داشتهاند، تصفیه کرد. به همین دلیل، بقیهٔ فراریان آنها را «نابها» مینامند. نمیتوانم بگویم که آیا آنها خودشان این عنوان را برای خود میپذیرند یا نه. این عنوان برای بعضیهاشان خیلی مناسب است. جلسات آنها مخفی است و قطعنامههای آنها هم قرار است مخفی بماند، اگرچه این مانع آن نمیشود که صبح روز بعد، کل محلهٔ فرانسویها از آنها باخبر باشد. و همانطور که همیشه در مورد مردانِ عمل اتفاق میافتد که کاری برای انجام دادن ندارند، آنها ابتدا درگیر مشاجرهای شخصی، و سپس ادبی، با دشمنی شایستهٔ خودشان شدند، یعنی یکی از مشکوکترین روزنامهنگاران پایینرتبه پاریسی، «وِرمِرش» نامی، که در زمان کمون «پدر دوشِن» (Le Père Duchesne) را منتشر میکرد، کاریکاتوری بسیار بد از نشریهای که اِبِر (Hébert) در سال ۱۷۹۳ منتشر میکرد. این موجود نجیب، با دزد و همدست دزد خواندن همهٔ آنها در یکی از جزوهها، و حمله کردن به آنها با سیلی از هرزهگوییهایی که بوی تعفّن میدهد، به برآشفتگی اخلاقی آنها پاسخ میدهد. هر کلمهٔ آن، لبریز از کثافت است. و با چنین مخالفانی است که سیوسه «بروتوس» ما در برابر افکار عمومی دست و پنجه نرم میکنند!
اگر چیزی مشهود و مسلّم باشد، این واقعیت است که پرولتاریای پاریس، پس از آن جنگ طاقتفرسا، پس از آن قحطی در پاریس، و بهویژه پس از قتلعام دهشتناک [کمونارها] در مه ۱۸۷۱، به زمان زیادی استراحت نیاز دارد تا بتوانند نیروی تازهای بگیرند، و اینکه هر تلاش زودهنگام برای انجام انقلاب، فقط شکستی جدید، و چهبسا سختتر، به دنبال خواهد داشت. [ولی] بلانکیستهای ما نظر متفاوتی دارند.
خط سیر اکثریت سلطنتطلبان در ورسای برای آنها [بلانکیستها] حاکی از آن است که: «سقوط ورسای، انتقام کمون است. چون ما در حال نزدیک شدن به یکی از آن لحظات بزرگ تاریخی، یکی از آن بحرانهای بزرگ هستیم، که در آن مردم، در حالی که به نظر میرسد در بدبختی غرق شدهاند و محکوم به مرگ هستند، پیشرَوی انقلابی خود را با قدرتی جدید ادامه میدهند.»
به عبارت دیگر، قیامی دیگر «بهزودی» فرا خواهد رسید. این امید به «انتقام فوری کمون» فقط توهّم فراریان نیست، بلکه شرط لازم ایمان برای مردانی است که مصمّماند در چنین زمانی، که مطلقاً هیچ کاری از نوعی که آنها در ذهن دارند نمیشود کرد- یعنی قیام بیدرنگ- «مرد عمل» باشند.
بگذریم. از آنجا که کار بهزودی آغاز خواهد شد، آنها معتقدند که «زمان آن فرا رسیده است که هر فراری، که هنوز
جانی در بدن دارد، اعلام آمادگی کند.»
و به این ترتیب، آن سیوسه نفر اعلام میکنند که ۱-مُلحد [خداناباور]، ۲-کمونیست، و ۳-انقلابی هستند.
بلانکیستهای ما در این مورد با باکونیستها[ی روسی] نقطهٔ اشتراک دارند که میخواهند پیشروترین و افراطیترین خط را نمایندگی کنند. به همین دلیل، معمولاً همان وسیلهٔ کار باكونیستها را انتخاب میكنند، گرچه هدفهاشان با آنها تفاوت دارد. بنابراین، برای بلانکیستها مهم این است که از لحاظ الحاد [خداناباوری] از همه تندروتر باشند. خوشبختانه امروزه مُلحد بودن کار بزرگی نيست. الحاد را حزبهای کارگری اروپایی عملاً پذیرفتهاند، اگرچه در برخی از کشورها ممکن است گاهی از نوع الحادِ آن باکونیستی باشید که مدعی بود اعتقاد به خدا خلاف تمام سوسیالیسم است، ولی اعتقاد به مریم باکره متفاوت است، و هر سوسیالیست خوبی باید به او اعتقاد داشته باشد. در مورد اکثریت قریب به اتفاق کارگران سوسیالیست آلمانی حتیٰ میتوان گفت که الحاد را پشت سر گذاشتهاند [دیگر برای آنها مسئلهای نیست]. این اصطلاح کاملاً منفی در مورد آنها دیگر صدق نمیکند، زیرا آنها دیگر نه در تئوری، بلکه در عمل با خداباوری مخالفاند. آنها دیگر با خدا کاری ندارند، در دنیایی واقعی زندگی و فکر میکنند، زیرا ماتریالیست هستند. در فرانسه نیز احتمالاً همین طور است. اما اگر چنین هم نبود، بهآسانی میتوان تلاش کرد آثار ادبی ماتریالیستی درخشان فرانسوی قرن گذشته را به طور وسیع در دسترس گارگران قرار داد، آثاری که در آنها اندیشهٔ فرانسوی به بهترین شکل و محتوا بیان شده است؛ آثاری که با توجه به سطح دانش آن روز، هنوز بینهایت غنی در محتواست، ضمن آنکه شکل آن نیز از آن زمان تا کنون بیرقیب مانده است.
اما برای بلانکیستهای ما این کافی نیست. برای اینکه نشان بدهند از همه تندروتر هستند، خدا را با صدور فرمان برانداختهاند، مانند سال ۱۷۹۳: «باشد که کمون بشریت را برای همیشه از این شبح بدبختی گذشته (خدا)، از این علّت بدبختی امروزش، رها سازد.» (خدایی که وجود ندارد، علّت میشود!) «در کمون جایی برای کشیشها وجود ندارد، هر مراسم مذهبی، هر سازمان مذهبی، باید ممنوع گردد.»
و این خواستِ تبدیل کردن مردم به مُلحد به دستور بارگاه عرش [از بالا] را دو عضو کمون امضا کردهاند که در وهلهٔ نخست مجال کافی داشتند که یاد بگیرند که بسیاری چیزها را میتوان روی کاغذ فرمان داد، و انجام نداد، و در وهلهٔ دوم اینکه آزار و اذیت بهترین وسیله برای ترویج اعتقادهای ناپسند است. همینقدر مسلّم است که تنها خدمتی که امروزه هنوز ممکن است برای خداوند به جا آوریم، این است که الحاد را شرطی از ایمان اعلام و اجباری کنیم، و حتیٰ با ممنوع کردن کامل دین، از قوانین ضدکاتولیک بیسمارک هم پیشی بگیریم.
نکتهٔ دوّم در برنامهٔ این فراریان، کمونیسم است.
اینجا دیگر موضوع برای ما خیلی شناختهشدهتر است، چون کشتیای که با آن به پیش میرویم «مانیفست حزب کمونیست» نام دارد که در فوریه ۱۸۴۸ منتشر شد. از همان پاییز سال ۱۸۷۲، آن پنج بلانکیست که از انترناسیونال کنار کشیدند، برنامهای سوسیالیستی را پذیرفته بودند که در تمام نکات اساسیاش همان «کمونیسم آلمانی» کنونی بود. آنها کنارهگیری خود را با این واقعیت توجیه کردند که انترناسیونال نپذیرفته است که موضوع انجام انقلاب را مطابق خواست این پنج نفر منظور کند. اکنون این شورای سیوسه نفری این برنامه را با تمام برداشتِ ماتریالیستیاش از تاریخ میپذیرد، اگرچه ترجمهٔ آن به زبان فرانسویِ بلانکیستی، بهویژه در بخشهایی که عیناً از «مانیفست» گرفته نشده است، چنگی به دل نمیزند، برای نمونه در این متن: «بورژوازی، به مثابه تازهترین مظهر همهٔ شکلهای بندگی، نقاب رمزآلودی را که تا پیش از این استثمار کار را پنهان کرده بود، برداشته است: دولتها، دینها، خانواده، قوانین، نهادهای گذشته و حال، سرانجام خود را به صورت ابزار سرکوب در این جامعه که به تضاد ساده بین سرمایهداران و کارگران مزدی تبدیل شده است، فاش و عریان ساختند؛ اینها ابزارهاییاند که بورژوازی با کمک آنها سلطهٔ خود را حفظ و پرولتاریا را مهار میکند.»
این متن را با بخش اوّل «مانیفست کمونیست» مقایسه کنید: «به یک سخن، استثمار بیپرده، بیشرمانه، بیواسطه، و بیرحمانه را جایگزین استثمار پوشیده در پردهٔ اوهام مذهبی و سیاسی ساخت. بورژوازی هالهٔ قدسی را از هر نوع فعالیتی که تا آن زمان محترم شناخته میشد و با حُرمت و تکریم بدان مینگریستند، برگرفت. بورژوازی پزشک و قاضی و روحانی و شاعر و دانشمند را به خدمتگزاران مزدبگیر خود بدل کرد. بورژوازی پوستهٔ عاطفی مهرآمیز روابط خانوادگی را از هم درید و این روابط را به روابط صرفاً پولی تبدیل کرد…»
اما به محض اینکه از تئوری به عمل میرویم، ویژگی این سیوسه نفر خود را آشکارتر میسازد: «ما کمونیست هستیم، زیرا میخواهیم بدون توقف در مراحل میانی، بدون مصالحه، که صرفاً به تأخیر انداختن پیروزی و طولانیتر کردن بردگی است، به هدفمان برسیم.»
کمونیستهای آلمانی کمونیست هستند، چون آنها هدف نهایی را بهوضوح میبینند و با گذر از تمام مراحل میانی و از راه مصالحههایی که نه توسط آنها، بلکه توسط روند توسعهٔ تاریخی ایجاد میشود، برای رسیدن به آن تلاش میکنند. و هدف آنها از بین بردن طبقات، و پدید آوردن جامعهای است که در آن دیگر هیچگونه مالکیت خصوصی بر زمین و وسایل تولید وجود نخواهد داشت. از سوی دیگر، آن سیوسه نفر کمونیست هستند زیرا گمان میکنند با میل و ارادهٔ بیعیبونقص خود، میتوانند مراحل میانی و مصالحهها را دور بزنند، و اگر فقط بلوا شروع شود، که به نظر آنها بهزودی چنین خواهد شد، و آنها ادارهٔ امور را به دست گیرند، آنگاه فردای همان روز کمونیسم اعلام خواهد شد. اگر این امر بلافاصله ممکن نشود، آنوقت آنها کمونیست نیستند.
چه بچگیِ سادهدلانهای، که بیصبری را دلیلی قانع کننده در تأیید نظریه بیان میکند.
و سرانجام این سیوسه نفر «انقلابی»اند.
در این مورد، تا آنجا که به واژههای بزرگ مربوط میشود، میدانیم که باکونیستها به حداعلا رسیدهاند؛ امّا بلانکیستها احساس میکنند که موظفاند در این مورد از آنها جلو بیفتند. و چگونه این کار را میکنند؟ خوب میدانیم که کل پرولتاریای سوسیالیست، از لیسبون تا نیویورک و از بوداپست تا بلگراد، مسئولیت اَعمال کمون پاریس را بدون هیچتردید و تأملی بر عهده گرفته است. امّا این برای بلانکیستها کافی نیست. میگویند: «تا آنجا که به ما مربوط میشود، ما سهمی از مسئولیت را که در اعدام دشمنان مردم [توسط کمون] داشتیم، به عهده میگیریم»، و سپس نام آن افراد را فهرست کردهاند؛ «ما سهمی از مسئولیت را که در آن آتش زدنها داشتیم، که وسایل ستم بوروژاها یا سلطنت را از بین بُرد یا مبارزان ما را محافظت کرد، به عهده میگیریم.»
در هر انقلابی، درست مانند هر زمان دیگری، برخی نابخردیها بهناچار انجام میگیرد، و هنگامی که سرانجام آرامش برقرار میشود و زمان استدلال متین فرا میرسد، مردم الزاماً نتیجه میگیرند: ما کارهای بسیاری کردیم که ای کاش نمیکردیم، و غفلتهای بسیاری کردیم که نمیباید میکردیم، و به همین دلیل، کار خراب شد.
امّا چقدر بیدرایتی لازم است که کمون را مقدس بدانیم و آن را بدون خطا اعلام کنیم، و ادعا کنیم که هر خانهای که در آتش سوخت، هر گروگانی که اعدام شد، با حقانیتی بیکموکاست مستوجب آن بود! آیا این مثل آن نیست که گفته شود در آن هفتهٔ ماه مه [هفتهٔ خونین سرکوب کمون پاریس] مردم همان تعداد مخالفانی را به گلوله بستند که لازم بود، و نه بیشتر، و همان تعداد ساختمانهایی را که میبایست به آتش کشیده میشد، به آتش کشیدند، و نه بیشتر؟ آیا این تکرار همان روایت انقلاب اوّل فرانسه نیست: هر قربانی سر بریده [با گیوتین] به حقش رسید، ابتدا کسانی که به دستور روبسپیر سرشان بریده شد و سپس خودِ روبسپیر! مردم زمانی به سوی چنین بلاهتهایی رانده میشوند که دستشان برای ترسناک نشان دادن خودشان باز گذاشته شود، اگرچه در ته دلشان انسانهایی بهمراتب خوشطینتاند.
به همین بسنده میکنیم. علیرغم تمام نابخردیهای فراریان، و علیرغم همهٔ تلاشهای مضحکشان که خود را مخوف و ترسناک نشان دهند، در این برنامه پیشرفتی دیده میشود. این اوّلین مانیفستی است که در آن کارگران فرانسوی کمونیسم آلمانی کنونی را تأیید میکنند. و از این گذشته، اینها از زمره کارگرانیاند که فرانسویها را مردم برگزیده برای انقلاب و پاریس را اورشلیم (بیتالمقدس) انقلابی میدانند. اینکه آنها به این نقطه رسیدهاند، به لطف شایستگی انکارناپذیر وَیّان (Vaillant) است که یکی از امضاکنندگان مانیفست آنهاست و میدانیم که تسلط خوبی بر زبان آلمانی و ادبیات سوسیالیستی آلمان دارد. از طرف دیگر، کارگران سوسیالیست آلمانی، كه در سال ۱۸۷۰ رها بودن خود از وطنپرستی متعصبانه را اثبات کردند، پذیرش اصول نظری صحیح از طرف کارگران فرانسوی را، حتیٰ وقتی این اصول از آلمان میآید، نشانهٔ خوبی میدانند.
اندیشه نو: استفاده تمامی و یا بخشهایی از این مطلب با ذکر منبع بلا مانع است.