در زیر سایه سار اندیشه ای گام می زنیم
که از درون وسعت گستردهٔ خنده
غمی را می نمایاند
ـ جانفرسا!
تا آن را از چهره ها بزداید،
چونان زندگی که مرگ را.
اندیشه ای مدون و رو به فراز
که از بطن کاری به وسعت تاریخ می جوشد
و بر فراز سرمان موج می زند.
اندیشه ای آبستن بارش
که بی گمان
در پناه برقی که از دستان کار می جهد
فرو خواهد بارید
و تمام تار و پود زیستن را
تا بن دستان کار
آبیاری خواهد کرد.
و هرگز سیلی نخواهد شد
که خوب و بد زمانه را به یکباره
با خود بشوید و ببرد.
رودی خواهد شد
ـ رونده!
که تمامی آلودگی ها را می شوید و
رویش را جاودانه می کند.
٭٭٭
بی گمان، در دل ایستایی
جا خوش کردن
پرنده ای را می ماند
پای در گِل، که طیران نتواند.
و قلمی را می ماند،
که سکونش بی نقشی است.
نوسان قلم بر پرده،
طرحی نو می طلبد.
طرحی برای پریدن
و فراتر رفتن
از بند جاذبه.
آه، چقدر اندیشه های سپری
آدمی را مبهوت جذبهٔ خویش می کنند.
فراتر رفتن همواره تلاشی شگرف می طلبد
و دریغا،
از خون هایی که روان خواهد شد
با دستانِ در جا زنندگانی بی مایه
که مرگ خویش را
از پیش احساس کرده اند.
در ایستایی جا خوش نکردن
ودست کار را با مغز اندیشنده
پیوند دادن،
در اوجی رو به فراز
چونان گلی سرخ فام می شکفد
و روح جهان را تازه تر می کند.
و باورنهفته در چشمان نجیب کار را
به نیرویی بدل خواهد کرد:
“ـ بارور!
بارورتر از همیشهٔ تاریخ.”
مسعود دلیجانی