اندیشه نو: به مناسبت روز فلسفه مقاله زیر از دانشمند و فیلسوف مشهور ایرانی دکتر احسان طبری را مورد توجه خوانندگان محترم قرار میدهیم.
در نتیجه “بحث آزاد “در سیمای جمهوری اسلامی ایران، واژه “دیالک تیک“، که اینک دیرزمانی است که در زبان فارسی وارد شده، بار دیگر نظرها را به خود جلب کرده است.
وقتی دکتر تقی ارانی– در سال ۱۳۱۲ خورشیدی- به هنگام انتشار مجله “دنیا”، درباره ی دیالک تیک و اصول آن مطالبی نشرداد، این اصطلاح در همان ایام نظرها را جلب کرد و حتی در دادگاه “پنجاه و سه نفر” هم مطرح شد. دادستان دادگاه “پنجاه و سه نفر“، برای آنکه اظهار فضلی کرده باشد، گفت: “ما می دانیم که دیالک تیک چیست. دیالکتیک از دیالکت می آید!”
همه متهمین دادگاه خندیدند، زیرا “دیا لکت” در فرانسه، یعنی لهجه محلی، و دیالک تیک از این ریشه نمی آید، بلکه از یک ریشه همانند دیگر یونانی می آید، یعنی از “دیالوگ” به معنای گفتگوی دو تن.
در یونان قدیم فکر می کردند اگر دو نفر با هم به مباحثه بنشینند و بکوشند، تا یکی مطلبی را اثبات کند و دیگری بکوشد، تا همان مطلب را رد کند، در جریان این مشاجره و جدل، معلوم می شود که حقیقت چیست. لذا دیالک تیک در واقع از جهت لغوی، یعنی شیوه بحثی و جدلی. ولی بعدها دیالک تیک به کلی معنای دیگری گرفت و آن را در معنای فلسفی و اسلوبی جدید آن، هگل به کار برده است.هگل شیوه تفکر و توصیف خود را از وجود دیالک تیکینامید و آن را در مقابل شیوه متافیزیک گذاشت. البته در تاریخ فلسفه چنین چیزی نیست که کسی به آن شکلی متافیزیکی فکر کرده باشد که هگل می گوید. این یک نوع ذکر اصطلاح برای روشن سازی مطلب است.
بعدها مارکس وانگلس اسلوب دیالک تیکی تفکر را از هگل گرفتند و به فویرباخ، فیلسوف آلمانی،که او هم ابتدا شاگرد هگل بود، ولی از او روی گردان شد و دیالک تیک را رد کرد، ایراد داشتند که او وقتی فلسفه ایده الیستی هگل را به درستی رد می کرد، دیالک تیک او را هم به نادرست کنار گذاشت و حال آنکه دیالک تیک هگل صحیح است و نباید دور افکنده شود، بلکه باید آن را در چارچوب درست، چارچوب معرفت علمی، به کار گرفت. بعدها یک سلسله اسلوب ها درعلوم پیدا شد که هم تایید کننده شیوه دیالک تیکی تفکر است و هم می تواند آن را تکمیل کند، مانند تئوری تکامل انواع داروینتئوری سیستم ها، سیبرنتیک تئوریک و تا حدی تئوری نسبیت عمومی وخصوصی اینیشتین و مکانیک کوانتا و قانون عدم تعین هایزنبرگ و غیره.
دیالک تیک،هم از آن جهت که شیوه بودن و دگر شدن کل هستی را برای شما وصف می کند، یک تئوری است و هم از آن جهت که شما را به این توصیف مجهز می کند و لذا شما را به تفکر درست قادر می کند، یک اسلوب است. بعضی ها از این حرف تعجب می کنند که، چطور ممکن است چیزی هم تئوری باشد و هم اسلوب، و می گویند که تئوری خود به اسلوب نیازمند است و یا هر اسلوبی ما را به یک تئوری می رساند، لذا تئوری و اسلوب دو چیز جداگانه است. این خود یک طرز فکر غیر دیالک تیکی است که مابین مفهوم ها و مقوله ها دیوار می کشد و رابطه بین تئوری و اسلوب را نمی بیند. وقتی تئوری توصیف کل هستی از جهت درونی و تکاملی آن باشد، ناچار پس از درک آن از طرف انسان، این تئوری نقش اسلوبی هم بازی می کند، زیرا کلید فهم کارگاه وجود را به دست او می دهد، یعنی هم وصف است و هم رهنمود، وهر توصیف درستی رهنمودی است برای درک اجزاء دیگر و ناشناخته آن امر توصیف شده. دیالک تیک اختراع و ابداع مارکس و انگلس و یک چیز من در آوردی برای نیت های “شیطانی” نیست، آن طور که برخی تصور می کنند و یا تظاهر به چنین تصوری دارند. دیالک تیک تئوری و اسلوبی است که از مشاهده ی حرکت طبیعت گرفته شده، لذا همه ی مردم وقتی خیلی دقیق فکر کنند، خود به خود دیالک تیکی فکر می کنند. دراین باره، اجازه دهید مثل هایی ذکر کنیم، تا مطلب روشن شود: یک بچه وقتی می گوید: “من رفتم روی میز”، خودش نمی داند که من ضمیر اول شخص است و رفتم فعل ماضی است و روی حرف اضافه است و میز اسم ذات است، و او در اینجا، به اصطلاح نحوی، یک جمله خبری گفته است. این ها را آن کودک ابدا نمی داند. ولی در تمرین عملی زندگی تمامی این ها را یاد گرفته و یا درست یادگرفته و به کار می برد. به شوخی می گویند: وقتی شما چوبی را بر روی سگی بلند می کنید و سگ می گریزد، در مغز سگ دو قیاس مرکب از کبری و صغری و نتیجه انجام گرفته، بدین شکل:
قیاس اول
۱) هر کسی که چوب بر من بکشد می خواهد مرا بزند(کبری)
۲) این شخص چوب بر روی من می کشد(صغری)
۳) پس این شخص می خواهد مرا بزند.( نتیجه)
قیاس دوم
۱) هر سگی که در معرض تهدید است باید بگریزد(کبری)
۲) من که سگی هستم، در معرض تهدیدم(صغری)
۳) پس باید بگریزم.( نتیجه)
ولی در واقع سگ به آن حد از شعور و خود آگاهی نرسیده است و مفاهیم زبانی در حافظه اش نیست، تا در مغزش سلسله قیاس های منطقی بگذرد،تا چه رسد که او بداند که این استنتاج او نامش قیاس است و مرکب از کبری و صغری و نتیجه است، بلکه غریزه ی او درجهان، این واکنش را در او ایجاد کرده است، زیرا خود غریزه در کارگاه هستی و موافق منطق هستی تنظیم شده است؛ زیرا منطق چیزی نیست جز بازتاب واقعیت های زندگی، و اختراع منطقیون نیست. دیالک تیک هم همین طور است. اشخاص بدون آنکه بدانند که از اصول دیالک تیک استفاده می کنند، آن را طبق تجربه ی حیاتی خود، طبق مشاهدات خود در طبیعت و جامعه،عملا ولو ناپیگیر، به کار می برند. به همین جهت برخی از دانشمندان بزرگ، مثلا مانند گالیله، نیوتون، داروین، پاستور، اینیشتین، دپراک، هایزنبرگ و دیگران بدون آنکه خوشان حدس بزنند، دیالک تیکی فکر کرده اند، برخی از متفکران بزرگ ما، مانند مولوی و صدر الدین شیرازی در مواردی به طور حیرت انگیزی دیالکتیکی فکر کرده اند. لذا استدلال کسانی که می گویند ما در آثار علمای بزرگ واژه ی دیالک تیک را نمی بینیم، استدلال تهی از دقت است. آن ها به اسلوب تفکر خود از جهت نام گذاری خود آگاهی ندارند و ناخودآگاه آن اسلوب را، وگاه بسیار بسیار خوب و دقیق، به کار می برند.
برخی می گویند: هرعلمی برای خود اسلوب خود را دارد، دیگر به اسلوب دیالک تیک چه احتیاجی است؟ جواب آن است که: اسلوب های علمی در گستره های خاص به کار می رود و اسلوب دیالک تیک برای همه آن ها اسلوب مشترک است.می گویند : آیا اسلوب دیالک تیک با تجربه به دست آمده ، و اگر با تجربه به دست آمده ، دیگر چه احتیاجی به اسلوب دیالک تیکی داریم ،چون اسلوب تجربه هست.
جواب آن که: اسلوب تجربه و مشاهده و کشف اسلوب علوم طبیعی است؛ اسلوب انتزاع و تعمیم اسلوب علوم ریاضی و فلسفی است، اسلوب دیالک تیک تعمیم نتایج همه علوم است،لذا در حد بالایی از تجرید است و نمی توان گفت چون اسلوب تجربه هست، پس نیازی به آن نیست. چون واژه اسلوب دیالک تیکی با منطق دیالک تیک معروفیت یافته، برخی ها خیال می کنند که این منطق خود را جانشین منطق صوری ارسطویی کرده است. دیالک تیک، به عنوان اسلوب و منطق، ابدا کار منطق صوری ارسطویی راکه، تدریس آن در حوزه ها و دانشگاه های ما مرسوم است، نمی گیرد. منطق ارسطو طی زمان تکامل یافته و درباره ی مقولات آن بحث های زیادی شده است و اکنون به حد معتبری از تکامل رسیده است و حتی عده ای برای مفاهیم منطقی سمبول ها و فرمول هایی ایجاد کرده و منطق سمبولیک و ریاضی را به وجود آورده اند. منطق ارسطویی و اشکال دیگر منطق ،مانند منطق استقرایی، هر کدام جای خود را دارند و به معرفت علمی ما خدمت می کنند و دیالک تیک با آن ها رقابت نمی کند. دیالک تیک آمده است، تا مطالب زیرین را، که به نظر ما صحت آن را، مشاهدات روزمره نشان می دهد و نیاز به اقامه برهان های بغرنج ندارد، تصریح کند:
۱) کل هستی یک دستگاه واحد و به هم پیوسته است،که اگر آن را ازدستگاه ها یا سیستم های فرعی مرکب بدانیم،همه ی این دستگاه های فرعی در درون این دستگاه کلی، که جهان ماست، به هم ارتباط دارند. این ارتباط ها برخی دور است، مانند مثلا ارتباط ما با خورشید و یا کهکشان های دیگر، و برخی نزدیک، مانند ارتباط ما انسان های هم عصر و هم سرزمین با یکدیگر ،یا ارتباط داخلی اعضاء بدن انسان.
علم نشان داده است که این یک کل هستی ساختمان واحدی دارد، یعنی آجرهایی که این عمارت عظیم را با آن ساخته اند، از دورترین ستاره ها، تا این گل، یا کتاب، یا ماشین، یا درخت، که در نزدیک من است، ازجهت ساختمان فیزیکی و شیمیایی همانندند، یعنی همه آنها از ذرات بنیادین و اجزاء آن، میدان های جاذبه و برقاطیسی و میدان های درونی اتم، ملکول ها و غیره تشکیل شده است. یعنی علم نشان نداده است که یک گوشه جهان، از جهت بنیادی، ساختمانی غیر ازیک گوشه دیگر جهان دارد، و حال آنکه در اثر تنوع ترکیب اجزاء، نوع روابط قانونی در هر گستره ای به نحوی دیگر است. بدن ما از همان چیزی تشکیل شده، که جانور و سنگ و گیاه از آن تشکیل شده است،ولی به علت درجه ی “سازمان” و بغرنجی آن، قوانین مختلفی بر این اشیا و پدیده ها حاکم است. پس کل هستی دارای وحدت بنیادین ساختمانی است، ولی تنوع در عمل کرد و ساختار.
این کل هستی که از دستگاه های فرعی تشکیل شده (مانند کهکشان ها،منظومه ها،سیارات،ثوابت،جمادات،حیوانات،انسان ها و جامعه ی بشری و غیره) به ناچار در هم موثرند.برخی تاثیرها ضعیف تر است. برخی تاثیرها قوی تر است. ولی به هر جهت بین همه دستگاه های فرعی و اجزای آن (خواه جاندار،خواه بی جان) یک سلسله تاثیر و تاثیر متقابل وجود دارد.منتها این نوع تاثیر ها را ،که تکرار می پذیرد به صورت قانون در می آید،باید معرفت انسانی کشف کند.
برخی می گویند: بسیار خوب، اگر شما تاثیر و تاثیرمتقابل را قبول دارید ،پس باید قبول کنید که جادوگر و رمال هم می توانند به نوعی تاثیر کنند. جواب آن است که: وجود این تاثیرات را باید علم و تجربه ثابت کند و به صرف این که ما بگوییم همه چیز درهمه چیز تاثیرمی کند، دلیل نمی شود که از پیش نوع این تاثیرات را هم به دلخواه خود،معین کردیم. این تاثیرات متقابل می تواند فیزیکی، شیمیایی، بیولوژیک، اجتماعی، فکری و روحی باشد. در تاثیرات روحی بحث هایی بر روی نوعی تاثیرات به اصطلاح “ماورا روحی” (پاراپسیکوولوژیک)parapsychhologiqueمی شود، که علم امروزی آن را بررسی می کند و تا کنون نتایج بدست آمده در این زمینه بسیار بسیار محدود است. تردیدی نیست که تاثیرات ماورا روحی ( مانند هیبنوتیزم و برخی اشکال ساده ی تله پاتی) خود دارای توضیح موافق قوانینی دیگر طبیعت است و اگر چیزی امروز روشن نباشد، علی القاعده،و طبق هزارها سال تجربه، باید آن را یک “استثناء منقطع” از بقیه پدیده ها حساب نکرد، بلکه آن را پدیده ای دانست که خویشاوند پدیده های دیگر است، ولی خویشاوندی ناشناس، که باید آن را شناخت و خود سرانه آن را مورد تعبیر و تفسیر دل خواه قرار نداد.
پس اصل اول دیالکتیک اصل پیوند کل هستی است.اما اصل دیگر دیالک تیک اصل حرکت و تغییر دائمی است.
۲) این کل هستی در یک حال نیست و در حال تغییر و تجدید دائمی است. حکمت قدیم ما نیز این مطلب را قبول داشت که عالم در حال “خلع و لبس” و یا “لبس و لبس” و یا “کون و فساد” است و حرکت، به قول ابوعلی سینا،عبارت است از انتقال تدریجی از قوه (استعداد) به فعل و به قول ملا صدرا، عبارت است از، سریان جوهری. پس دیالک تیک ادعای خاصی نکرده است و ما آن را به چشم خود می بینیم که هیچ چیز حتی آنی در یک حال نمی ماند. ولی هر تغییری، هویت اشیا وپدیده ها را دگرگون نمی کند. برخی تغییرات کمی یا کیفی کوچک است که روی می دهد، ولی هویت شیئی همان است که بود. ولی گاه تغییرات به جایی می رسد،که به تدریج هویت و ماهیت شیئی و پدیده دگرگون می شود، یعنی یک تحول کیفی از حالت کهنه به حالت نو روی می دهد.پس حرکت در اصطلاح فلسفه اصلا یعنی تغییر و دگرگونی، و دگرگونی نیز برخی ها تدریجی است، برخی دفعی و ناگهانی، برخی ها آرام است، برخی ها انفجاری. دگرگونی گاهی کمی یا کیفی کوچک در چار چوب همان کیفیت سابق است و گاه دگرگونی کیفی بزرگ است که چارچوب کیفیت سابق را می شکند و کیفیت نوینی به وجود می آورد،مثال آن را در همه عرصه های طبیعت و اجتماع می توان جست،مانند نقاط بحرانی در ذوب شدن یا بخار شدن و موتاسیون در جهان زیستمند و انقلاب و رفرم در جامعه و غیره. عیب مثال زدن در فلسفه آن است که اصل فلسفی را تا حد زیادی فقیر می کند،چنان که مثال به جوش آمدن آب یا روییدن ساقه از تخم و امثال آن، با آنکه ابدا غلط نیست، ولی دامنه مطلب را محدود می سازد .باید سعی کرد این مطالب را در کلیت و عامیت فلسفی آن ،چه در طبیعت و چه در جامعه و چه در عرصه فکر، درک کرد و آن را در قالب تنگ تمثیل ها و مثال ها نگنجاند، یا مثال هایی یافت که بی خدشه و به اصطلاح “پارادیگم” باشند و تجلی قانون را به درستی نشان دهند.
حرکت را انگلس به پنج شکل: مکانیکی( که برایند تضاد بین اتصال و انفعال است) و فیزیکی ( نتیجه جذب کوانت میدانهای برقاطیسی و جاذبه و درون اتمی و تششع آنهاست) و شیمیائی(که نتیجه تجزیه و ترکیب اتمها و مولکول هاست) و زیستی(که نتیجه جذب و دفع اشیا و تحریک و ترمز عصبی است) و اجتماعی و فکری(که نتیجه تضاد بین سطح موجود تمدن مادی و معنوی و مقتضیات و مطالبات تکاملی، است) تقسیم می کند. برخی ها آن را به سه قسم، یعنی مکانیکی و ترمال و سیبرنتیک تقسیم کرده اند، زیرا گفته اند که حرکت فیزیکی و شیمیائی را می توان به یک نوع حرکت الکترون ها(ترمال) تبدیل کرد،یا حرکت زیستی و اجتماعی و فکری را می توان حرکت سیبرنتیک افزایش کد های برنامه ای و اطلاعی در موضوع زنده دانست.
در این مسائل ابدا تعصبی نیست، زیرا دیالکتیک برآید علوماست و با تکامل سطح معرفت طرز افاده و فرمول بندی آن می تواند تغییر کند و اینکه کسی تصور کند چون انگلس مطلبی را گفته، لذا این دیگرنص مقدس است، اشتباه کرده. ما با نصوص سر و کار نداریم و احترام عمیق وعظیم ما به شخصیت علمی و انقلابی و داهیانه ی انگلس ابدا دلیل نیست که ما برای نتائج علوم در قبال این یا آن سخن وی، ترجیح منطقی قائل نشویم و در سخنانش بحث و مداقه نکنیم و شک منطقی را راه ندهیم.
تقسیم حکماء قدیم ما در مورد حرکت، که از ارسطو و افلاطون و فلوطین ( یا شیخ ایرفانی) گرفته شده، در مقابل این تعریف های علمی امروزی کهنه شده است، گرچه برخی از حکماء ما به ویژه صدر المتا لهین و یا برخی عرفا ما مانند جلال الدین مولوی، به توصیفات دقیقی، که بسیار به نظر دیالکتیکی امروزین ما نزدیک است، از راه خود رسیده اند و ما برای این اندیشه ها، محتوی دیالکتیکی ذیقیمتی قائلیم و بدون آن که بگوییم که این متفکران مارکسیست بوده اند،آنها را دیالکتیسین در چهار چوب الهی و عرفانی می شمریم. احدی حق ندارد ما مارکسسیست ها را از فیض گیری از گنجینه های فرهنگ ایران محروم سازد و با مرزبندی های حسابگرانه بکوشد تا مارکسیست های میهن دوست و انسان دوست کشور ما را منفرد سازد و آنها را “مشتی غرب زده” معرفی کند!
بحث خود را ادامه دهیم،سخن در حرکت است:
حرکت و تغییر کل هستی به دو شکل بروز می کند: در اجزاء به صورت ” گسترش”، یعنی هرشیئی وهرپدیده ای ظهوری دارد و مسیری را طی می کند و سرانجام و زوالی دارد.این را از قدیم هم می دانستند و می گفتند که موضوع حرکت،از مبدا به مقصد می رود، از زایش به زوال می رود. اما کل وجود،هم در حرکت خود سمتی را طی می کند، که ما آن را “حرکت تکاملی” می نامیم یا “حرکت پیشرونده”، و آن پیدا شدن کیفیت ها یا سیستم های بغرنج تر از سیستم های بسیط تر است.یعنی چه بغرنج تر؟ یعنی سیستم هائی که از جهت ساختمان، اجزا بیشتری دارند و می توانند کارهای بیشتری انجام دهند. این حرکت از ساده به بغرنج، که آن را “حرکت تکاملی” می نامیم، برآیند حرکت کلی وجود است، نه اینکه در هر جزئی تکامل باشد. مجموعه (یا کل یا سیستم) قوانین خاص خود را دارد، که اجزاء یا آجرهای اولیه ندارند. مثلا شهر، که از آجرها ساخته شده است، صدها خاصیت دارد، که یک آجر تنها ندارد، و حال آنکه شهر از خانه ها و خانه ها از آجرها ساخته شده است. لذا آنهائیکه می گویند: بیائید تکامل را در همه اجزاء وجود به ما نشان دهید، به تفاوت کل و جزء توجه نمی کنند. می پرسند: خوب، شما از کجا فهمیدید که کل وجود سیر تکاملی دارد؟
می گوئیم: این را ما از خودمان اختراع نکرده ایم.وقتی شما می بینید که علومی مانند مکانیک، فیزیک، شیمی، زیست شناسی، جامعه شناسی و تاریخ وجود دارد، ناچار می بینید که هر علمی از اشیاء و پدیده هائی صحبت می کند که نسبت به علم ما قبل، از جهت ساختار و عملکرد،بغرنج تر است. ما می بینیم که اتم از ذرات بنیادین تشکیل شده و ملکول از اتم ها و سلول از ملکول ها و اعضاء از بافت ها و اجسام موجودات نباتی وحیوانی از اعضاء و گله حیوان و یا جامعه انسانی از افراد. یعنی چه؟ یعنی مرتبا سیستم کهنه تر ،به جزئی از سیستم تازه تر بدل می شود و ما از ذرات بنیادین مثلا میرسیم به مغز متفکر آدمی. این منظره جلوی چشم ماست.
برخی ها می گویند: در هیچ علمی جز زیست شناسی ( که از تئوری تکاملی داروین سخن می گوید) قانونی به نام قانون تکامل وجود ندارد.این یک بازی با الفاظ است. ما تکامل را به معنای پیچیده و بغرنج شدن ساختمان و عملکرد بکار می بریم و به این معنا، روند تکاملی در همه جا هست ،چنانکه گفتیم. ما دعوی نکردیم که مثلا در فیزیک هم قانونی است به نام قانون تکامل. ولی شما در فیزیک می بینید که از سوب کوارک ها و کوارک ها تا ذرات بنیادین سنگین(که هیپرن Hyperonنام دارند) ترکیب ماده روبه بغرنجی بیشتری از جهت ساخت و عملکرد است. همین را ما تکامل می نامیم.
می گویند: تکامل به به معنای کامل تر و بهتر شدن است، ولی آیا مثلا پروتون از الکترون بهتر است؟ اتم از پروتون بهتر است؟ مولکول آب از اتم هیدروژن بهتر است و غیره؟ ما تکامل را به معنای بهتر شدن به کار نمی بریم ،بلکه به معنای بغرنج تر شدن ساختمان و عملکرد به کار می بریم.پس اصل دیگر دیالکتیک حرکت است به معنای اعم تغییر،حرکتی که دارای سمت کلی پیشرونده است. این حرکت تکاملی یکنواخت و مستقیم الخط نیست. برخی تقلاهای تکاملی در هستی به نتیجه نمی رسد و مدتها در حرکت دورانی و تکرار مکرر باقی می ماند.برخی جلو می رود. این جلو رفتن نیز یکنواخت نیست. جهش به جلو و به عقب و درجا زدن و شاخه های عقیم و سترون وجود دارد و تنها یک شاخه محوری است که با سرعتی شتابگیر به جلو می رود. لذا هر کس روند تکاملی را ساده کند و آنرا نوعی بهتر شدن کلیه اجزاء وجود تلقی کند، مطلب را ابدا نفهمیده است.
۳- اصل دیگر دیالکتیک توضیح آن است که: چرا این حرکت تکاملی در هستی وجود دارد؟ دیالک تیک می گوید: حرکت هستی یک خود جنبی،یک حرکت ذاتی است، نه اینکه از خارج بر آن تحمیل شده باشد.یعنی چه ،حرکت یک خود حرکتی است؟ یعنی اینکه، در اثر تاثیر متقابل سیستم های مختلف هستی روی هم، در اثر تاثیر متقابل اجزاء داخلی هر سیستم روی هم، سیستم به شکل سابق نمی ماند، و در ساختمان و عملکرد آن به تدریج تحولاتی پدید می شود. بعلاوه در داخل هر سیستمی که شما بگیرید( خواه یک سیستم طبیعی باشد، خواه اجتماعی) قطب های عملکردی متضاد و مختلف وجود دارد، که آنها هم روی هم تاثیر می کنند. این تاثیرات متقابل درونی و بیرونی همان محرکی است که در ذات هستی وجود دارد و آنرا به عوض شدن و رنگ عوض کردن و بغرنج تر شدن وا می دارد.حتی در حکمت قدیم ما نیز می گفتند که عامل و مباشر و انگیزه حرکت طبیعت است. شیوه تحقق این جریان آن است که، در نتیجه این تاثیرات دائمی خارجی و داخلی، تدریجا بخشی از سیستم با این تاثیرات دائمی سازگارتر می شود. به این ترتیب در سیستم سابق (مثلا سیستم الف ) برخی بخش ها از حیث ساختاری- عملکردی عوض می شود و در این سیستم “الف” (که سابقا یگانه، یعنی همگون و هماهنگ بود) دوگانگی یعنی فرق و تمایزو تباین پیدا می شود. ممکن است که این فرق ها و تمایز ها عمیق نشود، وممکن است عمیق بشود و به جائی برسد که اصلا جنین یک سیستم کیفی جدید دربطن سیستم قدیم شکل ببندد. در اینجا تقابل (یعنی فرق و تمایز و تباین و غیره به طور اعم)به مرحله ی تضاد می رسد، یعنی کار به جائی می رسد که ناقوس زوال سیستم “الف” نواخته می شود و سیستم “ب” که کامل تر است و بهتر می تواند به تاثیرات درونی و برونی جواب بدهد و با هستی سازگارتر است، زایش می یابد. این کار طی زمان می شود. سیستم “ب” سیستم متضاد سیستم “الف”است. سیستم متضاد به تدریج جا باز می کند و سیستم “الف” را از بین می برد یا اجزاء معین و عملکرد های معین آنرا جزء خود می کند. این تضاد که به صورت نفی سیستم “ب” ازسیستم “الف” است و خودش هم بعدها نفی می شود ،نفی درنفی نام دارد و تضاد آن هم تضاد ناهمساز است. چون یا سیستم “الف” یا سیستم “ب” آن دو را در عین حال با هم نمی سازند.
برخی ها می گویند تضاد ناهمساز و هم ساز مخصوص جامعه است.این مطلب جای بحث دارد. به هر جهت نفی در نفی نمی تواند از همسازی حکایت کند.عقیده ی شخصی نویسنده آن است که همسازی و ناهمسازی را می توان در طبیعت و جامعه تعمیم داد. اما در درون سیستم تضاد هائی است که همساز است و تعداد آن می تواند زیاد باشد. مثلا در سیستم های زنده انسانی مانند: روند جذب و دفع اشیاء، تحریک و ترمز عصبی، بالا رفتن سطح اطلاع و پائین آمدن قدرت بقاء زیستی، که نوعی آنتروپی است. این جفت های متضاد در عین حال در وجود ما هستند، با هم ضدند، ولی همدیگر را تکمیل می کنند. به قول مولوی:
شب چنین با روز اندر اعتناق مختلف در صورت، اما اتفاق .
روز و شب این هر دو ضد و دشمنند لیک هر دو یک حقیقت می تنند.
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش از پی تکمیل فعل و کار خویش.
مابین این جفت ها یا قطب های دیالک تیکی و آن کیفیت های ناهمساز، از این جهت ارتباط هست، زیرا عملکرد معین قطب ها در زایش کیفیت نوین تاثیر فراوان دارد.(مانند جزء و کل ،حرکت و سکون اتصال و انفصال، منفی و مثبت، عام و خاص، پدیده و ماهیت، تکامل و تدنی، مرگ و زندگی، تجزیه و ترکیب و غیره و غیر.)
برخی ها می گویند دیالک تیک مارکسیستی مسئله تضاد را به عنوان توضیح مکانیسم حرکت و تغییر برای آن به میان می کشد که می خواهد مدعی شود که “محرک خارجی” وجود ندارد و همه تغییرات جهان از خود اوست.
در این سخن چند غلط وجود دارد:
اولا- دیالک تیک هیچ مطلبی را برای غرض خاص بیان نمی کند، بلکه چنان که گفتیم، برآیند فلسفی از علوم اجتماعی و طبیعی است که عینی و واقعی است و مشتی مطالب من در آوردی نیست که بخواهند آن را بر عالم تحمیل کنند.!
ثانیا- بسیاری از حکمای الهی هستند که جنگ اضداد را به عنوان محرک قبول دارند. مولوی بر آن است که تخالف فعلی (یعنی تضادی که در فعل وعمل دیده می شود)از تخالف نهائی زائیده شده است. فلسفه مشاء و اشراق قبول دارد که حرکت در اعراض و درجواهر نتیجه تبدیل “امور بالقوه” به “امور بالفعل” است، یعنی تقابل قوه وفعل را درحرکت مطرح می کند. هگل، که یک فیلسوف ایدآلیست است، خود بیانگرنقش تضاد هاست. فلسفه مشاء و اشراق حرکت را با اینکه هیولی (یا ماده) صورت های متوالی و متعالی می پذیرد، توضیح می دهند.
ثالثا- این تصور عامیانه که تضاد دیالکتیکی یعنی خصومت و ستیزه و گویا توحید در نقطه مقابل آن است و یک منطق توحیدی و جود دارد و یک منطق تضادی از آن حرفهاست. بینش دیالکتیکی از جهت یکسان دانستن گوهر و آئین های کلی حرکت هستی، توحیدی ومونیستی است.این بینش از جهت تلاش برای حل تضاد های اجتماعی و ایجاد وحدت بشری، یک بینش توحیدی است.تضاد های همساز وناهمساز که در واقع و نفس الامر در طبیعت وجود دارد، برای “ستیزه گری” ساخته نشده، بلکه در توضیح مکانیسم تغییرو یافت کارمایه ی آن گفته می شود و در فلسفه قدیم ما نیز بوده و در دیالکتیک توضیحی وافی و شافی یافته و لنین به آن اهمیت زیادی می دهد. بویژه جفت های دیالکتیکی متضاد،که پدیده ها و اشیاء از آن انباشته است، در حکم فنرهای محرکی است که بسیاری تحولات را با آن می توان توضیح داد، مانند کارمجرد و کار مشخص در کالا، تولید و مصرف در اقتصاد، طبقات بهره ده وبهره کش در جامعه، مرکزیت و دمکراسی در سیاست، تعرض و عقب نشینی در جنگ و یا آن جفت های دیگر، که در بالا ذکر کرده ایم. تمام کتاب کاپیتال مارکس در جستجوی این فنرهای محرک است که تبدیل پدیده ها و مقولات اقتصادی را به هم ممکن ساخته است. دیالکتیک به عنوان منطق مضمونی، منطق ارسطوئی را تکمیل می کند، زیرا منطق ارسطوئی در جستجوی ایجاد جور بودن و انسجام بودن تناقض احکام است. و کاری به صحت یا عدم صحت مضمون آن ندارد کتابها نوشته شده، که از جهت صغری و کبری و نتیجه عیبی ندارد،ولی چون صغری و کبری با واقعیت مستقل از ذهن ما منطبق نیست، لذا نتیجه هم درست نیست.
وقتی می گوئیم منطق مضمونی یعنی منطقی که می کوشد برانطباق محتوی ذهن ما با واقعیت عینی،که مستقل از ذهن ما وجود دارد،هر چه بیشتر بیفزاید ،تا آن صغری کبری ها که می چینیم، متضمن حقیقت باشد و لذا به نتیجه حقیقی برسد( حقیقت به معنای انطباق محتوی ذهن ما با واقعیت عینی)
اصول دیالکتیک را برخی قوانین دیالکتیک نامیدند. ولی به هر جهت این اصول گرایش های مسلط در کل هستی هستند،زیرا قوانین هرگز به صورت تکرر دائمی یک پدیده در کل اجزاء وجود ندارد، قوانین ازجهت زمانی، مکانی، گستره ای (محیط عمل) محدودند و راه خود را از انبوهه ی تصادفات و استثناآت می گشایند و مسیر آنها پر تضاریس است. این حکم حتی در باره قوانین طبیعی، که در مقایسه با قوانین اجتماعی دارای پارامترهای کمتری هستند ،صادق است، تا چه رسد به قوانین اجتماعی. وقتی می گوئیم “گرایش مسلط”، این یک ترفند منطقی نیست،تا انحراف از قوانین را توجیه کنیم، بلکه بیان یک واقعیت است.
اصول دیالکتیک، که خود از تجربه علمی و عمل اجتماعی برخاسته،باید به تجربه علمی و عمل اجتماعی(در جهت نو سازی جهان) کمک کند. برخی ها آگاهانه به استناد کتب علمی باختر می گویند: ما تاکنون کاربردی از اصول دیالکتیک در کتب علمی ندیدم.علت آن است که علماء بزرگ در غرب ،تا امروز نیز از جهت فلسفی تحت تاثیر مکاتب فلسفی بورژوائی(پوزیتویسم،نئوتومیسم،ستروکتورالیسم ،اگزیستانسیالیسم وغیره) هستند و دیالکتیک در نزد آن ها خود بخودی وذهنی و ناخود آگاه است. در نزد علمای کشور های سوسیالیستی جریان چنین نیست وآنها شیوه تفکردیالکتیکی را در سمت گیری های فکری خود آگاهانه به کار می گیرند و دانشمندانی مانند آپارین، هامبارتسونیان، لئونیتیف،دوبی نین و غیره، که نظریات بدیعی در علوم مختلف (مانند بیولوژی و کسمولوژی و روان شناسی و تئوری وراثت) آورده اند، صریحا تاثیر اسلوب دیالکتیکی را در کشفیات خود متذکر شده اند.
بعلاوه بینش های عمومی در خود اسلوب های خصوصی علوم هم منعکس است و لذا تجلی آن مسائل ،که بسیار تجریدی و عام است، در هر تجربه، یا کشف جداگانه ،بدان شکل نیست که می طلبند و متوقعند.
به نظرما، قبول اسلوب دیالکتیکی تفکربرای درست راه بردن خود انسان امروز چنان ضرورت خود را ثابت کرده است که، چنان که گفتیم، از راه تفکر سیستمی و سیبرنتیک تئوریک، حتی از سوی بورژوازی به کار گرفته شده است. این سلاح شگرفی دردست انقلابیون برای تحلیل مسائل اجتماعی و گشودن معضلات است و نمی توان مدعی شد که ما قادریم به اتکا تحقیقات هوشمندانه قدماء ما در منطق و حکمت خود را از این سلاح کارا بی نیاز سازیم.
برگرفته از نامه مردم، ارگان مرکزی حزب توده ایران به تاریخ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۶۰ به شماره ۵۲۹ است، با تیتر: این مقاله به خواهش جمعی از خوانندگان ((نامه مردم)) تهیه شده است.