گاهی شعرهایم قد می کشند،
مثل خودم که امشب قد می کشم؛
شانه به شانه سپیدار،
بالا و بالا تر می روم.
دست دراز می کنم؛
دستانم به سقف آسمان می رسد.
در کهکشان پر از ستاره گم می شوم.
راه شیری،
با انگشت اشاره راه را نشانم می دهد،
خیره می شوم به تنها ستاره ای
که از من به من نزدیکتر است.
دستانم را می گشایم،
می خواهم او را بیاورم به جنگلهای میهنم
که از آنجا پروازش را شروع کرده.
لبخندی بر لبانش می نشیند
و از من دور می شود
نا امیدنیستم؛
باید این بازیگوش آسمانی را در آعوش بگیرم؛
و با خود به خیابانهای فردا ببرم؛
که از آنجا پروازش را شروع کرده.
دستانم را می گشایم.
لبخندی بر لبانش می نشیند
و دور می شود
نمی توانم فراموش کنم
که باید او را در آغوش بگیرم؛
و به دخمه هایی ببرم
که از آنجا پروازش را شروع کرده؛
اما، لبخندی بر لبانش می نشیند
و دور می شود
نمی توانم رهایش کنم
و با دستان خالی باز گردم.
باید او را در آغوش بگیرم
وبه حرفهایش گوش بسپارم؛
حرفهایی که هیچ گاه مجالی برای گفتنش نداشته .
دستانم را دراز می کنم
این بار لکه ابر سیاهی در مقابلم می ایستد؛
و من ستاره را گم می کنم
و خودم را
ناگهان سپیداری،
از زمین بالا و بالاتر می آید
و من زیر سایه سنگینش،
در کنار ستاره ای سرخ جان می گیرم .
رحمان – 4/8/99