دیدهای که جهان با همه فراخی گاه چنان بر تو تنگ میشود که نفس به شماره میافتد.دیدهای که گاه در انتظار خبری چشمت به در خشک میشود اما جز سکوت و باز هم سکوت صدایی ز در درنمیاید.دیدهای که سفرهی شامی را در انتظار مهمان خوشقدمی گستردهای و میدانی که آن مهمانی سرنخواهدگرفت زیرا میهمان نه آنچنان در حبس آزاد است که قدم به میل خویش و به هرکجایی که خواست،بردارد.
دیدهای پدری را که ماهها لقمه بر دهان نمیگیرد چرا که فرزندش در اضطراب و اندوه جان میفرساید و به فردایش امیدی ندارد.دیدهای مردی که صلابت خویش را به ثانیهای ازدستمیدهد زیرا که هر روز شومیِ تلخِ خبرِ اندوهباری در گوشش زنگمیزند و به او هشدار میدهد که چه نشستهای که فرزندت در دوراههی متناقض مرگ و زندگی،بیتکلیف و در اضطراب ایستادهاست.
دیدهای زمانهی نکبتباری را که اگر کوه اندوه و رنج بر سرت آوار شود،باز شحنه و داروغه و خلیفه و سلطان دست در جیب میکنند و شانه به بالا و سر به پایین میافکنند که چه باک؛خوشا ما را که از این همه نصیبی نیست و خودکرده را تدبیری!
اینها سخنانی نغز در توصیف یک جهان وهمالود و خیالی نیست.وضع اندوهبار و چارهناپذیری از یک روزگار خاکستری است که وقتی به نهایتِ تلخی و سوگ منهدم کنندهی خویش میرسد،پدری جان به لب آمده،در حزن تحمّلناپذیر خویش،آرام و تنها به گوشهای میرود.خبرهای هولاور مدام در گوشش زنگمیزند:”ندیدی نوید افکاری را چگونه بیخبر بر دار کشیدند؟” “از امیرحسین چه خبر؟مبادا که صبح برخیزی و بشنوی فرزندت را به طناب مرگ سپردهاند”.
پدر طاقت از دست مینهد. میاندیشد در این قحطسالیِ پراندوه و ستم،چه جای زندگی وقتی که مقرّر است همه عمر در سوگ فرزند بنشینی….اینگونه است که پدری خویش را به “فنا”میسپرد؛با همان طنابی گویا که گفتهاند شاید بر جان پسرش چنگ بیاندازد و سایه افکند.
این است جهانی که با مرگ و اعدام اندوده شدهاست.این است حاصل عمر پدری که طاقت شنیدن زنگِ هر روزهی مرگِ فرزند را ندارد.این است همان قحطسالیِ پلشتی که زمانهی عشق یکسره در آن به فراموشی سپردهشدهاست…این است سرنوشت ظالمانهی پدر امیرحسین مرادی که دیگر این جهان را شایستهی زیستنی چنین دلشکسته نیافت.