بار دیگر آمدی ،
رئیس ،
با قامتی ستبر و پهلوانی ،
و موهایی آشفتهِ در چشم اندازِ ِ گندمزار
باد در گندمزار می دوید؛
و خوشه ها به رقص در می آمدند
نشسته بودی بر قابی،
در مقابلم؛
مثل گذشته ها حرف می زدی.
هنوز از دهانت شکوفه می بارید؛
زمزمه ی ترنم باران،
بویِ عطر زندگی می آمد.
از انگشتانت شعر می بارید.
و زبانت رازِ قلبِ عاشقت را می گشود
از دوست داشتن می گفتی ،
از بی عدالتی و ظلم
که بار کَج به منزل نمی رسد !
نشسته بودی بر قابی ،
تصویرِ شبحی را که از آسمانِ زمین برگرفته بودی ،
نشانده بودی بر قاب طاقچه ،
که راز کلمهِ عدا لت را،
به زبان شعر باز می سرود .
رحمان — جمعه ۲۷ / ۴ / ۱۳۹۹