با آن تکه ابرِ نازکِ فیروزه رنگ،
پنجره دیگر آغوشگاهی به آسمان نیست،
معدن زلال اسراری ازلی ست.
تا بشود، به تماشایش میایستم و
به غارِ عزلتِ بی انتهای وجود بازمی گردم:
لبریز از جوهر و جواهرِ ابدی.
صدای برگ هایی که به هم میسایند
چهاردیوارِ اتاق را
در تُهیِ اطراف حل می کند.
کسی نیست؛ منی نیست؛
همه جا در مَدّ بلندِ شب فرورفته است…
چراغ را روشن می کنم؛
بر صندلی چوبیِ پشتیدارم می نشینم؛
و روزنامه را می گشایم.
روایتهایی هست که باید دائما پِیبگیرم.
سطرهای خیس اما تا آخر ادامه نمی یابند؛
واژهها از میان خطِ قرمزهای خونین،
برمیخیزند و بیرون می زنند؛
پنجره هنوز باز
و کوچه دچار سکوت شبانهاش شده است؛
وزشی خوابآلود
زمان را تا خود صبح ورق می زند.
بوی صمغی سوخته در ذهنم می پیچد.
در می زنند.
بازش که می کنم،
هُرم آتشِ صبح چارچوبِ در را فرامیگیرد.
صاحبخانه، نوزادش بر پشت،
نانِ تفتانِ تازه در تنور پختهای را برایم آورده است.
دستش را که نه،
نان را می بوسم و سپاسگزاری می کنم.
خورشیدِ تمام عیارش را که
در سبد روی میز می گذارم:
بخار بلند می شود و شاخههای نور را مهآلود می کند.
پرده را باز تر می کنم؛
فضا پُر از آوازهای شنیدنی ست.
پرندهها ،هر زمان که بخوانند
خیلِ خیالهایم را می آغازند.
از پله هایی که شب بالا رفته بودم،
پایین میآیم و وارد حیاط میشوم.
باید ذهنِ دست و رویم را
در طلاتاب پُرروایت نهر بشویم.
آبی به صورتم می زنم و
سرم را بالا می گیرم.
درشتترین آنار شاخهی روبرو
به یک درنگ ترک برمیدارد.
ندایی در قلبم می گوید:
رسیدن نزدیک است.