برای سعید سلطان پور ، شاعر انقلاب
و توده ها ، آخرین سروده اش مرگ
سرخش بود ، در گذرگاهی سخت
و توفانی . او جانش را به نسیم
سحرگاهی سپرد تا این باغ خزان
زده ، هماره معطر از سروده هایش
باشد .
در تو شعری سروده شد
در تو شعری سروده شد
که جاری شد
در دشت و جنگل و رود؛
و آوایی که از حنجره ی خونین سحر طنین افکند،
سکوت شب را شکست،
بی آنکه آرامشی برتوببارد.
در ُ عشق ُ “
از بادبان های دست هایت
که گفتی:دو تسلیم اند
و در” یگانگی ” دو تسلیم اند؛ که گفتی
از روستازاده ای که گفتی: و در ُ یگانگی ُ
دو تسلیم انداز روستازازاده ای
که ندارم
سخن گفته ام. ” (1)
توفان درونم را می نوردد؛
اما،
من،
وقتی به شعر می رسم،
همه ی وجودم لبریز می شود،
از آرامش،
که به دنبالش هستم.
درآب روشن رودخانه،
ماه را می بینم
که از تو پیامی برای جنتگل آورده،
برای ستاره ها
و چشمه های جاری در کوهسارها،
آنها هنوز،
با واژه های تو سرود می خوانند.
من در آخرین نگاه تو،
برقِ آتشِ دیدگانِ گلِ سرخ،
از نظرگاهم گذشت
و آرامشِ کرامت
که قلبِ سرخش سرشار از عشق بود
در آخرین آوردگاه.
در تو شعری سروده شد
من راز عشقِ همه ی ستارگان را در آن یافتم.
که
(1). برگرفته از یکی از شعرهای شاعر جانباخته: سعید سلطان پور
1/4/1399، رحمان