چهار شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ – ۰۳ ژوين ۲۰۲۰
من می خواهم نوشته ام را با توجه به دو موضوع که کمابیش همه ی خوانندگان نشریه ی مانتلی ریویو به آنها تمایل دارند آغاز کنم. نخست اینکه، امپریالیسم جزء جدایی ناپذیراقتصاد جهانی سرمایه داری است؛ این نظام پدیداری ویژه نیست؛ همواره چنین بوده است.؛ و تا زمانی که اقتصاد جهانی سرمایه داری وجود داشته باشد نیز چنین خواهد بود. دوم اینکه، ما هم اکنون شکلی ویژه از امپریالیسم تهاجهی و بسیار ناهنجار را ازسرمی گذرانیم؛ که هم اکنون حتی حاضراست به امپریالیست بودن خود نیز اعتراف کند.
اکنون از شما می خواهم که به این بی قاعدگی توجه کنید. چگونه می توان آن را نوصیف کرد؟ ما در میانه ی شکلی ویژه ازامپریالیسم تهاجمی و به شدت ناهنجاز زندگی می کنیم که نخستین بار در مدتی افزون بر یک سده است آماده است واژه های امپریالیستی و امپریالیسم رابر زبان آورد. چرا باید چنین باشد؟ اینک، پاسخی که بیشتر اشخاص به این پرسش می دهند اقتدارایالات متحد است. و پاسخ من این این پرسش در یک کلمه ضعف ایالات متحد است.
ما لازم است سخن را از سال 1945 آغاز کنیم که درآن سال ایالات متحد سلطه گری آغازکرد و به راستی سلطه گرشد. در اینجا سلطه گری را چگونه می توان تعبیرکرد؟ تعبیراین واژه در اینجا این است که دولت – ملت ایالات متحد بسیار توانمند ترازهرکشورِدیگر بود؛ و ازآن پس در توانمندی اقتصادی از هرکشور دیگردرجهان پیشروتربود؛ آنچنان که می توانست پیشتاز بازار همه ی کشورهای دیگرشود. ایالات متحد آنچنان از توان نظامی برخورداربود که مقایسه ی آن با هیچ کشورِ دیگر امکانپذیرنبود. ازاین رو، آن کشورمی توانست اتحادهایی نیرومند، همچون ناتو وپیمان (نظامی – م) آمریکا و ژاپُن و اتحاد هایی همانند آنها را پدید آورد. همزمان، ایالات متحد، به سان قدرتی سلطه جو، مرکز فرهنگی جهان از کار درآمد. نیویورک مرکز بلندپایه ی فرهنگی شد و فرهنگ عمومی آمریکا به پیشروی حود درمقیاس جهانی ادامه داد.
نخستین بارکه من در دوره ی زمامداری برِژینُف به اتحاد شوروی رفتم، میزبانم مرا به باشگاهی در لنینگراد برد. نکته ای که مرا درهمه ی مدت حضورم در اتحاد شوروی به شگفتی افکند این بود که در آن باشگاه شنیدن موسیقی ملی آمریکا به زبان انگلیسی ممکن بود؛ و البته من بر این باورم که به لحاظ آرمان شناختی به میزان قابل قبول بودن مفهوم ” جهان آزاد ” در میان بخشهای مردم جهان کم بها می داده ایم.
بدین سان ایالات متحد به مدت بیست و پنج سال به راستی در نقطه ی فرازین جهان قرار داشت؛ و به آنچه می خواست می رسید.
این سخن درست است که اتحادِ شوروی ایالات متحد را با دشواری نظامی رو به رو کرده بود؛ اما، ایالات متحد به گونه ای بسیار آسان با بستن پیمانی این دشواری را از پیش رو برداشت. این پیمان یالتا نامیده شد؛ اما این نام نکته هایی افزونتراز نام ِ محل بستن آن را دربرداشت. من براین باورم که چپگرایان به لحاظ تاریخی به واقعیت و اهمیت پیمان یالتا که جنگ سرد را به صورت پیمانی به دقت برنامه ریزی شده درآورد که موجب شد به مدت چهل سال هیچ گونه اتفاق (ناگوار- م) نیفتد؛ و نکته ای مهم دروضعیتِ جنگ سرد بود. این پیمان جهان را به دو بخش تقسیم کرد: اتحادِ شوروی که نزدیک به یک سوم جهان را دریرمی گرفت؛ و ایالات متحد که دوسوم دیگر جهان را تشکیل می داد. این پیمان منطقه ها را به لحاظ اقتصادی تقسیم کرو و به آنها امکان داد که برسرهم فریاد کشند تا مرز هریک محفوظ بماند.؛ اما هرگز به راستی دگرگونی هایی درخورتوجه در پیمان پدید نیاورند. بدین سان ایالات متحد برفرازجهان قرارگرفت.
این پیمان چهل و پنج سال به طول انجامید. ایالات متحد در فاصله ی میان سالهای 1967 و 1973 به سه دلیل با دشواری رو در روشد. نخست اینکه از نگه داشتن عصرِ(طلایی – م) اقتصاد خویش فروماند. اروپای غربی و ژاپن آنچنان توانمند شدند که می توانستند از بازارهایشان حمایت کنند. آنها حتی هجوم به بازارهای ایالات متحد را آغازکردند. آنها سپس به لحاظ اقتصادی به اندازه ی ایالات متحد نیرومند و از توان رقابت برخوردارشدند و این نکته پیامدهایی سیاسی داشت.
دوم اینکه، انقلاب جهانی سال 1968 رخ داد که درجریان آن خوانندگان مانتلی ریویوناگزیر به برگزیدن یکی از دو راه شدند. هنگام اندیشیدن درباره ی آنچه در سال 1968 رخ داده بود، دو موضوع پیش آمد که به یک صورت یا صورتی دیگر درسراسر جهان وردِ زبانها شد. نخست اینکه ما خواهان سلطه ی ایالات متحد و فرازپویی آن درجهان نیستیم؛ وخواستار برخورد میان آن کشور و اتحادِ شوروی هم نیستیم. این موضوع موضوعی فراگیر بود؛ و نه تنها موضع چین، بلکه موضع بیشترِکشورهای دیگرِجهان نیزبود.
نکته ای دیگرکه رخدادهای سال 1968 آن را آشکارکرد این بود که چپگرایان پیشین که درهمه جا به قدرت رسیده بودند – حزبهای کمونیست، حزبهای سوسیال دمکرات و جنبشهای رهاییبخش ملی – جهان را تغییر نداده بودند و ومی بایست درباره ی این موضوع کاری انجام می شد. ما مطمئن نبودیم که بیش از این بتوان به آنان اعتماد کرد. این موضوع پایه ی آرمانی پیمان یالتا را ویران می کرد و از ایرو اهمیت فراوان داشت.
نکته ی سوم که پیش آمد این بود که کسانی هم بودند که با یالتا موافق نبودند. آنان در کشورهای جهان سوم بودند که در آن کشورها دست کم چهار شکست مهم امپریالیسم رخ داده بود. نخست اینکه درچین حزب کمونیست در سال 1968 استالین را به مبارزه طلبیده و در شانگهای تحت فرمان کومین تانک راه پیمایی به راه انواخته بود؛ وابدین سان خاک اصلی چین را از نفوذ ایالات متحد رها کرده بود. این شکست، شکست اصلی کوششهای ایالات متحد در منطقه بود. دوم مسئله ی الجزایر و همه ی پیامدهای آن به سان الگوی عمل سرزمین های استعمارزده ی دیگربود. موضوعی دیگر موضوع کوبا بود که در حیاط خلوت ایالات متحد واقع شده بود. و سرانجام مسئله ی ویتنام بود که فرانسه و پس از آن ایالات متحد نتوانسته بودند آن کشور را شکست دهند. شکست در ویتنام برای ایالات متحد که تا آن زمان در پدید آوردن ساختار ژئوپُلیتیک جهان نقش ایفا کرده بود شکستی نظامی بود.
واقعیتهای سه گانه ی برپا شدن شورشهای اقتصادی، انقلاب جهانی سال 1968 و اثرگذاری های آن در اندیشه ی مردم سراسرِجهان و شکست آمریکا درویتنام بر روی هم سرآغاز زوال ایالات متحد را رقم زدند.
حکمرانان ایالت متحد چگونه ممکن بود برزوال اقتدارِخویش پیروزشوند؟ این مسئله همواره مطرح بوده است. دو راه برای چیره شدن برزوال اقتدارشان وجود داشته است. یک راه از دوره ی حکمرانی ریچارد نیکسُن تا دوره ی ریاست جمهوری بیل کلینتُن، از جمله در زمان رانِلد ریگان وجرج بوشِ پدر پی گرفته می شد؛ وهمه ی این رئیس جمهوران ایالات متحد به گونه ای همانند در راه حل کردن آن قدم نهادند؛ که به طوراصولی شکلی از پوشیدن دستکش های مخملین بر روی مشتهای پولادین را در بر داشت.
آنان ترغیب کردن اروپای غربی، ژاپن و کشورهای دیگربه همکاری ایالات متحد، واینکه آنها می توانند اتحادی را، به سان طرفهای نیمه برابر، تحت ” رهبری ” مصرانه ی آمریکا، برقرارکنند پی می گرفتند. این اتحاد کمیسیون سه جانبه و اتحاد کشورهای عضو جی7 بود. البته در این مدت آنها همواره نیروی متحد خویش را در پهنه ی مخالفت با اتحادِ شوروی به کار می گرفتند.
دوم اینکه، به اصطلاح اجماع واشینگتن نیز وجود داشت که در سالهای دهه ی 1980 شکل گرفت. اجماع واشینگتن به چه چیز مربوط می شد؟ به یادتان می آورم که سالهای دهه ی 1970 سالهایی بود که سازمان ملل متحد درآن را دهه ی توسعه اعلام کرد. توسعه گرایی نام طرح سالهای دهه ی 1950 تا 1970 بود. همه این نکته را اعلام می کردند که کشورها می توانند توسعه یابند. ایالات متحد نیز این موضوع را اعلام می کرد که چنین خواهد بود اگرکارها در هر کشور به روش درست سازمان یابد. البته مردم کشورها درباره ی چگونگی سازماندهی فعالیتها درکشورهایشان اختلاف نظرداشتند؛ اما برسر این موضوع توافق داشتند که اگر فعالیتها به شیوه ای درذست سازمان یابد توسعه ممکن خواهد بود. این موضوع دربردارنده ی آرمان اساسی بود که اگرنوعی ازنظارت برآنچه درهر دولت – ملت های مستقل جریان دارد برقرارشود اعمال شود توسعه حاصل خواهد شد.
در این زمان، در واشینگتن برسررها وکردن و انکار (اندیشه ی – م) توسعه گرایی که رها که تا فرارسیدن سالهای دهه ی 1980آشکارا به شکست انجامیده بود اجماع وجود داشت؛ وازاین رو همگان آماده ی رها کردن آن بودند. آنانمفهوم جهانی سازی را جانشینتوسعه گرایی کردند که معنی آن گشودن همه ی مرزها، درهم کوبیدن همه ی مانعهای(الف)جا به جایی کالاها و مهمترازآن (ب) سرمایه، اما نه نیروی کار(پ) بود؛ و ایالات متحد تحمیل این گرایشها به جهانیان شد. سومین اقدامی که آنان به موازات این روند ” همکاری ” انجام دادند، اجماع برسرِ روند تشکیل داوُس بود. داوُس تشکلی بی اهمیت نیست. داوُس کوششی برای پدید آوردن زمینه ی (فعالیت – م) برای نخبگان جهان ، ازجمله جهان سوم و گرد هم آوردن مداوم آنان وبهره گرفتن ازفعالیت سیاسیشان بود.
همزمان، هدفهای ایالات متحد در این دوره به سه شکل جلوه گرشد. یکی ازاین هدفها برانگیختن ضدحمله بود. ضدحمله ی نولیبرالیسم در سه سطح به منظور (1) کاهش دستمزدها درسراسرجهان، (2) کاهش هزینه ها (ی شرکتها و پایان دادن به محدودیتهای زیست- محیطی آنها)، و(3) کاهش مالیاتها که به رفاه اجتماعی (شامل آموزش، محافظت از تندرستی و تضمین درامد شهروندان درطول زمان زندگی) کمک می کرد.
درهرسه سطح تنها موفقیت نسبی حاصل شد و موفقیت درهیچ یک ازآنها به طورِکامل تحقق نیافت؛ بلکه درهریک ازآنها اندکی بهبود حاصل شد. به هرحال، درمنحنی هزینه ها کاهشی همانند سطح سال 1945 پدید نیامد. شیب منحنی هزینه ها بسیار افزایش یافته بود؛ اما هنوز به پایینترازسطح سال 1945 نرسیده است و دوباره بالا خواهد رفت.
هدف دوم پیشگیری ازخطرِدرگیری نظامی بود. خطرِواقعی موجود دربرابر نیرویِ نظامی ایالات متحد که همواره ازآن سخن می گفتند؛ و فرض را براین قرار می دهیم که سخنشان باورپذیرباشد، افزایش تولید جنگ افزارهای هسته ای است؛ زیرا اگرهرکشورکوچک جنگ افزارهسته ای داشته باشد درگیری آمریکا در اقدام نظامی بسیارمخاطره آمیزخواهد شد. این گرایشی است که هم اکنون درکره ی شمالی مشاهده می کنیم. اگر روزنامه ها راست بگویند، کره ی شمالی تنها دو بمب اتمی دارد؛ اما همین دو بمب نیز برای آشفتن وضعیت کافی است.
هدف سوم – که اهمیت فراوان دارد و ازسالهای دهه ی 1970 درباره ی آن اقدام کرده اند – متوقف کردن (پیشرفت – م) اتحادیه ی اروپاست. ایالات متحد در دهه های 1950 و 1960، زمانی که به سان وسیله ای برای قانع کردن فرانسه درجهت موافقت با مسلح کردن آلمان با جنگ افزارهای جدید اقدام می کرد، با اتحادیه ی اروپا موافق بود؛ اما هنگاهی که این موضوع به گونه ای جّدی درمّدِ نظر قرارگرفت، آن را به سان کوششی جّدی در راه ایجاد کردن کشوری اروپایی از هرنوع ممکن یافت و به شدّت با آن مخالفت کرد.
ببینیم پس ازآن چه شد؟ فروپاشی اتحادِ شوروی رخ داد؛ واین اتفاق مصیبتی برای ایالات متحد بود که مهمترین جنگ افزارِ سیاسیش را در رو در رویی با اروپای غربی و آسیای شرقی از کف داد.
آن گاه مسئله ی صدام پیش آمد. صدام حسین جنک خلیج (فارس – م) را آغازکرد. او این اقدام را آگاهانه، و به منظور فراخواندن ایالات متحد به جنگ انجام داد. اگر اتحادِ شوروی هنوزهم قدرتی فعال (درپهنه ی جهان – م) بود او نمی توانست این کار را انجام دهد؛ دولت شوروی او را از این اقدام بازمی داشت؛ زیرا این کار با توجه به شرایط پیمانِ یالتا ممکن بود بسیارخطرناک باشد. می توان گفت که او درپایان جنگ همان را به کف آورد که از کف داده بود؛ و تنها ده سال با گواربراوگذشته بود. آن جنگ بیهوده به درازا کشیده بود و برای ایالات متحد پیروزی به بار نیاورده بود.
سوم اینکه، ما بی تردید درسالهای دهه ی 1990 رشد ی سریع و زود گذردراقتصادِ ایالات متحد، اما نه اقتصاد جهانی، به طورکلی، بودیم؛ که این رشد هم اکنون به پایان رسیده است. ما می دانیم که اکنون دلار که اهرم مهم آمریکا بوده، و به سببِ آن می توانسته است اقتصادی اینچنین شکوفا داشته، و بر نقاط دیگر جهان مسلط باشد رو به ضعف نهاده است. سرانجام رخداد 11 سپتامبر پیش آمد که آسیب پذیربودن ایالات متحد را نشان داد.
وارد شدن بازها به صحنه. بازها خود را نشانه ی تداوم پیروزمندانه ی سرمایه داری ایالات متحد یا قدرت آن کشوریا هرمفهوم دیگرازاین قبیل نمی شناختند. آنان خود را به سان گروهی ازغریبه های از همه جا رانده می انگاشتند که به مدت پنجاه سال حتی در زمان حکومت ریگان، حتی در زمان جرج بوشِ پدر یا حتی جرج بوشِ پسر، پیش از11 سپتامبر، نتوانسته بودند آنچه می خواهند بکنند. آنان هنوز از این هراسان بودند که جرج بوشِ پسرازسراحتیاط از پذیرش آنان سرباززند. آنان چنین می اندیشیدند که سیاست جاری از زمان (ریاست جمهوری – م) نیکسُن تا کلینتون و سپس جرج دبلیو بوش در کوشش برای حفظ کردن این وضعیتِ دیپلماتیک و نظامی – که من آن را سیاست دستکش مخملین می نامم – به شکست کامل انجامیده است و تنها زوال ایالات متحد شتابانترساخته است. آنان همچنین دراین اندیشه بودند که از راه درپیش گرفتن اقدامِ تهاجمی، آشکاروامپریالیستی – ازجمله جنگ به خاطر جنگ – باید این وضعیت را از بیخ وبُن دگرگون کرد. آنان به جنگ با عراق یا صدام حسین نرفتند؛ زیرا او دیکتاتوربود. آنان به جنگ با عراق به هدف دستیابی به نفت نرفتند. انان نیازمند کشیدن این موضوع به رُخِ ایالات متحد بودند که می توانند به جنگ بروند و آن تظاهرات را به قصد ترساندن دو گروه از اشخاص به راه انداختند: (1) همه ی آنان که در جهان سوم چنین می اندیشیدند که باید به گسترش تولید (جنگ افزارهای – م) هسته ای روکنند و(2) اروپا. مفهوم این موضوع حمله به اروپا بود؛ و به همین دلیل بود که اروپا پاسخی آنچنان به آنان داد.
من در سال 1990 مقاله ای نوشتم ودرآن ازاین نکته سخن به میان آوردم که، ” این رخداد ناگزیراست که دردوره ی پس ازاین اتحادی میان پاریس، برلین و مسکو پدید آید.” من این سخن را در زمانی گفتم که اتحادِ شوروی هنوز وجود داشت؛ و ازآن پس نیزهمواره آن را تکرارکرده ام؛ و اکنون همگان درباره ی آن سخن می گویند. هم اکنون در عرصه ی عمل سایتی به نام پاریس-برلین-مسکو.اینفو وجود دارد که آنچه را که اشخاص درسراسراروپابه زبانهای فرانسه، آلمانی، روسی و انگلیسی درباره ی دلیلهای ارتباط رایانه ای پاریس، برلین و مسکو می نویسند بازنشرمی دهد.
نباید به دومین وضعیتی که در آن شورای امنیت درماه مارس امسال – به پیشنهاد ایالات متحد –رأی نداد کم بها دهیم. از زمان تشکیل یافتن سازمان ملل متحد این نخستین باربود که ایالت متحد درشورای امنیت نتوانست رأی اکثریت را درباره ی موضدعی که برایش اهمیت داشت به کف آورد. البته، پیش ازآن (اعضای شورای امنیت – م) بارها به قطعنامه هایی گونه گون رأی منفی (وتو– م) داده بودند؛ اما این آرای منفی به مسائلی که برایشان به راستی اهمیت داشت نبود؛ اما، درماه مارس سال 2003 آنان این قطعنامه را که بیش از چهار رأی مثبت نیاورده بود رد کردند. این اقدام به مثابه ی نوعی تحقیرِسیاسی بود و درمقیاس جهانی نیز با آن اینچنین برخوردشد. ایالات متحد ازحقانیت خویش فرومانده بود؛ وازاین رو پس ازآن (قدرت – م) برتر انگاشتن آن ممکن نبود. هرنامی که براین وضعیت بگذاریم، ایالات متحد هم اکنون ازحقانیت بهره مند نیست؛ و این نکته ای مهم است.
پس، درده سال آینده لازم است به چه چیز بیندیشیم؟ نخست اینکه مسئله ی چگونگی ساختن اروپا مطرح است. این کار بسیار دشواراست این کار بسیار دشواراست؛ اما آنها خود را خواهند ساخت و ارتشی (یگانه – م) را تشکیل خواهند داد. ممکن است این رخداد همه ی خاک اروپا را دربرنگیرد؛ اما بخش عمده ی آن را دربرخواهد گرفت. ایالات متحد ازهم اکنون نگران این موضوع است؛ و این ارتش دیریا زود با ارتش روسیه پیوند برقرارخواهد کرد.
دوم اینکه، لازم است نظری به شمال شرقی آسیا بیندازیم. در آنجا کاردشوارتراست؛ اما من براین باورم که چین، کره ی بازسازی شده و ژاپن به همراهی سیاسی و اقتصادی روخواهند آورد؛ اما این همراهی آسان نخواهد بود. رسیدن به همپیوندی دو کره اقدامی بسیاردشوارخواهد بود. به هم پیوستن کشورهایی که چین ازآنها تشکیل یافته است نیز کاری آسان نخواهد بود و آن کشورها به دلیلهای بسیاربه تنفرورزیدن به یکدیگرتنفر می ورزند وتنشهایی با ریشه های عمیق در روابطشان دارند؛ اما، اگر آنها به راستی خواهان زندگی به سان نیروهایی مستقل درجان باشند، لازم است دراین جهت حرکت کنند.
سوم اینکه، لازم است به هماهنگ سازی اجتماعی جهان نظری بیفکنیم. من براین باورم که نکته ی عمده همین است. این اقدام هم اکنون مهمترین جنبش اجتماعی است که پیشِ روی جهانیان قراردارد؛ وتنها جنبشی است که از شانس بسیار درایفا کردن نقشی به راستی والا برخورداراست. این جنبش شکوفایی بسیارسریع داشته است؛ اما، مجموعه ای از تضادهای درونی را دربردارد که نمی توان به آنها کم بها داد همه گونه دوره های دشوار را ازسرخواهد گذراند که مانع پیشروی آن خواهد شد. این جنبش که مرکزیتی سلسله مراتبی ندارد و لازم است همه ی انواع گونه گونی ها را درون خود تحمل کند، وهمزمان هدفی یگانه را پی می گیرد، همواره به سان جنبشِ جنبشها تداوم نخواهد یافت. به راه انداختن آن کاری آسان نیست؛ اما والاترین امیدها را دربردارد.
سرانجام، لازم است به مسئله ی تضاد درونی میان سرمایه داران نیز نظری بیفکنیم. تضاد سیاسی بنیانی درسرتا سرتاریخ سرمایه داری این بوده است که همه ی سرمایه داران تنها تا جایی منافع سیاسی مشترک دارند که پیکارطبقاتی جهانی ادامه یابد؛ اما همزمان، همه ی سرمایه داران دشمن همه ی سرمایه داران دیگرند. این تضاد، تضاد بنیانی نظام سرمایه داری است و همواره بسیارآماده ی شعله ورشدن خواهد ماند.
من در این اندیشه ام که نباید به این واقعیت کم بها داد که لارِنس ایگِل بِرگِر، وزیر امور خارجه ی دوره ی نخست ریاست جمهوری بوش، و مشاورِنزدیک پدراو، در آوریل 2003 درباره ی این موضوع موضوع نوشت که، اگرایالات متحد هم اکنون بخواهد به سوریه حمله کند او به فکر اعتراض کردن به جرج دبلیو. بوش خواهد افتاد. هم اکنون جاری شدن چنین سخنی برزبان چنان شخصی چندان آسان نیست. بدین سان، پیامی اینچنین فرستاده شده بود؛ اما آن پیام را چه کسی فرستاده بود؟ به باورمن، ازیک جهت پیری ریش سفید و از جهتی دیگر بخشی مهم از سرمایه داران آمکریکا و سراسر جهان آن را فرستاده بودند. آنان ازا این اقدام (احتمالی – م) بازها خوشنود نبودند. بازها برنده ی این بازی نشده بودند. آنان زمام دستگاه دولتی آمریکا را دردست داشتند که رخداد 11سپتامبر آن را امکانپذیر کرده بود. آنان می دانستند که اکنون ، نه هیچ وقت دیگر، زمان انجام آن اقدام است؛ و همچنان برای انجام دادن آن فشار وارد می کردند؛ زیرا اگردستِ پیش را نمی گرفتند پس می افتادند؛ اما تضمینی برای موفقیتشنان وجود نداشت.؛ و برخی ازبزرگترین دشمنانشان سرمایه دارانی دیگربودند که نمی خواستند با اروپا و ژاپن مرزبندی داشته باشند؛ زیرا به گونه ای بنیانی به یگانگی سرمایه باورمند بودند که راه رسیدن به این هدف در هم شکستن هرگونه رودررویی است و خود جذب کردن مخالفان را برتر می شمردند. آنان بسیار نگران این موضوع بودند که رودر روشدن با مخالفان به مثابه ی فروکوبیدن خانه برسرخویش است (1).
ما به دنیایی بی نظم گام نهاده ایم که با بحران نظام سرمایه داری روبه روست؛ اما، من هم اکنون سخنی ازاین موضوع نمی گویم. آنچه می خواهم درباره ی این وضعیت هرج و مرج جهانی بگویم حالتی است که دراست که از این پس به مدت 20 – 30 سال تداوم خواهد یافت؛ و هیچ کس، دست کم حکومت ایالات متحد نخواهد توانست آن را مهارکند. حکومت ایالات متحد اکنون درگیر در وضعیتی است که می کوشد درآن بر همه جا مسلط شود؛ اما از برقرارکردن این تسلط ناتوان است. این وضعیت نه بد و نه خوب است؛ اما، به اینان و قدرتی که برآن متکی اند نمی توان کم بها داد.
۱ نوامبر ۲۰۱۹
برگرفته از نشریه ی مانتلی ریویو، مه ۲۰۲۰
Immanuel Wallerstein
ایمانوئل والرشتاین (۱) (۲۰۱۹-۱۹۳۰) مدیرمرکز بررسی های اقتصادی، نظامهای تاریخی و تمدنها ی فرناند برادِل (۲)، مدیرحوزه ی بازنگری ها و پژوهشگرارشد حوزه ی بر رسی ها ی دانشگاه یِیل بود. او نگارنده ی کتابهای پرشمار، ازجمله دگرگونسازی انقلاب (ی)، جنبشهای اجتماعی و نظام جهانی، به همراهی آندره گاندر فرانک، جیووانی عریقی (۳) و سَمیراَمین (۴) (انتشارات مانتلی ریویو، ۱۹۹۰) بود. والشتاین نگارنده ی فعال نشریه ی مانتلی ریویو نیز بود. ” ضعف ایالات متحد و کوشش آن کشور برای برقرارکردن سلطه ی خویش”، نخستین بار در صفحه ی ۵۵ (شماره ی ۳) نشریه ی مانتلی ریویو (ژولای و اوت ۲۰۰۳) انتشار یافت.
_________________________
۱. اشاره به داستان سامسون، مرد نیرومند عبری دارد که پس از اینکه فلستینیان او را دستگیرکردند و به معبد دراگون (اژدها – م) بردند او با فشاذ دستانش دیوارهای معبد را فروریخت و در جریان این رخداد خود او و فلستینیان حاضر در معبد کشته شدند — .