آن قدر دور بودی ،
که آخرین بوسه را،
پشتِ تنهایی های شبانه ام، در
و دستی که هوا را شکافت، جا گذاشتم.
آخرین کلمه هم بر زبانم نیامد؛ و ازدستم رفت.
گل واژه های خنده ات را از یاد بردم،
در همین ایام جدایی ها و دوری ها.
و دوری ها.
معنی کلمه های نزدیک شو،
فراقِ دل را به یادم می آورد
و گامهایی هراسان
سایه های گُنگ، و خوفِ
از کنارم می گذرد؛ که
و اندوهی که از مغزم می پاشد،
بر سنگفرش پیاده رو،
بر پیکره ی زندگیِ خاکستری
که پا می کشد و خسته به راه خود می رود.
چه قدر از مقصد به دور مانده است هنوز؟
ماندن در کنارِهم،
چقدرغریبانه است؛
آن گاه که من نام تو را از یاد برده ام؛
و تو…
نام کوچک مرا در آخرینِ غروبِ کدام فصلِ خزانِ سترون،
با مرگِ کدامین ستاره،
از یاد برده ای؟
اما تو،
با انبوه تیرهای زهرآگین، که بر تن داری،
نشانه ای از بوسه یِ آرش بر شانه هایت، با
راه به بام جهان می بردی.
سقراط جام شوکران به دستت داد
و تو که چشم از افق لاژوردی بر نمی داشتی
لاجرعه سرکشیدی آن را،
و آن کس که تیر خلاص بر سرِ خورشید چکاند،
درنیافت که دستش از سومی به چهارمی،
درشمارش پوکه های فشنگ اش
نخواهد رسید.
من در سراسر این شبِ گرسنهِ یِ بیداد و فراق،
همه غمنامه ها را به آتش کشیدم
و از خاکستر و دود،
آتش، شور و امید،
در پیاده روهایِ بیم و هراس،
برافروختم.
چه نگاره ی غمناکی است،
وقتی قلب خون به مغز نمی رساند،
و دستها بیهوده درهوا چنگ می زنند؛
و حقیقت گم می شود،
در هیاهوی هوایِ انباشته و متراکم؛
و دروغ رسم روزگار شده؟!
و من در شبانه هایم
حقیقتِ خورشید را بر تارکِ دروازه ها می آویزم.
26، رحمان / ۲ / ۱۳۹۹