جنبش طبقۀ کارگر شاید آخرین مرحلۀ این مبارزه باشد، امّا تا ستم و استعمار وجود داشته باشد این مبارزه نیز ادامه خواهد یافت. آینده از آن اکثریت یعنی زحمتکشان است نه باجخواران. که در خدمت قدرت، سر در توبره آژانسهای اطلاعاتی قدرتهای بزرگ سرمایهداری دارند
در بارۀ اول ماه مه و دلیل گزینش این روز بعنوان روز جهانی کارگر بارها گفته و نوشتهاند و هدف من در اینجا تکرار آنها نیست. امّا اکنون دیگر اوّل ماه مه فقط یک روز نیست. فقط سالگرد حوادث خونین شیکاگو و کشتار و اعدام کارگران امریکائی بدست پلیس، دولت سرمایهداران و دادگاههای آنها نیست. نماد یک جنبش است: جنبش جهانی طبقۀ کارگر. امّا این جبش در مقایسه با مبارزات پیشین زحمتکشان علیه طبقات مالک و استثمارگر مرحلۀ نوین و کیفاً متفاوتی از مبارزۀ عمومی و رهائیبخش بشریت علیه ستم و استثمار است و هدف من در این نوشتۀ کوتاه این است که برخی ویژگیهای تازه، تجارب و دستیافتههای جنبش طبقۀ کارگر را که تا پیش از آن در تاریخ مبارزات زحمتکشان وجود نداشته و در واقع آوردۀ جنبش طبقۀ کارگر برای گنجینۀ تجارب مبارزات زحمتکشان علیه استثمار است، برشمارم.
انقلاب فرانسه اگر چه از دیدگاه درجۀ رشد نیروهای مولد جامعه و بستر عینیاش یعنی شرایط اقتصادی، یک انقلاب بورژوائی بود، و در نتیجه پس از سقوط امپراتوری مطلقۀ بوربونها و نظام فئودالی بورژوازی به قدرت رسید، امّا خیزش مردم فرانسه علیه نظام فئودال و سلطۀ کلیسا و ستم آنان، یک شورش همگانی و نیروی انسانی اصلی انقلاب، نیروی زحمتکشان و تشکلهای مردمی مانند کلوپ ژاکوبنها بود. از اینرو در آن انقلاب رگههائی رادیکالتر از تفکر بورژوائی و لیبرالی و اندیشههائی در مخالفت با مالکیت خصوصی و استثمار سرمایهداری – مانند جریان بابوف و پیروان او – هم وجود داشت. بورژوازی که پس از این انقلاب در فرانسه به قدرت رسید، چون از امواج خروشان و بنیان کن مردمی در روزهای انقلاب وحشت کرده بود، در مضمون لیبرالیسم اوّلیه که ملهم از افکار روسو و دیگران بود هم تجدید نظر کرد و مفهوم شعارهای اصلی این انقلاب یعنی آزادی و برابری را هم متناسب با وضعیت و شرایط جدید خود – که اکنون در قدرت قرار داشت – تغییر داد. آزادی، که در انقلاب فرانسه بمعنای رهائی از جور و ستم استبداد مطلقۀ امپراتوری فئودالی فرانسه بود به عرصۀ آزادی فردی تقلیل و به آزادی سرمایهدار در استفاده از سرمایۀ خود محدود شد و برابری به معنای برابری در برابر قانون، یعنی حقوق برابر تعبیر شد که بدیهی است بدون برابری امکانات و شرایط اقتصادی حرف مفت است. بورژوازی از اصل «حقّ مردم برای انقلاب» که مهمترین اصل «اعلامیۀ حقوق بشر و شهروندان» بود عدول کرد و کار به جائی رسید که «دیکتاتوری ژاکوبنی» و «استبداد سلطنت مطلقۀ فئودالی» را در عرض یکدیگر «نامشروع» تلّقی کردند. اکنون بورژوازی مأموریت تاریخی خویش را به انجام رسانده و چون خود به «مشروطهاش» رسیده و به قدرت حاکم تبدیل شده بود، طبیعی بود که از این پس رسالت و بار تحول تاریخی به دوش طبقۀ دیگری منتقل شود.
در دورۀ پیشا سرمایهداری به دلیل این که بورژوازی نوخاسته و رو به رشد هم مانند دهقانان با فئودالها و اربابان زمین و نظام سیاسی و عقیدتی آنان یعنی کلیسا و سلطنتهای مطلقۀ آن دوران در تضاد و در حال ستیزه بود. عموماً در جنبشهای ضد فئودالی، دهقانان را زیر پرچم خود گرد آورده و از آنان بعنوان پیاده نظام و نیروی میدانی خود استفاده میکرد. کارگران در این جوامع هنوز کم شمار و ضعیف بودند و در جنبشهای اجتماعی نقش چندانی نداشتند. امّا با رشد سریع سرمایهداری و زوال فئودالیسم و سقوط امپراتوریها و سلطنتهای مطلقۀ متکی بر آنها، از یکسو بورژوازی خود به قدرت حاکم تبدیل و نقش و جایگاه تاریخی آن تغییر کرد و از سوی دیگر دهقانان به شهرها هجوم و با اشتغال آنان به کار در مؤسسات سرمایهداری، طبقۀ کارگر نیز از لحاظ کمّی و کیفی رشد کرد و بعنوان نیروی تاریخساز جدید در برابر نظام سرمایهداری قرار گرفت.
رشد طبقۀ کارگر و سر برآوردن در عرصۀ تاریخ بعنوان نیروی اصلی کار، دستاوردها و نتایج نوینی بدنبال داشته است که پیش از آن در تاریخ سابقه ندارد. مهمترین این ویژگیها و دستاوردها بشرح زیر است:
1- تشکیل سازمان سیاسی مستقل برای طبقۀ کارگر – پیش از آن به ندرت زحمتکشان سازمان سیاسی مستقلی داشتهاند که رهائی آنان از ستم و استثمار طبقات مالک را بعنوان هدف استراتژیک و نهائیاش در برنامۀ خود و در برابر خویش قرار داده باشند. غالباً طبقات بردهدار یا مالک از آنان زیر پرچم خود، در ارتشهای خود بعنوان سرباز و نیروی میدانی و رزمی استفاده میکردند که باید برای تحقق هدفهای همان مالکان و تصفیۀ حسابهای آنان با یکدیگر کشته شوند. البته شورشهای بردگان عهد باستان و جنبشهای دهقانی سدههای میانه و عهد فئودالی کم نبوده است، اما این شورشها غالباً واکنشی، محدود به مناطق محلی معین یا برای مطالبات موردی بوده است.
لنین ضمن بررسی تاریخ عهد باستان مینویسد: «بردگان، همانطور که میدانیم طغیان میکردند، سر به شورش برمیداشتند، جنگهای داخلی راه میانداختند، امّا هرگز نمیتوانستند اکثریتی را که دارای آگاهی طبقاتی باشد، و احزابی را با این مشخصات ایجاد کنند که مبارزۀ آنان را رهبری کند. آنان نمیتوانستند به روشنی درک کنند که هدفهایشان چیست و حتّی در انقلابیترین لحظات تاریخ هم همیشه نقش پیاده نظام طبقات حاکم را داشتند.»(1) خیزش بردگان به رهبری اسپارتاکوس منحصراً یک سازمان نظامی ایجاد کرد و هنگامی که آن ارتشهای شورشی سرکوب شدند، آن سازمان نظامی هم از هم پاشید. هرگاه هم بردگان توانستند برای مدت طولانیتری در قدرت بمانند، در یک قلمرو محدود «دولتهائی» را به سرکردگی «پادشاهان» خود ایجاد کردند که از بقیه تودههای برده جدا و منفک بود. این دولتها هم وقتی که نیروی نظامی برتر بردهداران آنها را در هم شکستند، از میان رفتند. دهقانان و رعایای عصر زمینداری هم – اگر چه جنگهای دهقانی در مقایسه با شورشهای بردگان در مرحلۀ بالاتری از مبارزۀ انقلابی قرار داشت – قادر نبودند یک سازمان سیاسی قابل اتکاء و درست بنا کنند. اقدام انقلابی خود بخودی بوسیلۀ تودههای دهقانی منجر به تأسیس و ایجاد سازمانهای شورشی گوناگونی شد که محدود به همان مناطق شورش بود. امّا این فعالیتهای انقلابی هرگز هیچ حزب سیاسی بوجود نیاورد. اینها عمدتاً سازمانهای نظامی دهقانان شورشی بودند که به زمان و مکان شورش محدود میشدند.(2)
پس از انقلاب کبیر فرانسه در دورۀ بین سالهای 1789 و 1871 یعنی ار انقلاب فرانسه تا کمون پاریس هنوز مبارزه برای رهائی جامعه از شر فئودالیسم و بقایای آن جریان داشت و از اینرو هنوز انرژی انقلابی تودههای مردم صرف نیرو بخشیدن به انقلاب بورژوائی میشد. تا بطور قطعی به حکومت فئودالها پایان بخشد. بورژوازی لیبرال هم که از امواج خروشان مردمی در جریان انقلاب 1789 وحشت کرده بود، تلاش میکرد از آزاد شدن دوبارۀ انرژی انقلابی تودههای مردم جلوگیری و با مهار کردن این انرژی جامعه را آرام و زیر کنترل خود نگهدارد و برای حفظ و تقویت نفوذ خود بر طبقۀ کارگر و تبدیل آن به زائدۀ مطیع خود با شبه نظریههای گوناگون که در همۀ آنها انقلاب و قهر انقلابی مذمّت و نظم بورژوا لیبرال پایان تاریخ معرفی میشد از موضعی فضل فروشانه و قیم مابانه کارگران را نصیحت و حرکات سیاسی مستقل طبقۀ کارگر را خطرناک و زیانبخش اعلام و سعی میکرد با سرابهای گوناگون کارگران را وسوسه و اغواء کند؛ امّا انفجارات ناگهانی و منفک از یکدیگر در فرانسه، آلمان و جاهای دیگر روی میداد که در جریان رشد و ارتقاء خود به خیزش کارگران پاریس در سال 1848 و بعداً کمون 1871 پاریس منجر شد و کارگران در جریانات این مبارزات و حمامهای خونی که بورژوازی در 1841 و در کمون پاریس از آنها براه انداخت معنای واقعی نصایح بورژوازی لیبرال و وعده و وعیدهای شیرینی را که به آنها میداد کاملاً بچشم دیدند و درک کردند. در آن دوره تلاشهای پراکندهای برای ایجاد سازمانهای سیاسی طبقۀ کارگر در اینجا و آنجا وجود داشت. انجمن ملّی چارتیستها در بریتانیا در سال 1840 ایجاد شده بود و در فرانسه و آلمان هم جمعیتهای مخفی و توطئهگر گوناگونی که سنت جنبش «توطئه برابران» بابوف در روزگار انقلاب فرانسه را زنده کرده بودند، تشکیل شده بود یا تشکیل میشد. از یکسو نظرات سوسیالیستهای تخیّلی – که گمان میکردند سوسیالیسم آنها در بطن خود نظام سرمایهداری بدون هیچگونه مبارۀ سیاسی و از طریق ترویج اندیشههای سوسیالیستی و آشتی طبقات تحقق خواهد یافت – و از سوی دیگر نظرات کمونیستهای تخیّلی مانند بابوف، اگوست بلانکی و تئودور دزامی – که معتقد بودند زمان انقلاب بزرگ دوم فرا رسیده و باید بطور خلقالساعه یک دیکتاتوری انقلابی برپا کرد – بطور پراکنده در سطح جنبش کارگری وجود داشت. فرقههای سوسیالیستی و نیمه سوسیالیستی پراکنده و متعددی مانند انجمن مخفی کارگران برابریخواه و اتحادیه دادگران اینجا و آنجا بوجود آمده بودند که بیشتر منشاء خرده بورژوائی داشتند. امّا هیچ یک از اینها جای خالی یک جهانبینی همهجانبه، منطقی و روشن برای طبقۀ کارگر را پر نمی-کرد. طبقۀ کارگر که رفته رفته از موجودیت، هویت و منافع خویش بعنوان یک طبقه آگاه میشد و با درک جایگاه و شرایط تاریخی خود احساس میکرد در آستانۀ یک مبارزۀ قطعی قرار گرفته است، شدیداً به یک بینش جامع و منطقی که جایگاه و مأموریت تاریخی و مصالح و منافع این طبقه را بطور مستقل ارائه کند، به یک شالودۀ ایدئولوژیک برای تأسیس و ایجاد سازمان سیاسی مستقل و فراگیر خویش نیاز داشت. تاریخچۀ «اتحادیۀ دادگران» و چگونگی تبدیل شدن آن به «اتحادیۀ کمونیستها» که گئورگی فرانتسوف در کتاب «فلسفه و جامعهشناسی» آن را بیان کرده است به خوبی وجود یک چنین نیاز شدیدی را نشان میدهد:
« این انجمن نیمه ترویجی و نیمه توطئهگر، که عمدتاً از آلمانیها تشکیل میشد، در سال 1836 پدید آمد و در اولین سالهای دهۀ 1840 بعنوان یک سازمان بینالمللی با شاخههای متعدد فعالیت داشت و مرکز آن در لندن و شاخهها (لژها)ی آن در فرانسه، آلمان، سوئیس و کشورهای دیگر قرار داشت. امّا نظریه اجتماعی آن بسیار نامشخص بود. اعضای آن بطور کّلی نسبت به مسائل نظری، بویژه به اقتصاد سیاسی بی توجه بودند. آنها تحت تأثیر کمونیسم تخیّلی وایتلینگ بودند که در مرحلۀ اولیه خود نقشی مترقی را ایفا کرده بود. امّا تا نیمۀ دهۀ 1840 دیگر به وبال سنگین و مزاحمی برای رشد و تکامل آن بخشی از جنبش طبقۀ کارگر که هنوز تحت تأثیر آن بودند تبدیل شده بود. انگلس مینویسد: «کوشش ویتلینگ در واپسنگری و دنبال کردن ردّ کمونیسم تا رساندن آن به مسیحیت اولیّه – صرف نظر از برخی فرازهای بسیار درخشانی که در کتاب «انجیل گنهکاران تهیدست» او میتوان یافت – فقط منجر به این نتیجه شده بود که در سوئیس جنبش تا حد زیادی نخست به دست ابلهانی مانند آلبرشت بیافتد و سپس مورد بهرهبرداری پیغمبران دروغینی مانند کوهلمان قرار گیرد …، برخلاف نظرات تئوریک پیشین که تاب تجزیه و تحلیل و نقد جدّی را نداشتند و در برابر انحرافات و گمراهیهای حاصل از آنها، در لندن هر روز بیشتر این موضوع را درک میکردند که با نظریۀ جدیدمان، حق بهجانب ما، یعنی من و مارکس است.» در سال 1847 اکثریتی از اعضای آن اتحادیه پذیرفتن نظریهای را که بدست مارکس و انگلس به ضابطه کشیده شده بود از سوی خود اعلام و از آنان دعوت کردند که به آن اتحادیه بپیوندند و نظرات خود را در قالب یک مانیفست ارائه کنند. در همان سال آن اتحادیه نام اتحادیۀ کمونیستها را برای خود برگزید و به جای شعار قدیمی آن «همه انسانها برابرند». شعار جدید «کارگران همۀ کشورها متحد شوید!» را پذیرفت. مانیفست حزب کمونیست، برنامۀ عملی مبارزۀ پرولتاریای جهانی برای رهائی خود، در فوریۀ سال 1848 در آمد.»(3)
طبقۀ کارگر نه تنها حزب مستقل خود را با اساس ایدئولوژیکی مبتنی بر جایگاه و منافع خویش ساخت تا بجای این که بعنوان زائدۀ مطیع بورژوازی و خرده بورژوازی از گردۀ آن بار بکشند، بتواند برای منافع خود علیه آنها مبارزه کند، بلکه در تحولات اجتماعی بعدی و از جمله در انقلاب اکتبر با طرح شعار صلح و مخالفت با جنگ که نتیجۀ منطقی اصل اتّحاد کارگران کشورهای مختلف بود، توانست دهقانان را هم که تا آن زمان در جنبشهای اجتماعی زائده و پیاده نظام سنتی احزاب و دولتهای بورژوائی بودند، بعنوان همپیمان به زیر پرچم خویش درآورد. دلیل ستیز اس.ار.ها و منشویکها با حزب بلشویک در جریان انقلاب روسیۀ روی آوردن گسترده دهقانان و سربازان – که عمدتاً منشاء دهقانی داشتند و پیشتر همواره زائده و زیر پرچم بورژوازی و خرده بورژوازی بودند – به این حزب بود.
2- خصلت جهانی جنبش طبقۀ کارگر – دولتهای بردهدار عهد باستان، امپراتوریهای مطلقۀ عهد فئودالی و سرمایهداران عصر «مدرن» برای جنگ با یکدیگر و تصفیۀ حساب میان خود، همواره از جان و زندگی زحمتکشان هزینه کردهاند. صفوف ارتشهای این دولتها را همیشه بردگان یا دهقانانی پر کردهاند که در داخل کشور خودشان نیز تحت ستم و استثمار اقتصادی طبقات مالک قرار داشتهاند. خود زحمتکشان هم با وجود اینکه در مواردی در مخدودۀ محلی و ملّی علیه ستم و استثمار خود میشوریدند، امّا خود به خاطر تفاوتهای قومی، نژادی، مذهبی، زبانی و … با یکدیگر، به جان هم میافتادند و به کشتار یکدیگر دست میزدند؛ چنان که همین امروز هم دامن زدن به اختلافات قومی و نژادی و مذهبی و زبانی، یکی از دستاویزهای امپریالیستها برای برافروختن آتش جنگ و تفرقه و تجزیه کشورهای دیگر است.
شعار «کارگران همۀ کشورهای جهان متحد شوید» که مبنای همبستگی بینالمللی جنبش کارگری است و نخستین بار اتحادیۀ کمونیستها آنرا مطرح کرد، بوسیلۀ جهان بینی و جنبش طبقۀ کارگر، وارد تاریخ و مبارزات تاریخی شد. مارکس و انگلس با تحلیل روند تولید و ساز و کار استثمار سرمایهداری و ارائۀ یک شناخت علمی از این روند و روابط و مبادلات بینالمللی حاصل از آن، مبنای علمی و نظری این شعار را تشریح کردند و بدست دادند، این موضوع در تاریخ جهان بدعتی بنیادین و دارای آثاری جدّی و عمیق است. مثلاً در زمینۀ جنگ و صلح که یکی از کهن-ترین مسائل و مشکلات جوامع انسانی است، اگر کارگران همۀ کشورها با یکدیگر متحد باشند، در جنگ بین جهانخواران متحارب و برای منافع آنان به روی یکدیگر سلاح نمیکشند و یکدیگر را نمیکشند. به همین دلیل مثلاً در کنگرههای بینالمللی 1910 (کُپنهاگ) و 1912 انترناسیونال دوم به احزاب سوسیال دموکرات عضو توصیه میشد که در پارلمانهای ملّی خود علیه اعتبارات جنگی رأی دهند و جنگیدن کارگران کشورهای مختلف با یکدیگر، برای سود سرمایهداران خیانت اعلام شد.
مبارزۀ لنین در سالهای جنگ جهانی اول با ادامۀ این جنگ – که در واقع کشتار زحمتکشان بدست یکدیگر در راه منافع و اختلافات امپریالیستها بود – و مخالفت او با سردمداران وقت بینالملل دوم که هر یک پشت سر دولتهای بورژوائی کشور خود قرار گرفته و تنور این جنگ را میتاباندند، و طرح شعار صلح از سوی بلشویکها در انقلاب روسیه که مورد استقبال مردم این کشور و روی آوردن تودههای وسیع آنان به بلشویکها شد، بر چنین اساسی متّکی بود.
3- جهانبینی طبقۀ کارگر علمی و مبتنی بر «نظریۀ تکامل اجتماعی» است – پیش از سدۀ نوزدهم و سر برآوردن جدّی طبقۀ کارگر در عرصۀ مبارزات اجتماعی و شکل گیری تشکّلهای کارگری،نظریه و اندیشۀ اجتماعی مسیری طولانی را در جستجوی راه خویش و پاسخ پرسشهائی که در زمینۀ تحولات اجتماعی برای آن مطرح بوده طی کرده است. این تلاشها در سدۀ نوزدهم به بار مینشیند. با انقلاب صنعتی و رشد سرمایهداری، جامعه و چشم-اندازی که از آینده داشت دگرگون شد. علوم یکی پس از دیگری به پیروزیهای بزرگی دست مییافت. عصر بخار که جهان را دگرگون کرده بود در شرف پایان بود و رفته رفته روشن میشد که عصر الکتریسیته که نیروئی حتّی انقلابیتر از بخار است جای عصر بخار را میگیرد. در اواخر سدۀ هژدهم این فکر عمومیت یافته بود که عصر تسلط علم نزدیک است. پیشرفتهای سریع علوم طبیعی و کشفیات تازه و تکان دهندۀ علمی که بسیاری از باورهای دیرینۀ بشر را زیر سؤال برده بود، به اندیشۀ اجتماعی هم تکانهای بزرگی وارد کرده بود. طبقۀ کارگر هم که مولود همین جامعۀ صنعتی و نتیجۀ رشد روابط سرمایهداری است، همزاد این تحولات و نو اندیشیها بود و با آنها پیوند طبیعی و ذاتی داشت. از اینرو سر برآوردن طبقۀ کارگر در صحنۀ مبارزات اجتماعی بعنوان نیروی اصلی کار، با انقلابی که در تاریخ اندیشۀ اجتماعی صورت گرفت همزمان و مربوط بود و جنبش اجتماعی و جهانبینی طبقۀ کارگر زیر تأتیر جریانهای بزرگ اندیشۀ این عصر شکل گرفت. با شکل گیری انجمنها، اتحادیهها و تشکلهای دیگر کارگری و مبارزات عملی کارگران، این طبقه که از موجودیت و هویت خود بعنوان یک طبقه آگاه شده و در حال ساختن و پرورش دادن نیروهای خود بود در عمل با مسائل اساسی و متعددی راجع به حال و آیندۀ خویش روبرو بود که میبایست برای آنها جواب و راهحل بیابد. چشمانداز آیندۀ طبقۀ کارگر در این شرایط جدید چیست؟ این طبقه چگونه باید در عرصۀ سیاسی عمل کند؟ آیا آنگونه که سوسیالیستهای تخیّلی میگفتند کار ترویجی و تدریجی خود بخود آنها را به آشتی طبقات و سوسیالیسم خواهد رساند یا آنگونه که کمونیستهای تخیّلی و آگوست بلانکی معتقد بودند زمان انقلاب بزرگ دوم فرا رسیده بود و وظیفۀ فوری آنها ایجاد یک دیکتاتوری انقلابی بود؟ چه شکلها و روشهائی را باید در مبارزه بکار برد؟ هدفهای فوری و بلند مدت طبقۀ کارگر در مبارزهای که آغاز کرده چیست و شکل و ساختار جامعۀ آینده باید چگونه باشد؟ مؤثرترین طریق سازماندهی نیروها برای پیروزی کدام است؟ این مسائل در سازمانها و تشکلهای گوناگون کارگری که بوجود آمده بودند و در میان فعالان سیاسی مورد مطالعه و بحث بود. مارکس و انگلس ضمن مطالعات خود، همۀ این بحثها و مطالعات را هم رصد و انها را نقد میکردند. سرانجام به شرحی که قبلاً بیان شد آنان با درک عمیقشان از منطق عینی تکامل جامعه و تاریخ – که پروژۀ اندیشۀ فلسفی آلمان بود – و آرمانها و طرحهای برابری خواهانه انقلاب فرانسه که بوسیلۀ سوسیالیستها و کمونیستهای تخیّلی فرانسه مطرح و دنبال میشد و بر مبنای تحلیل علمی و عمیقی که در ادامۀ مطالعات اقتصادی بریتانیائیها از روند تولید سرمایهداری و انباشت سرمایه و قانونمندیهای آن بعمل آوردند، توانستند «نظریۀ تکامل اجتماعی» را به ضابطه درآورند که چکیده و فراوردۀ نهائی قرنها جستجوی اندیشۀ اجتماعی برای یافتن پاسخ پرسشهائی است که در باب تحّول و تکامل اجتماعی مطرح بود. در واقع جهانبینی طبقۀ کارگر در نتیجۀ تلاقی و رشد و تکامل سه جریان بزرگ فکری در پیشرفتهترین جوامع آن روزگار یعنی اندیشۀ فلسفی و تاریخی آلمان، اقتصاد سیاسی بریتانیا و سوسیالیسم و کمونیسم تخیّلی فرانسویها و در سایۀ نبوغ و تلاش مارکس و انگلس تشکیل و تبلور مییابد.
با رشد و قوام یافتن طبقۀ کارگر و جنبشهای آن در سدۀ نوزدهم، نظریه پردازان گوناگونی پیدا شدند که در جنبش آزادیخواهانه آن دوران درگیر بودند. امّا تنها مارکس و انگلس به دیدگاهی علمی از «فرمودمان» آن عصر دست یافتند. نقطۀ آغاز حرکت آنان دستاوردهای پیشرفتهترین اندیشههای اجتماعی زمان خود بود. آنها اولاً عمیق-ترین شناخت را از این دستاوردها کسب کرده بودند؛ ثانیاً آنها را نقادانه بررسی و از نو به ضابطه کشیدند؛ ثالثاً کاستیهای آنها را برطرف و هر جا که گذشتگان در ادامۀ جستجوی خود با دشواری روبرو شده و آن را متوقف ساخته و وضعیتی را که نمیتوانستند در تحلیل خود از آن فراتر رفته و علل آن را تشریح کنند به «طبیعت اشیاء و امور» یا به «طبیعت انسان» نسبت داده بودند، از موانع عبور کرده و ماهیت و علل و دلائل آن وضع را تحلیل کردند، و رابعاً یافتههای نظری خود را در عمل نیز به برکت تجارب حاصل از مبارزات طبقۀ کارگر در فرانسه، آلمان و بریتانیا با عمل محک زدند و از آنها نتیجهگیری کردند. لنین در مقاله سه منبع و سه جزء مارکسیسم مینویسد: «نبوغ مارکس دقیقاً در این است که او پاسخ پرسشهائی را که تا آن زمان بوسیلۀ پیشرفتهترین ذهنهای بشریت مطرح شده بود، یافته و ارائه کرده است.(4)
چنین بود که جنبش طبقۀ کارگر بر یک شالودۀ عمیق و محکم نظری ساخته شد که منشاء پویائی و تغییر در جامعۀ انسانی، تحلیل عمیق جامعۀ سرمایهداری و چشمانداز آیندۀ بشریت «یافتن جهان نوین از طریق نقد جهان کهن» را و نیز کلیۀ مسائل اساسی مربوط به ساختار و پویش و توالی شکلبندیهای اجتماعی و اقتصادی را از نقش و عملکرد روابط تولیدی و اقتصادی هر شکلبندی اجتماعی از جمله شکلبندی سرمایهداری در تعیین نحوۀ توزیع ثروتها و در نتیجه در شکلدهی به ساختار طبقاتی و اجتماعی آن جامعه و نقش و تأثیر این ساختار در پیدایش دیدگاهها و نظریههای سیاسی و حقوقی متفاوت و مخالف یکدیگر گرفته تا مبارزه طبقاتی، انقلابات اجتماعی نقش قهر در تاریخ، ماهیت واقعی دولتها و قدرتهای سیاسی و نظامهای حقوقی آنها، جنگ و صلح، سازمان سیاسی و روشهای مبارزۀ اجتماعی طبقۀ کارگر و … همه را در برمیگیرد. و از آن زمان تا همین امروز سرمایهداری که خود را پایان تاریخ معرفی و کارگران را زائده مطیع و به زیر پرچم خود میخواهد انواع و اقسام «شبه نظریه»های توخالی و تکراری را برای مقابله با این جهان بینی مطرح و بسیار پیامبران دروغین را در عرصههای فلسفه، اقتصاد، سیاست و جامعه شناسی از اسپنسر و کینز و ماکس وِبِر و … گرفته تا توجیه گران دون پایهتر از قماش هایدگر و پوپر و آرون و آرنت … و مبلغین و مروجین بومی و محلّی دست هشتم آنها را بکار گرفته است که در دانشگاههای کشورهای کانونی این نظام که عموماً زیر نفوذ و کارگزار سرمایۀ بزرگ و کانون تبلیغ همین شبه نظریه-ها هستند تربیت شده و پس از بازگشت به کشورهای خود، با حمایت سرمایهداری بومی و محلی و محافل قدرت به ترجمۀ دست و پا شکسته و تبلیغ و اشاعه این نظرات مشغولند. وجه اشتراک اغلب این «نظریه پردازان» با یکدیگر بسیاری از آنها دشمنی لجوجانه آنها با مارکسیسم – لنینیسم و تلاش در تحریف آن و توجیه نظام حاکم و از سوی دیگر ارتباطات مشکوک آنها با محافل قدرت و آژانسهای اطلاعاتی کشورهای بزرگ سرمایهداری است که یا رسماً با آنها همکاری و در بنیادهای وابسته به آنها کار میکنند و یا در حالت توجیه شدهتر، آژانسهای مزبور «بنابه ملاحظات انساندوستانه» هزینههای «پروژههای مطالعاتی» آنها را تأمین میکنند.
امّا مبارزۀ زحمتکشان برای تغییر جهانی که در آن اکثریتی کار و خلق ثروت میکنند و اقلیتی حاصل کار آنان را تصاحب و مصرف میکنند با پیدایش طبقۀ کارگر و جنبش آن شروع نشده و عمری به درازای تاریخ دارد. جنبش طبقۀ کارگر شاید آخرین مرحلۀ این مبارزه باشد، امّا تا ستم و استعمار وجود داشته باشد این مبارزه نیز ادامه خواهد یافت. آینده از آن اکثریت یعنی زحمتکشان است نه باجخواران. که در خدمت قدرت، سر در توبره آژانسهای اطلاعاتی قدرتهای بزرگ سرمایهداری دارند.
1- V.I.Lenin Collected Works.vol 29, P.486
2- G.P.Frantsov.Philosophy and Sociology, progress publishers. Moscow, p.105
3- Ibid, P. 109
4- V.I.Lenin, collected work, vol 19. P. 23 (در مقاله سه منبع و سه جزء مارکسیسم)